۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

هفته پیش 3 روز مهمان داشتیم. دوستان عزیزی از راه دور امدند و 3 روز پیشمان ماندند و نتیجه اش این شد که از عزیز بودن افتادند. چطور؟ تعریف می کنم برایتان:
ف و الف زوجی هستند از دوستان ما که یک نوزاد کوچک دارند و این قدر صمیمی هستیم (بودیم!) که طبق دعوت خودشان و هماهنگی قبلی، شب عروسی مان به جای هتل با دو تا دوست دیگر همه رفتیم منزل آنها و تا صبح دور هم بودیم. حدود 3 یا 4 هفته پیش  ف زنگ زد و گفت که برنامه سفر تابستانی دارند از جنوب به شمال. چند روزی اصفهان هستند و بعدش میایند تهران و می خواهند بروند شمال و آیا ما هم می رویم باهاشان یا نه؟ من برایش توضیح دادم که خیلی دوست داریم اما به شرایط کاری من و احسان بستگی دارد و همچنین برادرم دارد میاید تهران و به برنامه های او هم بستگی دارد و خلاصه شما برنامه سفرتان را با فرض نبودن ما بچینید و اگر شد ما هم بهتان ملحق شویم که چه بهتر. و ضمناً ابراز خوشحالی کردم که اخ جان میاید و با هم هستیم چند روزی. ف گفت که نه اگر شما شمال نمی آیید دیگر مزاحمتان نمی شویم و می رویم پیش دختر عمه ام و فقط چند ساعتی میاییم پیشتان. من هم کلی اصرار که یک شب پیش ما باشید. ف هم گفت اگر شد حتماً و خبر می دهیم.
دو هفته گذشت و اتفاقاً یک روز احسان گفت از الف اینها خبری نشد! اصلاً حرکت کردند؟ گفتم قاعدتاً اگر رسیده باشند تهران باید خبر بدهند. ولی زنگ بزن ببین کجا هستند. یادم نیست که احسان زنگ نزد و یا زنگ زد و آنها در دسترس نبودند. خلاصه. دقیقاً فردای ان روز، حدود 7:30 عصر احسان امد دنبالم که از کلاس زبان برگردیم و گفت که الف اینها زنگ زده اند و 250 کیلومتری تهران هستند و دارند میایند پیش ما! من هاج و واج پرسیدم: قرار بود بیایند پیش ما؟ احسان گفت آره! گفتم اما ف چیز دیگری به من گفت! احسان گفت واقعاً؟؟ اما الف به من گفت میایند پیش ما! و چون تو با ف صحبت کرده بودی فکر کردم همه چیز هماهنگ است! خلاصه من سعی کردم خم به ابرو نیاورم. فقط سریع رفتیم خرید و برگشتیم خانه و همه جا را مرتب کردیم و... مشکل دیگر این بود که وحید از صبح همان روز با عفونت گوارشی بدی دست به گریبان شده بود طوری که وسط روز مرخصی گرفته بودیم و برگشته بودیم خانه و برده بودیمش بیمارستان و خلاصه برادر عزیزم حسابی حالش خراب بود و با مسکن قوی خوابیده بود و این یعنی ما یکی از اتاق ها را نداشتیم.
بالاخره ساعت 11 شب مهمان ها رسیدند و سورپرایز دوم من این بود که: خواهر ف هم همراهشان بود! خواهرش یک دختر بچه دبیرستانی و عزیز و بی زحمت است ولی قاعدتاً نباید حداقل برای رعایت ادب قبلش به ما اطلاع می دادند؟ حداقل یک لحظه فکر کردند که آیا من تعداد کافی بالش و پتو برای همه دارم؟؟؟ بدترش آنجا بود که ف ناگهان یادش آمد که : "اِ، من اصلا یادم نبود که گفته بودی برادرت هم هست!"
در واقع من بودم و احسان و 4 تا مهمان که یکیشان مریض است و من لحظه ای شک نکردم  که اولویت داشتن راحتی وحید را گوشزد کنم. همان اول به همه گفتم که "حالش طوری است که ممکن است ناگهانی از اتاق بپرد بیرون برود دستشویی. میدانید که، عفونت گوارشی است!"
خلاصه دو روز اول گذشت و پنج شنبه شب دور هم مشغول صحبت بودیم که با کلی خنده ماجرای جریمه شدنشان در همان ابتدای سفر را تعریف کردند که علتش چه بود؟ یک سال از پایان اعتبار گواهینامه جفتشان گذشته بود! یعنی این خانواده 10 روز  عملاً بدون گواهینامه در جاده بودند! من؟ کاملاً شوکه بودم! از نظر من این کار خطرناک است و آگاهانه به پیشواز این خطر رفتن، از نظر من کاملاً نشانه کم شعوری است. خانم دبیر و اقای مهندس تا قبل از جریمه شدنشان حتی نمی دانستند که گواهینامه شان اکسپایر شده! یک سال! تا حدی برایم غیر قابل قبول بود که علیرغم اینکه کم از دستشان حرص نخورده بودم (به بی ملاحظه کاری های بالا، بچه داری افتضاحشان را هم اضافه کنید) شدیداً اصرار کردم که شمال نروند و بمانند تهران و شنبه بروند گواهینامه ها را تجدید کنند. از احتمال تصادف گفتم. از اینکه در جاده شمال ماشین را می خوابانند و وسط جاده می مانید و خلاصه همه چیز را به طرز اغراق امیزی خطرناک جلوه دادم. نتیجه اش چه شد؟ به جای شنبه، تصمیم گرفتند جمعه صبح حرکت کنند! احمق های بی فکر!
فردایش رفتند و فقط یک شب انزلی ماندند و صحیح و سلامت مستقیم برگشتند جنوب! (این قسمتش را هم نفهمیدم که این همه راه را به قصد شمال امده بودند و فقط یک شب ماندند آن هم در انزلی!)
چند روزی گذشت. هفته پیش یک شب با احسان صحبتشان به میان آمد و به طرز ملایمی (ملایم برای اینکه علت دوستی ماها، دوستی احسان و الف از دوره لیسانس است) بهش گفتم که الف و ف برای من از اعتبار افتادند. هم به خاطر رفتار اجتماعی شان و هم به خاطر بی عقلی شان. اصلا نمی توانم بپذیرم که کسی، خصوصاً از نوع تحصیلکرده و مدیرش، تا این حد بی فکر و هردمبیل و بی برنامه و بی ملاحظه باشد. تا پیش از این دوستان عزیزی بودند. اما دیگر نیستند و از این به بعد معاشرت من با ف به صورت غیر محسوس کاهش پیدا خواهد کرد. جالب اینجا بود که خود احسان هم چندان احساس جالبی نداشت بهشان و پایه غیبت شده بود با من!

۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

وحید فردا شب می آید تهران.
خوشحالم. هرچند که بهار و تابستان کم مهمان داری نکردم. اما خب وحید فرق دارد. از الان منوی غذا برایش تدارک دیده ام. خوب که فکر می کنم می بینم کلا من عشق و علاقه ام را با غذا به ملت حالی می کنم. طیبه مهر ماه از کانادا می آید، از الان می دانم آن چند روزی که با هم هستیم می خواهم چه بپزم! خنده دار نیست؟ درست مثل مامان بزرگ ها!
توضیحی هم در مورد پست قبلی بدهم که دارم از عذاب وجدان می میرم. حقیقت این است که احسان دقیقاً همانطور است که نوشتم. اما خب وقتی موتورش به راه می افتد درست مثل سوپرمن همه کارها را در کمترین زمان ممکن و با بالاترین کیفیت ممکن انجام می دهد. طوری که بعدش کاری به جز اینکه 1 ساعت ببوسمش از دستم برنمی آید. کاملاً خرابش می شوم بس که حرفه ای عمل می کند. فقط هنوز نمی فهمم چرا برای شروعش اینقدر لفتش می دهد که من جوش بیاورم.