۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۳, شنبه

سردرگمی این روزهایم را نمیفهمم. در موجی از شادی و غم غوطه ورم. خبر ام اس و سرطان و فوت ناگهانی از یک سمت هجوم می آورد و خبر تولد و ازدواج و گرین کارت و خانه خریدن از سوی دیگر. اصلا هم با هم قابل مقایسه نیستند و اصلا هم نمیشود یکی را جای آن یکی به در کرد. یکی از فوبیاهایم شده این که تلفنم زنگ بخورد و بگوید فلانی رفت و چه خوش خیالم که فکر میکنم خونسرد خواهم ماند و شرایط را مدیریت خواهم کرد. به نظرم همه چیز خیلی بی معناست وقتی قرار است یک روز با یک نتیجه آزمایش یا یک آن نتپیدن قلب دنیا بر سرت آوار شود. در مقابلش، به شدت میخواهم زندگی کنم. به شدت به همه امید میدهم و دنبال شادی پراکنی ام. خودم هم نمیدانم منبع امیدم کجاست. راستش حتی در وجودش هم شک دارم. از یک طرف به شادی و عشق مان در خانه مان فکر میکنم و از طرف دیگر به اینکه اگر فردا صبح بیدار نشدم، احسان فراموش نکند قسط همین خانه را آخر هفته پرداخت کند و وسط عزاداری یک وقت بانک خانه را از چنگش درنیاورد.
پشت میزم در آفیس نشسته ام و کار نمیکنم و دلم خیلی زیاد میخواهدش و دارم اینها را مینویسم و گر میگیرم و اشک دیدم را تار میکند.
 دیوانه ام؟ قطعاً، کاملاً، شدیداً!