۱۳۹۴ اردیبهشت ۷, دوشنبه

ماندانا را بعضی از اعضا خانواده اش مانا صدا می کردند. ماندنی، جاودان...
ماندانا رفت. روز جمعه در دفتر کارخانه حالش بد می شود و سکته و ...
همه در شوک هستیم. تصور 5 دقیقه پشت میز بی حرکت و بی صدا بودنش را هم نمیتوانم بکنم، چه برسد به خفتن همیشگی اش..
با ماندانا سر کلاس ریاضی مهندسی پیشرفته ارشد دوست شدم. هرگز کسی را آنقدر پر انرژی ندیده بودم. وجودش در هر جایی باعث هیجان و شادی فضا بود. پر جنب و جوش و سرزنده، بی پروا و ریسک پذیر، بی نهایت مهربان و شاد، باهوش، باهوش و کاردان،... مطمئنم هرگز هم کسی را نخواهم دید که همه این صفات را با آن شدت و کیفیت یک جا داشته باشد. شاید هم دختر کوچکش مثل او بشود. نمی دانم...
 
در قلبم همیشه مانا خواهی بود...
بدرود دوست من...

۱۳۹۴ فروردین ۱۵, شنبه

سال نو مبارک.
سال 94 برای بعضی ها سالی خواهد بود مثل سال های قبل و برای بعضی ها قرار است خیلی جدید و مهم و هیجان انگیز باشد. برای ما نمیدانم چه در چنته دارد. امیدوارم پر از اتفاقات خوب باشد. تصمیم داریم اگر از نظر شغلی پیشرفت پیش بینی شده را داشته باشیم، چند پروژه پر ریسک را کلید بزنیم. بعضی هاشان با هم در تناقض اند اما در واقع آلترناتیو هم محسوب میشوند.
9 روز از تعطیلات را در سفر گذراندیم. 1 روز در شیراز و 4 روز در بوشهر و بقیه اش را خوشدلانه در راه گذراندیم. شیرازش خوب بود و بوشهر هم بد نبود و در راهش فوق العاده بود. طبیعت زیبا و خوراکی های خوشمزه و موسیقی با صدای بلند و باد در موها...
امروز اصلا نمی توانم کار کنم. همکارهایم خیلی جدی دارند کار میکنند و من از صبح تا الان وقتم را به عید دیدنی در موسسه و وبلاگ خواندن گذرانده ام. طبق عادت همیشه اولین روز بعد از تعطیلات ناهار نمی آورم و با یار مهربان میرویم رستوران.
بروم صدایش کنم ببینیم قرار است کجا چه بخوریم. گرسنه ام!