۱۳۹۲ دی ۱۹, پنجشنبه

بنده اعلام می کنم که در سلسله برنامه های خرسند سازی خودم، کمی هم  کدبانو گری که نمی شه گفت (چون بین اطرافیانم فقط من این کارها رو نمی کنم. نیلی جون سلام !)، ولی ماجراجویی به خرج داده وبعد از مدت ها پیتزا و برای اولین بار تارت میوه درست کردم. از همین تریبون از پودر خمیر پیتزای آماده رشد و از نان تارت آماده نانالی (بله این یک پست تبلیغاتی محسوب میشود) تشکر می کنم که قسمت کدبانو گری قضیه را برایم راحت نمودند. در پی این موفقیت عظیم، همسر گرامی فرمودند که دیگر لب به پیتزاهای بیرون نخواهند زد زیرا که عمراً به پای پیتزاهای مرمر جونشون نمی رسه. نتیجه تارت هم امشب که با دستی پر از تارت خانگی به مهمانی عمه جانم بروم مشخص می شود. یاه یاااه.
قسمت ماجراجویانه هم این بود که کرم پاتیسیر پختم. من کلاً رابطه خوبی با خمیرها و کرم ها ندارم و به نظرم این از بدو تولد در تقدیر آدم نوشته شده که خمیرها و کرم هایش خوب در بیایند یا نه. خلاصه که من آدم خمیر باز و کرم بازی نیستم کلن. ولی این کرم پاتیسیر چه راحت بود و عجب خوب از آب درآمد! بروید و این سایت  www.allrecipes.com را دریابید و دستوراتش را به کار بندید و از رنج و عذاب به در آیید که همانا شما و خودمان از رستگارانیم!

۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه

در دو هفته گذشته بابت تعطیلات فراوان استراحت خیلی خوبی داشتم و به ذهنم اجازه دادم کمی آرام بگیرد. اصلاً به کار فکر نکردم. چند تغییر جزیی هم در روند کار و زندگی دادم که کلاً باعث شده حالم خیلی خیلی خیلی خوب باشد. فرصت کردم هم به ذهنم و هم به محیط اطرافم کمی نظم بدهم و الان دیگر اصلاً احساس عقب ماندگی از دور تند دنیا را ندارم. خوب خوب خوبم.

قبلاً گفته بودم که دلم می خواهد شغلم را عوض کنم. حقیقت این است که علیرغم همه شکایت هایی که از فشار کار و اعصاب خوردی مداوم دارم، باید اعتراف کنم که محیط کارم را بسیار دوست دارم. در موسسه مان ایرادهای مالی- اداری- مدیریتی(در سطوح بالا) خیلی زیاد است. اما مشکلات احمقانه جاهای دیگر مثل حجاب و مسائلی مثل این را نداریم. اینجا لاک و رنگ مو و مانتوی قرمز و سیگار و مشروب تابو نیست. شوخی و صحبت و پچ پچ، نگاه سنگین و حرف و حدیث به دنبال ندارد. از مدیرعامل تا آبدارچی، همه یک جور با هم سلام و احوالپرسی می کنند. روابط مجرد و متاهل همه یک جور است. جنسیت موضوعیت ندارد. جدای از اینها، دپارتمان فنی که من درش کار می کنم کلاً تافته جدا بافته ایست. دقیقاً بهترین های موسسه در یکجا جمع شده اند (منظور تعریف از خودم نیست. همکارهای جواهرم را می گویم). در دپارتمان مان کلاً 9 نفر هستیم. همه با هم دوستیم. همه هوای هم را داریم. شوخی هایمان، ادبیاتمان، طرز کارمان، سلایقمان در همه چیز، خیلی به هم نزدیک است. می فهمیم همدیگر را. سوتفاهم نداریم. دلخوری نداریم. به هم اعتماد داریم. چه از نظر اجتماعی و چه از نظر فنی. کاملاً از حضور در این جمع لذت می برم و کاملاً آگاهم که اگر شغلم را عوض کنم شاید هرگز دیگر در چنین موقعیتی قرار نگیرم. کاملاً آگاهم که به دست آوردن فشار کاری کمتر و پول بیشتر، می تواند به قیمت از دست دادن محیط کار آرام و سالم و دوستانه تمام شود. و من حاضر نیستم این را از دست بدهم. حداقل 8 ساعت و نیم در روز سر کار هستم و برایم مهم است که یک سوم زندگی ام را در آرامش و سلامت روانی بگذرانم.
با توجه به انچه که گفتم، الان دارم به این فکر می کنم که دوست دارم یک کار جانبی در کنار شغل کنونی ام داشته باشم. نمی دانم چه کاری. من و همسر گرامی شرکت دیگری هم داریم با یکی دوتا پروژه معلق که به لطف وضعیت همیشه نامتعادل مملکت، معلوم نیست دوباره به راه بیفتند یا نه. اگر هم به راه بیفتند دیگر سود نهایی ارزشی را که زمان عقد قرارداد داشت ندارد. پس ترجیحاً به کار فنی- مهندسی نباید فکر کنم. دوست دارم یک کسب و کار کوچک داشته باشم. درست مثل دختر شیرفروشم. خیال پردازی هایی می کنم که بیا و ببین. از کار کوچکی که نمی دانم چیست، می رسم به شرکت مالتی نشنال. شدیداً هم این احساس را دارم که آدم بسیار بسیار بسیار باهوشی در زمینه اقتصادی- مدیریتی هستم و کلاً خیییلی خفنم!
ببینیم تا اخر سال کار جانبی برای خودمان دست و پا می کنیم یا خیر.