۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

نوشتنم می آید به طرز دردناکی اما نوشتنی ندارم. حتی گفتنی.
آخر سالی بدجور سایلنت شده ام.
این دو هفته پایان سال دارد بیچاره ام می کند. دو بار رفته ام مهمانی برای عرض تسلیت. اینکه می گویم مهمانی دلیلش این است که صاحبان عزا زیادی سرحال هستند. خواهر دوقلوی شوهر عمه ام فوت شده و یک عده مامان بزرگ بابا بزرگ بالای هشتاد سال دور هم هستند و گاهی اشک کوچکی به گوشه چشمشان می آید و وسطش یادشان می آید که بستنی بخورند بابت سالگرد ازدواج من که هفته پیش بوده! آخه ملوس و ناز و عزیزند همه شان. موهای سفید و لباس های مشکی شیک و انگشترهای نگین درشت و خلاصه خیلی زیادی سرخوشند برای عزاداری! ضمن این مراسم سرتاپای خانه ام را کوزت وارانه شسته ام دست تنها، همسر مهربان باز هم ماموریت بود و البته شک نکنید لیست بلندبالای 20 آیتمی برایش کنار گذاشته ام از کارهایی که باید تا پایان این هفته انجام شوند:دی
حالا کمبود خواب دارم شدید و سر کار هم میایم و برای امروز و فردا کلی کار دارم و پس فردا شب باید برویم فرودگاه امام پیشواز عمه کوچیکه و روز بعدش یک عصرانه-شام-پارتی و پس فردایش احتمالا باز شام-پارتی و روز بعدش که می شود جمعه مهمانی ناهار در خانه خودم و کلی خرید دارم از موکت فروشی تا طلا فروشی و این میان باید وقت خالی کنم که بروم آرایشگاهم که فقط تا 6 باز است و سعادت آباد است و من زودتر از چهارونیم از شرکت نمی آیم بیرون که هفت تیر است.
چه پست غرغرانه ای شد!
تاااااااازه، همسر مهربان ماموریت قرار است برود چین و هنوز بلیط هایشان را نگرفته اند و ما را تا الان علاف کردند که آخر اسفند می رود و من برای همین بلیط شیراز برای خودم نگرفتم و حالا اصلا معلوم نیست که ماموریت همزمان با تعطیلات عید باشد و ما بابت بلیط سرمان بی کلاه مانده و باید با قاطر خودمان را برسانیم به شیراز. تازه اصلا هم معلوم نیست که احسان ایران باشد یا چین... و من از الان - راستش از یک ماه پیش- دلم گرفته که نکند قلبم در بهار شیراز کنارم نباشد.... می خواستم با هم برویم همه جاهایی را که پاتوقم بود و تنها یا با بهناز یا با مریم و راحله می رفتیم... می خواستم صبح زود ببرمش باباکوهی. می خواستم ببرمش فالوده بخوریم همانجا که همیشه با عمو می رویم. ببرمش کتاب فروشی محمدی. برویم قصرالدشت از باغ ها گل بخریم. پشت ارگ عرق بیدمشک و بهار نارنج بخرم برایش. از آن کوچه باغی توی چمران که می رود بالا و بعد جاده خوبی برای پیاده روی دارد برویم تا پشت خوابگاه، تا خانه سحر اینها. برویم حافظیه و دیوان باز کنیم و باز اشکم دربیاید که خواجه چه آشکار جوابم می دهد...
الان  که نوشتم فهمیدم چه دلتنگ شیرازم!

۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

(سه بار وسط نوشتن این متن همکارهایم امدند سر میزم و من مجبور شدم پنجره را ببندم. نمی دانم اخرش چه از آب درآمده با این ذهن تکه پاره)
 
خب امروز دیگر آخرین روز از مجموعه جشن های سالگرد ازدواج ماست! این که می گویم جشن یعنی دو نفری شاد و خوشحال و سرحال بودیم کنار هم. از لحظه به لحظه اش لذت بردیم. 3 روز پیش، 10 اسفند روز ازدواجمان بود. پریروز اولین روز زندگی مشترک، و دیشب و امروز، می شود سالگرد اولین شب و روزی که در خانه خودمان به سر بردیم. با حساب 3 روز قبل از سالگرد که رفتیم هدیه خریدیم و کلی از ذوق بالا و پایین پریدیم، روی هم می شود یک هفته جشن و پایکوبی. خب من با روحیه ساده و مدرن پسندم ترجیح می دادم که اصلا عروسی نداشته باشم. اما کی گفته که سالگردش را نباید یک هفته جشن بگیرم؟؟ :دی
شب سالگرد در حالی که عمه جان خیال می کرد ما آنها را پیچانده ایم و خودمان دو نفری جشن گرفته ایم، کیک خریدیم و رفتیم پیششان و حسابی سورپرایز و خوشحال شدند. فرداش هم برای ناهار رفتیم بیرون و تا شب مشغول گردش و خرید بودیم.
 
گفتم؟... نه. نگفتم که دقیقاً سر ساعت 6:30 عصر 10 اسفند، درست همان موقع که یک سال قبلش خطبه عقد را خوانده بودند، از خواب بیدارش کردم و توی گوشش آهسته گفتم " بله..."