۱۴۰۱ شهریور ۹, چهارشنبه

درباره پیانو

یک. در خانه ما همیشه صدای موسیقی به گوش میرسید. انبوهی نوار کاست داشتیم از مرضیه و بنان و شجریان و دلکش و گلپا و و الهه و پوران و ویگن و سخایی و ... مجموعه گلهای رنگارنگ هم با آن کاورهای رنگ به رنگ گل سرسبد بودند و من ده ساله عاشق  آلبوم شماره 14 بودم. بابا همیشه زیر لب زمزمه میکرد، مامان آواز میخواند، نه فقط از مرضیه، که ترانه های فیلم های دوبله شده ای که در جوانی در سینما دیده بود. ترانه های اشک ها و لبخندها را قبل از اینکه فیلم را ببینم از بر بودم. تابستان ها در خانه مادربزرگم در شیراز، نوارهای عموی کوچکم هم اضافه میشد. نوجوان بودم که بین نوارهایش سه تا کاست جادویی پیدا کردم: یک کاست آهنگهای فولکلور مجار، یک کاست قطعات موتزارت و هایدن، و یک کاست سمفونی شماره 9 بتهوون. همه اینها باعث شد مسحور نوای ویولن و پیانو شوم. فرقی نمیکرد اثر جواد معروفی باشد و ابوالحسن صبا، یا قطعه کلاسیکی باشد اثر موتزارت. دبیرستان که بودم، فیلم کنسرت شهر ممنوعه یانی را دیدم و برای اولین بار همه صداهای درون ذهنم، شکل بصری پیدا کرد. دستانش روی کلاویه میلغزید و آه، تکنوازی ویولن رهبر ارکسترش...از آن زمان کنسرت دیدن هایم شروع شد. در خیالم ستاره تک نواز و بداهه نواز کنسرت های فاخر میشدم و دست روی ساز خیالی مینواختم و مینواختم و مینواختم...


دو. چرا خیالی؟ چون آموزش موسیقی در خانواده من جایی نداشت. مثل شنا که قبلاً گفتم. پاییز و زمستان و بهار مطلقاً وقت درس بود. تابستان هم که در سفر شیراز و تهران میگذشت. پس ویولن منتفی بود. از طرفی پیانو همیشه ساز گرانی بوده. در بچگی من فقط گران نبود. اصلا در دسترس نبود (پیانوی دیجیتال هم وجود نداشت). بین فامیل و آشنایان فقط دو خانواده داشتند که مرفه تر از سطح متوسط بودند و در خانواده کارمند من، برای داشتنش نمیشد به راحتی تلاش کرد. بماند که بابت زندگی در بوشهر، بعد مسافت هم بر نایابی اش می افزود. در نتیجه، سالی 1-2 ماه در سفر تهران در منزل فامیل میدیدمش و بس...


سه. قبلاً نوشتم که پارسال زمستان، تصمیم گرفتم امسال موسیقی را هم شروع کنم. تصمیم گرفتم ویولن یاد بگیرم. در خانه ام جای پیانو ندارم و فعلا هم قصد جابجایی نداریم. همکار موزیسینی دارم که رایم را زد. از طرفی دخترداییم و پسرش که پیانو دارند و منزلشان نزدیک ماست تصمیم گرفتند بروند کلاس و با آگاهی از علاقه دیوانه وار من، گفتند تو هم بیا ثبت نام کن سه تایی با هم میرویم و هر روز بیا منزل ما تمرین و در این 2-3 ماه تصمیم بگیر که میخواهیش یا نه. اول مقاومت کردم. تعارفات و ... ولی بعدش فکر کردم. دیدم من چندین سال است که میتوانم داشته باشمش. سالهاست که پول دیگر مسئله نیست. سالهاست که میدانم حتی میتوان با یک ارگ شروع کرد! پس چرا زودتر شروع نکردم؟ و مچ خودم را گرفتم. من میترسیدم. چون در رویایم نوازنده قهاری بودم. در واقعیت اما نمیدانستم توانش را دارم یا نه. میترسیدم با واقعیت روبرو بشوم و رویایم از بین برود...


چهار. کلاس را شروع کردم. به لطف دختردایی مهربان و خانواده اش، بیش از دو ماه تقریباً هر روز یک ساعت و گاهی هم بیشتر میرفتم منزلشان تمرین. از خوش شانسی ام، هر چه تعطیل رسمی بود هم به روزهای کلاس من خورد و ترم من بیشتر هم طول کشید. جلسه 7 را که تمام کردم، گفتم خب حالا وقت تصمیم گیری است. میخواهمش؟ قطعاً بله. میتوانمش؟ آه بله! بله! میتوانم.


پنج. در کودکی از جلوی گالری پیانوی سبا حوالی ساعی زیاد رد میشدم و چندباری هم نمایشگاه آرشه را نزدیک پارک ملت دیده بودم. به دید مریم کوچک، بی نهایت رویایی بودند. در جوانی، خیابان لارستان هم اضافه شد. هربار ازش رد میشدیم در هر حالی ساکت میشدم. نفسم حبس میشد و نمیتونستم تصمیم بگیرم که به چپ نگاه کنم یا به راست. سالها به این فکر میکردم که یعنی روزی میاید که من وارد یکیشان بشوم؟ فقط انقدر بفهمم که بروم یک سوال بپرسم و به بهانه اش بهشان دست بکشم... و چه شد؟ 

چهارشنبه هفته پیش، بالاخره وارد یکیشان شدم، با اطلاعات خوب با مسئول گالری حرف زدم، از انتخابم برایش گفتم و تاییدش را گرفتم، بین اکوستیک ها، به دیواری های خوش رنگ لبخند زدم و یک رویال سفید دلبر را با رضایت لمس کردم، و سه روز بعدش یک دیجیتال خوش صدای قشنگش به خانه آمد... 

همیشه فکر میکنم که من در طول عمرم به هر یک از خواسته هایم به نحوی رسیده ام. اورست را فتح نکرده ام ولی در هر چیزی به نتیجه ای دست یافته ام که دلم بهش گرم باشد و روزگار واقعاً با من سازگاری داشته. این یکی اما، چیزی کم ندارد. نسبی نیست. آرزوییست که تمام و کمال برآورده شده و لذتش بی نقص است. موسیقی، همانطوری که آرزویش را داشتم به زندگی ام اضافه شده و پیانوی قشنگم عزیزترین چیزی است که در زندگی ام دارم.

تصمیم گرفتیم پسر باشد و اسمش را گذاشتیم آلبرت جونیور. آلبرت به خاطر اینکه مامان آرزو کرد در رویال آلبرت هال بنوازم و جونیور برای اینکه احسان میگوید یک روز حتما یک اکوستیک آن هم گرند رویال خواهیم داشت. پسرمان که راه اندازی شد، نماینده شرکت که رفت، مدتی که گذشت، به خودم آمدم که دو ساعت است ننشسته ام. تمام مدت راه رفته بودم یا هزار جور چکش کرده بودم و حتی نواخته بودم، اما ایستاده. بالاخره توانستم بنشینم و آرام گرفتم. نوازشش کردم و از شوق گریستم و لا به لای اشک ها، بهش گفتم که بعد از عاشق شدن، بزرگترین آرزوی زندگی ام بوده و خوشحالم که حالا در اتاقمان، کنار تختمان، زیبا نشسته...