۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

بهار شد و یارمان تشریف ندارند. سعی می کنم بهم بد نگذرد. سال پیش را خیلی خوب تمام و سال جدید را خیلی خیلی خوب آغاز کرده ایم و دلم نمی خواهد چیزی ناراحتم کند. دقت کرده اید واحد شمارش زمان چقدر می تواند حالتان را خوب یا بد کند؟ مثلا اینکه بگوییم "ماموریت همسرم 3 ماه طول می کشد"، خیلی با این فرق دارد که بگوییم "ماموریت همسرم 13 هفته طول می کشد". درباره "روز" که اصلا صحبت نکنیم! مگر بخواهم خودکشی کنم که روزها را بشمارم! همین "هفته" واحد بسیار مناسبی است. کوتاه است و چون احسان شنبه رفته، حساب کتابش هم راحت است.
این روزهایم را با رسیدگی به جزییات بی اهمیت زندگی می گذرانم. کمدی که بهتر است کمی جابه جا شود. گوشواره ای که پینش را باید بالاتر جوش بدهند. لباسی که کمربند براق مشکی می خواهد. یک کتابخانه بزرگ ولی ظریف می خواهم برای اتاق خواب. کتابهایم 2 سال است نور به خودشان ندیده اند. باید بروم کاغذ دیواری ببینم. درب ورودی خانه روغن جلا می خواهد گویا. عدس پلو بپزم بعد از شاید یکسال. قالب بخرم برای نان تارت که دیگر کاملا خودکفا بشویم...
پروژه های مهم هم دارم که ترجیح می دهم تا حداقل شروعشان نکرده ام درباره شان ننویسم. ولی خیلی امیدوارم بهشان. در راستای تعهد با آرمان های انقلاب، ما هم اسمی برای سالمان انتخاب کرده ایم: "سال بودن یا نبودن"! قرار است ایران بمانیم یا نه؟ (اگر بله) قرار است همین شغل را داشته باشیم یا نه؟ قرار است خانه بخریم یا نه؟ (اگر نه) در همین اپارتمان بمانیم یا نه؟ تجارت را آغاز کنیم یا نه؟ ماشین را عوض کنیم یا نه؟ (اگر نه) ماشین دیگری بخریم یا نه؟ و... مسایلی از این قبیل. نکته احمقانه اش آن است که همه این اهداف - به جز اولی- مشخصا فقط درباره پول است! حالم به هم می خورد از این وضع.... ترجیح میدهم سوال این باشد که: دوباره برویم دانشگاه یا نه؟ یا : عضو فعال فلان موسسه خیریه بشویم یا نه؟ یا: کلاس رقص برویم یا نه؟...
خب، قرار شد بداخلاق نباشم. فعلا زندگی همین است و ناراضی هم نیستم. از روندی که داریم طی می کنیم خوشحالم. داریم بزرگ می شویم و رشد می کنیم. گاهی کند و گاهی تند. قاعدتاً از اول آفرینش قرار همین بوده!
یادم باشد این پست را در روز زیبایی نوشتم که آسمان تهران مست از بهار بود و بازیگوشی آفتاب و ابر و باران غوغا کرده بود.