۱۴۰۰ مرداد ۳۱, یکشنبه

درد عجیبی است خوشحال نشدن از هیچ چیز.

...و هیچ چیز

...و مطلقا هیچ چیز

انگار که یک "به درک" بزرگ به همه دنیا بگویی.

و فقط این نیست

تمام مسایل ریز و جزیی، غول آسا میشوند.

همه چیز اشتباهیست.

از کاه کوه نمیسازی. بلکه از حرکت بال پشه گردباد به پا میکنی و طغیان خشم و اندوه غرقت میکند.

و استیصال، این عجز تمام نشدنی. میل به فرار، میل به زدن زیر همه چیز و پناه بردن به گوشه ای تاریک و تنها.

و عشق؟ و نور؟ انگار که دشمنان هستی ات هستند. نوازش یار مثل گزند خار است. پرسیدنش برای درک مشکل احمق جلوه اش می دهد و  تلاشش برای خوشحال کردنت منزجرت میکند. از خودت میپرسی چطور این سالیان را کنارش گذراندم. چطور خودم را دستان و به لبان و به آغوشش سپردم...

همه چیز اشتباه است. همه چیز نا به جاست. میخواهی سر به تن عالم و آدم نباشد.

و اندوه، بخشی از وجودت شده. غم، تن پوش شبانه روزت است بی آنکه انتخابش کرده باشی و آه پشت آه که از نهادت بی اختیار برمیاید و نمیتوانی سرکوبش کنی.

و پاها و دستهایت گر گرفته، و قلبت سنگین و پر تپش، و آرام نمیگیرند. و میترسی که هر لحظه از تپش بایستد.

و میترسی. وحشت زده ای از این حجم از احساسات ناخوشایندی که در وجودت یافته ای. خودت را نمیشناسی. اطرافت را نمیشناسی. دست و پا میزنی تا غرق نشوی. هر چند که توامان خودت را نشسته در عمق سیاهی میبینی.

و صبح به صبح، ماسکی بر چهره میزنی، پر لبخند، خوش خلق، پویا، آماده و کاردان، و کلید فراموشی را میزنی و ماشین وار معاشرت و کار میکنی و بعد از 8 ساعت ماسک را برمیداری و از آنچه در آینه میبینی می هراسی.

و باز روز از نو و روزی از نو

افسردگی دوقطبی، تغییرات شدید مود و خلق، اضطراب، آن چیزی است که من درگیرش هستم. جدید نیست. قدیمی است و ریشه در نوجوانی دارد که کمابیش کنترل شده و زندگی ادامه داشته. چند ماه اخیر اما، روی دیگری از زندگی را دیدم. وقتی ندانی چه شده، مشکل را اشتباه متوجه میشوی و جای اشتباه به دنبال راه حل میگردی. خوش آن روزیست که میفهمی چه شده، که نمودار و تصویر و جدول و عدد نشان میدهد تنظیماتت به هم خورده. که میگوید مشکل از تو و دنیای تو نیست. میگوید به تو حمله شده. دلیلش را باید بیابی، اما اینکه التیامت دهند چیز دیگری است. اینکه . یکی دستت را بگیرد و از آن عمق سیه روزی بکشدت بالا،  و کنارت راه برود تا مطمئن شود از حالت چیز دیگریست.

و من قطعاً خوشبختم که روانپزشک و روانشناس حاذق و دلسوز در کنارم دارم.

این میان تجربه دردناکی هم داشتم. یکی از دوستانم که همواره مرهم دلش بودم، وقتی باهاش حرف زدم، وارد بازی "کی از همه افسرده تره" شد و مرا نشنید. و در نهایت آرزو کرد که "به زودی مریم سرحال و پر انرژی را ببیند". آرزویی برای خودش! لابد برای اینکه باز هم آنقدر جان داشته باشم که شنونده احوالاتش باشم. متاسف شدم برای دل تنهای خودم. اما درس گرفتم. یادم خواهد ماند که دیگر از حال دلم چیزی بهش نگویم و مهم تر، از حال دلش چیزی نپرسم. لجبازی نیست. ساده بگویم: متاسفانه با سیلی و درد فراوان یاد گرفتم که روحم را به سادگی خرج نکنم. تصویر مریم، شاد و مهربان و قوی بود، بگذار خودخواه و بی غم هم به کمالات تصویرش اضافه شود.

 دلم شکست اما. بین تمام دوستان زندگی ام، این یکی خواهر است و عزیزترینم. دلگیر نیستم ازش. اما با انتظار اشتباه خودم مواجه شدم و درس بزرگی گرفتم.

و البته که تجربه شیرین عمیق شدن دوستی هایی هم نصیبم شد. یکی دقیقاً از آن طرف کره آبی درست روزی قبل از شروع درمان   دارویی فوری، دیدمش و همان هایی را پرسید که نیاز داشتم و همان هایی را گفت که نیاز داشتم وتلاشش برای درک کردنم مثل مرهمی شد به جانم. دیگری، بعد از تمام شدن روزهای بحرانی، فقط با یک تعریف کوتاه من، فقط از تصور آنچه که هزارمش را هم نگفته بودم گریه کرد از تصور حالم. با نصف روز اختلاف ساعت، زمان گذاشت و از تجربه خودش با سختی اما همدلانه حرف زد فقط برای اینکه من باور کنم که میفهمد چه کشیده ام. قدرشان را دانستم و درست در روزهایی که ته گودال عمیق تنهایی حتی دست و پا هم نمیزدم، احساس خوشبختی کردم از داشتنشان.

و احسان، این یار دلدار، که هنوز باورم نمیشود 1 ماه پیش با نفرت بهش نگاه میکردم و بهت و اندوه و چرایی این احساس دیوانه ام کرده بود. و حالا، هنوز، نمیفهمم چه شده بود که احساساتم آنچنان متغیر و سخت و شدید بود نسبت بهش. این مرد، این علت شادی و خوشبختی من و البته منشا بسیاری از مشکلات دلنشینم، رفت پیش روانشناسم برای اینکه حال من خوب شود و حالا پذیرفته که یک دوره کامل را با او بگذراند. در این 11 سالی که در زندگی ام است هر وقت اندکی در همراهی و دوستی اش شک کردم، زمین و زمان سر جایم نشاندند و چنان بهم ثابتش کردند که از خودم و خودخواهی ام و خود محوری ام شرمسار شدم.