۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

همین چند دقیقه پیش داشت دعوام می شد. نماینده یکی از شرکت های طراحی که از 2 ماه پیش بر سر یک نقشه Visibility Plan بسیار بسیار ساده باهاش درگیرم و هیچ نمی فهمد، پیرو دعوت خودمان آمده بود که دیگر قضیه را نهایی کنیم و عملاً براش رسم کردم روی نقشه که چه باید بکشد و پایش را امضا کردم و صورت جلسه کردیم تمام شد رفت. این میان من به طرز وحشتناکی عصبانی شده بودم و داشتم پسره را قورت می دادم که همکارم خودش را قاطی قضیه کرد و با ادبیات فوق العاده اش جو را آرام کرد و آخرش با منت روانه شان کردیم رفتند.
چیزی که این میان آزارم می دهد این است که این روزها شدیداً عصبی هستم. به چشم زدنی دعوا راه می اندازم و حتی با همکارهای خودم که شدیداً دوستشان دارم و رفیقیم هم با پرخاش نسبی جواب می دهم. نمی دانم چه شده ام. به طور دائمی اشک و بغض دارم. بعد از رفتن جناب طراح از شدت ناراحتی بابت رفتار نسبتاً غیر حرفه ای خودم آنقدر ناراحت بودم که رفتم پایین کمی گریه کردم.
حالم هیچ خوب نیست. ربطی هم به نبودن یار ندارد. حتی احسان هم از تیر خشم من در امان نماند. در طول 10 روز گذشته آنقدر باهاش بدرفتاری کردم که نپرس. آخرش از شدت عذاب و ناراحتی و شرمندگی خودم را به در و دیوار می کوبیدم. طفلک تمام مدت نازم را خرید و منتم را کشید و هیچ کم نگذاشت و من باز هم از خودم می راندمش.
رم کرده ام.
 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۴, شنبه

من به چیزهای کوچک و موقت عادت می کنم و به چیزهای بزرگ نه. یعنی صبح که می آیم موسسه چون به لپتاپ شب قبل عادت دارم اولش کار با کیبرد کامپیوتر سر کار برایم سخت است. تا عصر عادت می کنم و به به چه کیبرد خوبی و اینها... بعدش شب اولش که با لپتاپ شروع می کنم هی غر میزنم که "آخه این هم شد کیبرد؟" و از 20 دقیقه بعدش حال می کنم که "چه خوبه جای del و Endِ این لپتاپم!" ولی به چیزهای بزرگ عادت نمی کنم. یعنی عادت ندارم که... عادت ندارم که... خب وقتی عادت ندارم، از چه بگویم؟ اصلا عقلم قد نمی دهد به هیچ عادتی. البته اعتراف می کنم که یکی از علت های اصلی اش ذات ضد تعهد و ضد پشتکار من است. تا الان به تنها چیزی که در زندگی ام پایبند بوده و هستم، عشق و احساس و احسان هست و دیگر هیچ. پایبند به درس خواندن؟ به استخری که پول 12 جلسه اش  را جلو جلو داده ام؟ به آن تایم سر کار رفتن؟ راستش را بخواهید اگر تاخیرهایمان را 2 برابر نکرده و از حقوقمان کم نمی کردند (این خیلی مهم نیست چون 2 سال اینطوری رفتم سر کار) و همچنین اخطار شفاهی و کتبی بهم نمی دادند (این یکی خیلی برایم سنگین است. از گل نازک تر گفتن به من؟؟ نچ نچ نچ) محال بود 8 صبح کارت بزنم. 8 صبح باید کره بادام زمینی و عسل روی نان تست مالیده باشی و بشقابش را بین خودت و خودش روی تخت گذاشته باشی و درحالی که نسیم خنک پرده شیری توری را بالای سرت می رقصاند باهاش درباره دیوانگی های شب قبل حرف بزنی.
برگردیم سر همان بحث عادت. دوستی دارم که در تمام عمر 31 ساله اش، تاکید می کنم که در تمام روزهای زندگی اش، صبحانه فقط نان و پنیر سفید و چای شیرین خورده. یعنی اگر بیاید خانه ما که اصلا پنیر سفید نداریم (در تمام عمرم لب نزده ام. از اینکه توی یخچال باشد حتی وحشت دارم) و به جایش همیشه 2 جور مربا و 2 جور کره و عسل و پنیر پراسسد و نیمرو و شیر و نسکافه و کورن فلکس با نان بربری داغ و نان تست سر میز صبحانه هست، رسماً هیچ چیز نمی خورد و می گوید نمی توانم! از آن گاوهای خندان هم نمی خورد حتی. کاری ندارم به اینکه من از پنیرهای سنتی وحشت دارم، کلاً نمی فهمم که چطور یک نفر می تواند به چنین چیزی عادت کند! حتی حاضر نیست مربای سیب دستپخت خودم را امتحان کند. نه اینکه دوست نداشته باشدها! نه، عادت ندارد! این مسئله ای موقت و اتفاقی نیست. درست است که هیچ کس از صبحانه نخوردن نمرده اما خب آمدیم و یکجایی وجود داشت که از این پنیرها در آن یک جا وجود نداشت. آنوقت این دوست من چه می کرد؟ یا مثلا حالا که عادت کرده شام نخورد، حتی اگر برود مهمانی هم نمی خورد. از مسئله ادب اجتماعی و لزومِ مهمانِ فهمیده بودن بگذریم و اصلاً حرفش را نزنیم. واقعا اگر بخورد می میرد! نه به خاطر وزن یا سنگینی معده یا مشکل گوارش. می میرد فقط به خاطر اینکه خلاف عادتش عمل کرده. به همین سادگی!
این موردی که مثال زدم خیلی ساده و معمولی و بی اهمیت است. اما به سادگی می توانید تعمیمش بدهید به مسائل بزرگ تر.می دانید، وقتی کسانی مثل دوستم را می بینم، به این نتیجه می رسم که عادت ها عمرمان را کوتاه می کنند. عادت ها دشمن انعطاف اند. دشمن الکی خوش بودن(الکی خوش بودن یک ویژگی منحصر به فرد و ستودنی ایست). دشمن خلاقیت برای خلق موقعیت ها و برنامه های جایگزین. دشمن راه فرار. دشمن آزمون و خطا، ریسک، دیوانگی... و قطعاً عاشقی.