۱۴۰۱ فروردین ۲۱, یکشنبه

راستش عادت ندارم سال را جمع بندی کنم. کلا آغاز و پایان زمانی قائل نیستم برای مجموعه اتفاقات. اگر هم برای شخص خودم بخواهم جمع بندی کنم، مبدا زمانی برایم تاریخ تولدم است. اما حقیقت این است که در طول سال 1400، خانواده ام روزهای سخت و تجربیات تلخی را پشت سر گذاشت. بیماری های پی در پی عمه و عمو که گل سر سبدش کووید دلتای سخت و با شرایط بحرانی بود. از اردیبهشت تا پایان مرداد درگیر بودند و باز هم سخت تر بودن همه چیز در خانواده کهنسالِ کم جمعیتِ دور از هم (14 نفر در 6 نقطه دنیا) بیشتر به چشمم آمد. پسرعموی تازه پزشک شده همه چیز را عالی کنترل میکرد، اما دست تنها بود و من هم دور بودم و فقط میتوانستم دارو بفرستم شیراز و وضعیت آنقدر بغرنج بود و همه از نظر روحی آنقدر شکننده شده بودند که عمه کوچکتر با 63 سال سن که پرستار است 2 بار از آمریکا آمد برای کمک. همان اواسط مرداد در اوج بیماری آن دو، مادرم با یک عارضه عجیب مواجه شده بود که تا اوج نگرفت و شب و روزش را به هم نریخت به من نگفت که این خودش شهریور را هم شامل شد. اواخر شهریور دکترش را دیدم و به سرعت تشخیص داد یک عارضه عصبی مربوط به دیافراگم است که در تمام مراجع و تحقیقات پزشکی ازش به عنوان پدیده نادر اسم برده اند ولی خوشبختانه دارو دارد. اما خب تا بفهمیم چه شده و دارو اثر کند، امانمان را برید. اواخر شهریور تازه داشتیم کمی نفس میگرفتیم که مشخص شد سرطان دایی نه تنها بهبود نداشته که به طرز وحشیانه ای سرعت گرفته. اواخر مهر دکتر آب پاکی را بر دست ریخت و پسرش تماس گرفت که وقتی نیست و کم کم بیایید برای خداحافظی و خانواده ام آمدند و خیلی عجیب بود که رفتیم دیدار کسی که سر پا بود و خودش هم میدانست چرا آمده اند به دیدارش. مامان ماند و دایی در نهایت در آبان به آرامی فوت کرد درست زمانی که انتظارش را نداشتیم در اثر ایست قلبی در ریکاوری آندوسکوپی و تجربه عجیب من که در هنگام فوتش با پسردایی ها در بیمارستان بودم و 2 متر باهاش فاصله داشتم. پروسه احیا 20 دقیقه طول کشید و با پسرها پشت در کنار هم نشسته بودیم و زل زده بودیم به دهان سرپرستار. تا آن زمان در لحظه فوت عزیزی حضور نداشتم. تا آن زمان حتی در لحظه فوت عزیز کسی هم در کنارش نبودم. تا آن زمان خبر فوت عزیزی را هم به کسی نداده بودم. چه برسد به دادن خبر فوت دایی به مادرم که در خانه منتظر نتیجه آندوسکوپی بود که آیا توانسته اند پگ بگذارند یا جراحی میشود. این اتفاق در هفته ای افتاد که در بحبوحه تغییر سمت شغلی بودم. 2 روز قبلش یشنهاد شده بودم و استقبال شد و ظرف 1 هفته اعلام شد! یعنی 5 روز بعدش ارتقا یافتم و از مسئول تیم تبدیل به مدیر دپارتمان شدم. دقیقش میشود مدیر دپارتمان فنی، قلب محاسبات صنعت. چیزی که آمادگی اش را نداشتم. درست زمانی که باید کنار خانواده میبودم، در شرایطی قرار گرفته بودم باید حداقل روزی 10-12 ساعت کار میکردم و در همان شرایط رییس بالادستی، یعنی معاون بین من و مدیرعامل هم از شرکت رفت و برای مدت 4 ماه دورکار شد. در طول روز طی همان 2 هفته اول با آدم ها و مسایلی روبرو شدم که حتی زبانشان را نمیدانستم. یعنی باید درباره موضوعاتی مذاکره میکردم که حتی ادبیات فنی مناسبش را هم بلد نبودم. 2 ماه بعدی با اضطراب شبانه روزی گذشت. همه از عملکرد درخشانم راضی و از انتخابم خشنود. اما من هر شب با بغض خوابیدم. هر صبح با تهوع بیدار شدم و روز و شبم با سردرد گذشت. تمام اینها؟ در شرایطی رخ داد که از فروردین درگیر افسردگی بودم و نمیفهمیدم و روز به روز بدتر شدم و به جز خودکشی به هر چیز دیگری فکر کرده بودم. به طلاق، به ترک کار، به نوشیدن و دود کردن،... شرحش را قبلا نوشته ام. پایان تیر رفتم دکتر، قبل از شرح حالم، از دیدن اسکن مغزم شوکه شد. با شرح حال و علائم، گفت سردرد از میگرن است اما توضیح داد که بقیه اش از نوع  افسردگی دوقطبی است. دارو داد ابتدا برای 3 هفته، موثر نیفتاد. 2 برنامه مختلف در نظر گرفت که با هم به این نتیجه رسیدیم تحمل یکیش را ندارم. پس داروی تزریقی داد برای 4 روز. در پایان روز چهارم، عصر جمعه ای در نیمه دوم مرداد، حتی یادم نمی امد چرا 4 ماه گذشته اینطور گذشت. باورم نمیشد 4 روز قبل در مطب دکتر روی مبل خم شده بودم و زار میزدم. دکتر بعدها بهم گفت که اگر تزریق اثر نمیکرد باید بستری ات میکردم. بعدش داروهای قبلی ادامه پیدا کرد برای نگهداری حالم. حمله ها (من اسمش را میگذارم حمله) هنوز هم ادامه داشت/دارد و البته کوتاه تر و ملایم تر شده و میشود. اما حضور داشته. در تمام روزهای سخت پاییز و زمستان، در تمام زمان اتفاقاتی که بالا شرح دادم. در زمان حضور تعداد زیادی آدم و معاشرت و مذاکره و گفتگوی زیاد با آدم ها درست زمانی که نیاز به تنهایی و سکوت داشتم، در تمام زمان حضورم در جلسات سختی که نمیفهمیدمشان. در تمام دلداری دادن ها، همدردی کردن ها. دویدن برای داروی این یکی و درمان آن یکی. در صبح، در عصر، در شب، در خواب و در بیداری...3 هفته پایانی اسفند خستگی و فرسودگی گره خورد به فشار کاری زیاد و باز پنیک را تجربه کردم. علائم جسمانی اش هیچ، آن وحشت زدگی و استیصال را کاش هیچ کس تجربه نکند...

الان؟ بعد از گذراندن بیخودترین تعطیلات نوروزی که کمترین استراحتی برایم نداشته، بهترم. نشسته به مرور آوار ایمیل هایی که وقتی میخوانم نمیفهممشان، برگشته از جلسه پرتنشی با یکی از معاونین که اولین مواجهه باهاش را داشتم و پرچم سفید را برد بالا. بعد از شنیدن صدای مادرم که در پاسخ احوالپرسی میگوید زنده ام، شکر. از دیشب تنگی نفس دارم. سینه ام سنگین و پاهایم بی حس و ضربانم نامرتب است از شنیدن خبر ایست قلبی و فوت ناگهانی مرد جوانی که انسانی نیک و پدری مهربان بود. دارم به این فکر میکنم که با تمام آنچه تعریف کردم، در سطحی ترین افکار ممکن به سر میبرم. درواقع مشکل بزرگم این است که نکند در دید دیگران یا حتی خودم مدیر کاملا کاردرستی نباشم. یعنی نگران تصویرم برای خودم و دیگران هستم در حالی که از لحظه بعدی بی خبرم. که زنده ام یا نه. که عزیزانم زنده اند یا نه. که زلزله آمده یا نه. که ناگهان دنیایم برای همیشه به هم ریخته یا نه. 

کوکوی مرغ میخورم و فکر میکنم اواخر دیشب با چه بدخلقی سرخش کردم. ارزشش را داشت؟ اگر به جایش به عشق بازی پرداخته بودم چه؟ ارزشش را داشت؟ دارم میدوم و به همه چیز رسیدگی میکنم و از نظر دیگران درخشانم و از نظر خودم؟ در نقطه عجیبی از زندگی ایستاده ام. میترسم از بی معنا شدن همه چیز. روزهایم پر شده از یک "خب که چی" بزرگ.