۱۳۹۵ دی ۲۵, شنبه

نوشتن از پروسه خرید خانه کار سختی بود. نمی دانم چرا ولی احساس میکردم اگر درباره اش بنویسم یا با کسی صحبت کنم هیچ چیز درست پیش نخواهد رفت. فقط چند نفر از دوستان  نزدیک در جریان بودند. به علاوه برادر من و خواهر احسان. به پدر و مادرها چیزی نگفتیم. دور بودند و بیخود نگران میشدند و کاری ازشان برنمی امد و با تلفن های پر سوال و جواب کلافه میشدیم و نگرانیشان به ما منتقل میشد. در نتیجه چند ساعت بعد از نوشتن قول نامه و پرداخت مبالغ هنگفتی پول و دادن چند چک به مبالغ هنگفت تری برای روزهای بعدش، وقتی خیالمان راحت شد که گویا شب اول ژانویه جدی جدی خانه خریده ایم، زنگ زدیم به خانواده ها و شوکه شدن ها و بغض و شادیشان را پذیرا شدیم. شب جالبی بود خلاصه.
در توصیف 3 ماه قبل از پیدا کردن خانه این را بگویم که مایلم معماران، بانک ها، مشاورین املاک و سازندگان را بشورم و بسابم! 3 ماه در منطقه محدودی (بهار و سهروردی) دنبال خانه گشتیم. گزینه های بسیار زیاد و غیر قابل تحمل. آنهایی که روی کاغذ توی ذوق نمیزند را از بیرون میدیدم. اگر حال را بد نمیکرد داخلش را هم میدیدیم. با این اوصاف بیش از 30 خانه دیدیم. کوچکترین مشکلاتشان سایز بد فضاها بود. مثلا اتاق خواب 5 در 2 متر. با اعلام طرح بانک مسکن برای کاهش سود وام، قیمت ها بالا رفت. طوری که ما رسما 80میلیون ظرف 3 ماه به بودجه مان افزودیم (این یعنی مقروض شدن نه پولدار شدن!). واحدهای کوچک (یعنی زیر 90 متر) همه در سمت شمال ساختمان قرار دارند. یعنی شما فقط اگر 600 میلیون به بالا دارید میتوانید نور مستقیم هم داشته باشید. سازندگان محترم لطف میکنند و واحدی را میخواهند به شما بفروشند که بعدش کشف میکنید از مالک زمین اصلی کش رفته و سرش دعواست. بنگاه های املاک هم زحمت امدن با شما را به خودشان نمی دهند و بسیار هم کم هوش هستند. در تمام گرینه هایی که دیدیم، فقط همین تا حدی رضایتمان را جلب کرد. منهای نور جنوب البته که فدایش کردیم. بگذریم. برویم سراغ قسمتهای خوب ماجرا.
یک هفته بعد از بستن قرارداد اسباب کشی کردیم و خدا را شکر هنوز داریم تاوان 5 سال خوش نشینی زیر نظر صاحب خانه مهربان و خوش قلب را میدهیم. کلا اولین تجربه اسباب کشی ما دوتا بود. 5 سال پیش همین موقع ها از خانه مجردی و خوابگاه هر کداممان فقط دوتا چمدان و دوتا جعبه و چند وسیله خرده ریز برای زندگی جدید با خودمان به خانه اورده بودیم و وسایل را هم که ظرف 2 ماه زمان تا عروسی کم کم خریده بودیم و در خانه جا داده بودیم و تازه تا 2 ماه بعد از عروسی هم خوشدلانه ادامه داشت. در کودکی من یک بار و احسان دو بار اسباب کشی (شما بخوانید بازی) کرده بودیم و در نتیجه کلا نمی دانستیم اسباب کشی یعنی چه و فکر می¬کردیم با کم نگهداشتن وسایل خانه و برنامه ریزی روی کاغذ و از یک ماه زودتر 10 تا جعبه پیچیدن تبدیل به هلو میشود. که البته کاکتوس بود! این10 روز اخیر انقدر از اسباب کشی حرف زده ایم که اطرافیان را کلافه کرده ایم. همه بهمان میگویند که اگر مثل ما صاحبخانه جلاد داشتید و هر سال جا به جا شده بودید الان برایتان راحت تر بود. کدامش را بیشتر دوست داشتید؟ مسلما همین شرایط کنونی را.
از خوش قلبی و مهربانی خانم و آقای صاحب خانه مان همین را بگویم که وقتی زنگ زدم بهشان بگویم که اگر برایشان مقدور است 1 هفته زودتر از پایان قرارداد ودیعه را پس بدهند چون برای پرداخت پول خرید خانه لازمش داریم، خانم از خوشحالی تقریبا جیغ کشید و کلی تبریک گفت و گفت که 4 سال پیش موقع اولین تمدید قرارداد، همسرش بهش گفته که بگذاریم این زوج انقدر اینجا بمانند که خانه بخرند و حالا خوشحال بودند که این اتفاق افتاده بود. با کلی آرزوی خوشبختی و خیر و برکت بدرقه مان کردند. به خودشان هم این را گفتم که واقعا آرزو میکنم اگر روزی بیش از یک خانه داشتم و خواستم اجاره اش بدهم، صاحب خانه ای مثل آنها باشم و مستاجرم همین احساس من را نسبت بهشان داشته باشد.
قسمت قشنگ دیگر ماجرا خداحافظی با اهالی ساختمان بود. به صورت کلی ما اهالی ساختمانمان را خیلی دوست داشتیم. همه بسیار منظم و با دیسیپلین و محترم و مهربان و خوش رو بودند. هزینه ها به موقع پرداخت میشد. قوانین رعایت میشد. بچه ها بسیار مودب بودند. پسر 11 ساله یکیشان در آسانسور را برای من نگه میداشت. دختر کوچولوی دیگری تعارف میکرد که اول ما برویم داخل. آقای مسن کمکان ماشین هل میداد. خانم جوان سوغات جنوب میاورد. کلا از همسایگی با همه 21 واحد راضی بودیم. با هیچ کدام رفت و آمد نداشتیم. اما سلام و احوالپرسی های دلپذیری همیشه در جریان بود و از احوال هم با خبر بودیم و اتفاقا با 2-3 تایشان خیلی مایل به معاشرت هم بودیم اما به دلیل تفاوت ساعات کاری و غیر کاری و ماموریت و ... هیچ وقت امکانش مهیا نشد. فکر میکردیم برای آنها ما دوتا جوان آرام و خاموشیم که ازمان راضی هستند و بودن یا نبودنمان هم خیلی مهم نیست. تا اینکه از چند روز قبل از اسباب کشی اصلی چندتایشان متوجه رفت و آمد ما با جعبه و جارو شدند و پرسیدند و ... واکنششان با ناراحتی شدید این بودکه واییی.. نههه... چرا دارید میرید؟ بعد یهو میپرسیدند خونه خریدید؟ و در جواب بله ی ما از خوشحالی دست میزدند و کلی تبریک و آرزوهای خوب و ... روز اسباب کشی بعضی امدند پیشنهاد کمک دادند و اخر شب که رفتیم با چندتایشان خداحافظی کنیم با برخوردهای بسیاااار گرم مواجه شدیم طوری که من اشکم درآمد. همه گفتند شما خیلی زوج دوست داشتنی ای بودید و از رفتنتان خیلی ناراحتیم و وقتی میفهمیدند که دوتا کوچه بالاتریم با ذوق میگفتند که پس میبینیم همو. یکیشان حتی تشکر کرد از اینکه برای خداحافظی رفته ایم و گفت در تمام این سالها هیچ کس چنین کاری نکرده بود! تازه شماره تلفن رد و بدل کردیم و بوس و بغل بود که رد و بدل میشد. با کسانی که حتی در این 5 سال دست هم باهاشان نداده بودیم. تجربه جالبی بود. شادی رفتن به خانه خودمان با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. اما دل کندن از این خانه و ساکنانش واقعا سخت بود و بابتش خوشحال و شکرگزارم. اهالی ساختمان جدید هم تا این لحظه بسیار خوب بوده اند. بدون اینکه بخواهند پرس و جویی کنند در همه زمینه ها پیشنهاد کمک دادند و خوش آمد گفتند و راهنمایی کردند و... تا این لحظه دوستشان دارم و احساسم بهم میگوید که قرار است سالهای دلپذیری را در کنارشان سپری کنیم.
پی نوشت:
1- استثنائا (همینطوری مینویسنش؟) سازنده و مشاور املاکی که باهاشان معامله کردیم، بسیار انسان و معقول و با اخلاق و حرفه ای از کار درآمدند. جا داره بگم مرسی!
2- در حال نوشتن این متن ناخودآگاه دارم به پرده ها که هنوز نصبشان نکرده ایم و کمد دیواری ای که هنوز طبقه بندی نشده و جعبه هایی که هنوز باز نشده اند فکر میکنم و وامی که هنوز نگرفته ایم و استرسش دارد مرا میکشد. برای این آخری دعا کنید لطفا.