۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

خوب نیستم. همین...

نمی دونم دقیقاً چه اتفاقی برام افتاده یا داره میفته. احساس می کنم دارم منزوی میشم. حقیقت اینه که دورهم بودن ها دیگه چندان برام سرگرم کننده نیستند. حرفی هم برای گفتن ندارم. چندتا مثال میزنم که متوجه بشید منظورم چیه:
 
1- یک گروپ درست کردیم توی "وی چت" با دوستان دوره لیسانسم. روز اول خوب بود. با همه صحبت کردم و خوش گذشت و ... اما حالا، ترجیح میدم از گروپ بیام بیرون بس که حوصله اش رو ندارم. نه حرفی برای گفتن دارم و نه حرفای دیگران برام جذابیت داره.
 
2- در مهمانی ها حرفی برای گفتن ندارم. شنیدن حرف دیگران هم جذابیتی برام نداره. اگر هم داشته باشه واسه اینه که اون طرف کلا برام آدم جذابی هست یا در واقع بهتره بگم اعتماد به نفس چندانی در مقابلش ندارم و برای همینه که به نظرم جذاب میاد. یعنی خودم از ناخودآگاه خودم آگاه هستم و می دونم که الان حس عدم امنیت دارم و اعتماد به نفس ندارم جلوی اون آدم یا توی اون جمع.
 
3- دوستانم رو کم میبینم. آخرین باری که زهره رو دیدم بهار بود. آخرین باری که سمانه رو رو هم دیدم بهار بود. صنم رو هم بعد از عروسیش توی تیر دیگه ندیدم تا حالا. خودم به یکی از دوستان دبیرستانم پیشنهاد کردم قرار بذاریم با بقیه یک روز جمع بشیم و وقتی گفت عالیه و کی و کجا، دیگه جواب ندادم و پیچوندم.
 
4- عید که شیراز بودم 4 روز، حتی یک زنگ به دوستام نزدم که ببینیم همدیگرو. مطمئن بودم که 2 تا سحرها و بهناز شیراز هستند و راحله هم دختر کوچولوش تازه دنیا اومده بود و دوست داشتم ببینمش. مریم و نجمه شیراز نبودن اما خب اگه زنگ می زدم میومدن. ولی به هیچ کس زنگ نزدم. تمام روز موندم توی خونه و بی حوصله شدم و احسان رو کلافه کردم. ولی هیچ جا نرفتم. حتی احسان رو نبردم جاهایی رو که دوست داشتم و خاطره داشتم ببینه.
 
5- الان دیگه ماهی 1 بار میریم خونه عمه ام. راستش دلم تنگ نمی شه. به عموم حتی سر نزدیم. و تنها چیزی که ناراحتم می کنه اینه که خب واقعا بی معرفت و بی محبتم.
 
6- سارا از کانادا اومده بود و میدونستم ایرانه. ولی اینقدر امروز و فردا کردم و زنگ نزدم حتی بهش خوش آمد بگم که ... پریشب که با عمه ام صحبت می کردم پرسیدم: راستی سارا قرار بود بیاد، آمد؟؟ خوشبختانه عمه ام یادش نبود که بهم گفته بوده که آمده و برام تعریف کرد که به خاطر ویزای همسرش چقدر مسافرتش کوتاه شده بوده و ... و من نفس راحتی کشیدم که لازم نیست زنگ بزنم و قرار بذارم و...
 
7- بیشتر از 2 هفته هست که به مادربزرگ زنگ نزدم. حوصله زنگ زدن به پدر و مادر احسان رو هم ندارم. قبلا همش من می گفتم که زنگ بزنیم. الان احسان باید دو روز بگه تا بالاخره من حرکتی کنم. به خانواده خودم هم زنگ نمی زنم. اونها هر روز زنگ می زنن.
 
بدتر از همه اینها:
شام نمی پزم. هیچ کدوم از کارهای خونه رو انجام نمی دم و احسان به همه چیز می رسه. مانتو و مجله و کاموا و لیوان چای و شال و دفترچه قسط و فاکتور داروخانه و کیسه پلاستیکی فروشگاه و... همه روی مبل هست. فقط از روی این بر میدارم میذارم روی اون یکی. زبان نمی خونم. موسیقی گوش نمی دم. فیلم نمی بینم. پیاده روی نمیرم. استخر نمیرم. آرایشگاه نمیرم. اپیلاسیون نمیکنم. مانیکور نمیکنم. آرایش نمی کنم. درست لباس نمی پوشم...
 
هیچ کاری نمی کنم.
 
فقط میرم سرکار و عین یک خر بارکش واقعی کار میکنم و برمیگردم خونه.
 
حالم خوب نیست.
 

۲ نظر:

نیلی گفت...

این دوره ها پیش میاد مریم جان. حالا تو که از این نوشته برمیاد که دختر اجتماعی و سرشار از خوشتیپی هستی. برای بعضی ها مثل اینجانب این حس ها بیشتر دائمیه:) من فکر می کنم یه مدته از یک چیزی یا فکری خسته شدی. شاید بتونی یه چند روز برای خودت یه اتاق تنهایی یا زمان شخصی جور کنی کمک کنه

Maryam گفت...

میدونی نیلی، بیشتر از تنهایی به یک مرخصی نیاز دارم. به سفر. درواقع نیاز دارم که خودمون دوتا باشیم فقط. بدون تلفن و خروار خروار ایمیل. بدون کار. بدون نگرانی انبوهی از گزارش به مدیر و معاون. حدس میزنم اینطوری خوب بشم. البته حقوقم رو هم بدن لطفاً :دی ی ی ی
ضمناً شما هم صبر کن ببین بعد از مدتی زندگی با یار مهربانت دیگه این حس ها محو میشن دخترجان:)