۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

خب این روزها به سرعت و بی نمک می گذرد.
دچار روزمرگی شده ام. نمی دانم دقیقاً چه مرگم است. اما تقریباً از هیچ چیز لذت نمی برم.
داریم چیدمان اتاق ها را تغییر می دهیم. باید بگویم "دارم چیدمان اتاق ها را تغییر میدهم" چون در واقع احسان را به زور دنبال خودم می کشم برای انجام کارها. دیوانه ام می کند. من عادت ندارم چیزی در خانه خراب یا به هر دلیلی در وضعیت تعلیق باشد. بابا هرگز به هیچ وسیله ای - از تیر و تخته بگیر تا تلویزیون و چرخ گوشت (خدا را شکر جلوی کامپیوتر کم آورد!) - اجازه نداد نافرمانی یا کم کاری کند. همه چیز درست و به موقع و سر جای خودش کار میکرد و می کند. در خانه من و احسان اما شرایط به گونه دیگری است. سطل های رنگ بعد از 10 ماه هنوز گوشه تراس است و به انبار نرفته. دو ماه است که درب های سرویس بهداشتی و حمام را عوض کرده ایم اما هنوز همان دستگیره های قبلی رویشان است. پیچ بالای لوستر مدت هاست که افتاده و باید دوباره ببندیمش که سیم ها معلوم نباشند.  بارها گفته ام باید تجهیزات بخریم برای خانه، یک جعبه ابزار، یک دریل و چیزهای دیگر. چندتا آچار و پیچ گوشتی و خروار خروار پیچ و میخ و چسب و سیم داریم. اما خب نصفشان به درد نمی خورند. نه دور میریزدشان، نه جدید می خرد. می گوید همه شان چینی هستند و به درد نمی خورند. خب چینی باشد، بهتر از این پیچ گوشتی کوفتی کنونی که پیچ را می بندد، نمی بندد؟  این مسائل عصبانی ام می کنند. در طول این 1 سال و نیم حتی یک لحظه خانه مان پرفکت نبوده. به طرز عجیب و غیر منطقی ای بر مواضع خودش پا فشاری می کند و من نمی فهممش.
راست است که می گویند دخترها در همسرشان همیشه دنبال نشانه هایی از پدر می گردند. بله همینطور است. چون وقتی بابا در خانه است آب در دل کسی تکان نمی خورد و هرگز یادم نمی آید برای چیزی، مساله ای، وسیله ای...هر چیزی، مستاصل مانده باشیم. بابا دقیقاً یک سوپرمن است. جعبه ابزارش مثل چراغ جادو است. به سایز هر مهره ای یک آچار دارد. تجهیزات دریل کامل کامل است. باکس فلزی مته های الماسه انقدر شیک است که نگو. مته ها عین گروه کر پشت سر هم ایستاده اند. سیم لحیم و هویه که بازیچه های بچگی من بودند. آنقدر خازن و مقاومت روی صفحه مدار لحیم کرده ام که نگو (نمی دانم لحیم و هویه را چطور می نویسند. وسط غرولند من گیر ندهید لطفا) پدر من در ارتش متخصص رادار و چند سیستم ناوبری دیگر بوده. برق و مکانیک خوراکش است. می خواست سقف پارکینگ بزند توی حیاط، اگر بدانید چقدر عزیز و شیرین سازه پایه ها و سقف را تحلیل می کرد. همه مهندس های عمران بروند دق کنند.
هوم.. این پست قرار بود غرغر از دست احسان باشد. ولی باعث شد دلم برای بابا تنگ شود.
خودم همه این کارها را می توانم بکنم. حتی می توانم میز ناهارخوری را بکشم زیر لوستر و بروم رویش تا دستم به جای پیچش برسد. جنس خوب و بد آچار و پیچ گوشتی را می شناسم. مارک های دریل را می دانم. بابای من Bosch اصل دارد. مال 20-30 سال پیش است. اما عین عروسک می ماند لامصب بس که خوب ازش نگهداری میکند. تنها علت این که همه این کارها را خودم انجام نمی دهم این است که قرار نیست و نباید همه چیز به عهده من باشد. مدیریت مالی به طور کامل و قسط ها مسئولیت من است (یک ماه گذاشتم به عهده احسان، برای همه ضامن ها اخطار ارسال شد. شارژ ساختمان را هم من می دهم. اگر من حواسم نباشد، اصلاً یادش می رود که باید برود و حساب کند.)
زمانی که می خواستیم خانه بگیریم رسماً مرا کشت! 1 ماه و نیم مرخصی گرفتم برای اینکه بشینم آن تز کوفتی را تمام کنم، اما از صبح تا شب در نیازمندی های همشهری دنبال خانه اجاره ای می گشتم.
اصلاً همین الان که می خواهیم ماشین بخریم. بیشتر از 1 ماه است که مثلاً دارد دنبال ماشین می گردد. روزی 1-2 مورد در اینترنت نظرش را جلب می کند، تا حالا روی هم به 10 تایشان زنگ نزده و هنوز حتی یک ماشین هم ندیده! این هم شد گشتن؟؟
آخ که من چه عصبانی ام از دستت عزیزترینم. همسر نازنین و دوست داشتنی که جانم برایت در می رود، دلم می خواهد از دستت سرم را بکوبم به دیوار. قلبم تالاپ تالاپ می کند برایت. هر روز رومانتیک تر و عاشق تر از دیروزی، اما خب روی اعصابم هم هستی عزیز دلم!

۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

خب راستش را بخواهید فعلا در این مرحله ابتدایی برای من همین کافی است که جناب رییس جمهور وقتی شروع به صحبت می کند لازم نیست از شرم و یا ترس  آب شوم و به قعر زمین بروم. بلکه می توانم صاف بشینم جلوی تلویزیون و تا اخر حرف هایش را گوش کنم و حتی لذت ببرم
باور کنید (که می دانم می کنید) کم نعمتی نیست!