۱۳۹۷ تیر ۲۳, شنبه

امروز 35 ساله شدم.
از خودم راضی ام. 35امین سال زندگی سخت بود. اما عملکرد خوبی داشتم:
- از پس قسط خانه برآمدم (برآمدیم) هم مالی و هم روحی. تحمل فشار سال اول سخت بود. اما خب گذشت و الان وسط سال دوم هستیم.
- مادرم دو عمل جراحی سنگین را پشت سر گذاشت. تعویض مفصل زانوی راست در آبان ماه و زانوی چپ در همین خردادی که گذشت. سخت بود. دوره نقاهت طولانی، فشار جسمی در پرستاری و فشار روحی ناشی از نگرانی و استرس و هزار علامت سوال در عمل اول، و مشکلات ناشی از بی حسی از کمر در عمل دوم، دیوانه کننده بود. به علاوه مدت طولانی مهمان خانه ام بودند و الان هم هستند و زندگی در کنار پدر و مادرم قطعاً به راحتی زندگی 2 نفری خودمان نیست. اما از پسش برآمدم. مامان هم نتیجه عالی گرفت و الان عملاً 10 سال جوانتر است و دردهایش به حداقل رسیده و راحت میخوابد و راحت راه میرود و خلاصه کلی برنامه برای زندگی بعد از کسب دو پای جدید دارد.
- شوهرعمه نازنینم، که جای پدربزرگم بود، فوت کرد. توانستم همراه خوبی برای عمه جانم باشم. بنا بر وصیت شوهرعمه ام، پیکرش را به دانشگاه علوم پزشکی اهدا کردند. اطرافیان خیلی استقبال کردند و در مراسم یادبود و در دید و بازدیدها و تلفن های تسلیت، همه میخواستند بدانند چطور میتوانند ترتیب چنین چیزی را برای بعد از فوت خودشان بدهند. عملاً غم فراموش شده بود و داشتیم کار فرهنگی میکردیم! روحیه اطرافیان تحسین برانگیز بود. دیدم به خیلی از آدم ها تغییر کرد و منجر به روابط و آشنایی های جدید و دلچسب شد و آموختنی بسیار برایم به همراه داشت. یک بار دیگر ایمان آوردم که آدم های خوب، خوب زندگی میکنند و خوب میروند و حتی رفتنشان هم باعث خوبی میشود و کلاً همه چیز در موردشان خوب پیش میرود.
- در طول حضور مامان و بابا در پاییز و زمستان ( پایان دوره نقاهت عمل اول مامان به شروع دوره بستری و سپس فوت شوهرعمه ام گره خورد و باعث شد 4 ماه پیش ما باشند) تنش هایی بین من و احسان ایجاد شد. خستگی، نداشتن فضای شخصی و خصوصی، تعارفی بودن کشنده پدرم و مسایل ریز و درشتی از این قبیل و پشت هم پیش آمدن همه چیز (عمل و نقاهت و بستری و فوت و عید و...) باعث شد پرتنش ترین دوره را در طول 8 سال رابطه عاشقانه تجربه کنیم. وسط این همه ماجرا، ازدواجمان 6 ساله شد و تازه از بهار شروع کردیم به ترمیم. صحبت کردیم. آرام کردیم و آرام شدیم و تلاش کردیم برگردیم به تابستان پارسال. که البته به جای خیلی بهتری برگشتیم و قرار شد نگذاریم دوباره پیش بیاید و پیش هم نیامد. الان همه آن فشارها هست اما خوبیم و پیش میرویم و آسان میگیریم و میگذریم. دوستش دارم و دوستم دارد و بی قراریم و آرام کنار هم. و مثل همیشه داشتنش بهترین اتفاق و آغوشش آرامش بخش ترین پناهگاه دنیاست. راستش خوشحالم که تنش پیش آمد. زندگیمان لوس شده بود و لازم بود تکانی بخوریم و بعضی چیزها را به خودمان یادآور شویم.
- اتفاق خوب دیگری که افتاد، که آن را هم مدیون عمل مامان هستیم، پیدا کردن یک فیزیوتراپیست فوق العاده در بیمارستان نزدیک خانه بود که اصلا به خاطر همان مامان در بیمارستان کوچه پایینی عمل کرد. فیزیوتراپیستی که عاشق کارش است و با روحیه بردبار و حس طنز بی بدیلش آنچنان از بیمارانش کار میکشد که نمونه اش را جایی ندیدم. پا به پای تک تک بیماران (که اغلبشان برای تمرین های بعد از همین عمل تعویض مفصل مراجعه میکنند) می ایستد و تمرینشان میدهد و وسط گریه و زاری ناشی از درد طوری میخنداندشان که راضی میشوند به ادامه دادن. کاری میکند که خود بیمار در حالی که دارد از درد ناله میکند، خودش پای خودش را بیشتر و شدیدتر تمرین دهد. و همه اینها فقط با اخلاق خوش، جدیت و دلسوزی و شوخ طبعی ظریفش امکان پذیر شده. و البته سواد و دانش و وجدان کاری را هم اضافه کنید. مرد جوانی که همه بیماران عاشقش هستند و هر کاری بگوید میکنند. در طول پاییز من که همه جلسات با مامان میرفتم کلی تکنیک ازش یاد گرفتم و جدا از رسیدگی به مادر خودم، به بقیه بیماران هم کمک میکردم. الان دیگر طوری شده که به شوخی میگوید که میتوانم به جایش کلینیک را مدیریت کنم و ایشان زیر نظر من کار کنند. تقریباً دیگر با مادر من کاری ندارد و با اجازه من میرود به بقیه بیماران برسد و با خیال راحت میگذارد ما خودمان بخشی از تمرین ها را انجام دهیم.
- بعد از چند سال بالاخره یک سفر دو روزه تفریحی هم به کاشان رفتیم که عاااالی بود. اول به این دلیل که اولین سفر به مقصدی غیر از بوشهر و شیراز و رشت و به هدفی به جز دیدار خانواده و فامیل بود. دوم به دلیل اینکه عمه و عموی نازنینم همراهمان بودند (در واقع ما همراه آنها بودیم) و خوش سفرترین و با تجربه ترین آدم هایی هستند که میشناسم. سوم اینکه بهار بود و زمین و آسمان مست بودند و بالطبع ما هم. و چهارم اینکه کاشان و خانه های تاریخی اش افسونگرند. در یکی از حیاط های خانه طباطبایی ها تحمل آن همه زیبایی از توانم خارج شد و نشستم گوشه ای به گریه کردن. احسان و عمه در حیرت و من در حال گریه و تحسین با شوق. اوضاع خنده داری بود خلاصه. حتما باز هم به کاشان خواهم رفت. دوست دارم در هر خانه ای و همینطور در باغ فین چند ساعتی بنشینم و چشمم آن همه زیبایی را بنوشد. در باغ فین هم حالم دگرگون شد. شاید برایم یادآور شیراز و باغ دلگشا و باغ ارم بود. هرچه بود احساس کردم سالهاست میشناسمش. شاد و سرزنده از کاشان برگشتیم اما گوشه ای از قلبم را آنجا گذاشتم تا دوباره به سویش برگردم.
- و حسن ختام سال، دیشب، تولد 35 سالگی ام بود که تا 2 ساعت قبلش مطمئن بودم افتضاح ترین تولد همه زندگی ام خواهد بود ولی تبدیل به بهترین شد. تولد کوچک و ساده 7 نفری با کلی شادی و شوخی و خنده و هدایای دوست داشتنی. امروز هم که همه همکاران دپارتمان مشغول کشیدن ناز بنده هستند :))))
36امین سال شروع شد. بی صبرانه منتظرم ببینم چه اتفاقات هیجان انگیزی در توبره دارد.
.
ضمناً نمیدانم بلاگر چرا اجازه اصلاح جهت و چیدمان و متن را نمیدهد و پاراگراف ها اینطور بی نظمند. نمیداند امروز تولدم است؟