۱۴۰۱ تیر ۲۱, سه‌شنبه

دقیقاً 3 ماه از نوشته قبلی میگذرد.

بهترم. آخر فروردین دکترم گفت مشکل در تسک های بیش از اندازه است و تو داری به خوبی از پسشان بر میایی، پس دارو را تغییر نداد. گفتم دارم خوب انجامشان میدهم به قیمت از بین رفتنم. گفت من چنین چیزی نمیبینم، داری عالی پیش میروی و باید ادامه دهی، در وضعیتی هستی که از نظر من میتوانی بهش غلبه کنی و کمک دارویی بیشتر را جایز نمیبینم.

در نتیجه اول 2-3 هفته ای بیشتر در خودم فرو رفتم و بعد شروع کردم به دست و پا زدن. عمق چاه افسردگی با شنا و یوگا کمتر شد. یک جلسه گریه 6 ساعته در پایان یکی از هفته ها هم کلا ورق را برگرداند. با یار زیاد دعوایمان میشد. دلخوری های مسخره و دعواهای احمقانه ای که ده سال پیش که جوان تر و خام تر بودیم پیش نمیامد. حتی محکم کوبیدن در هم به زندگیمان وارد شد و من علیرغم اینکه دوست نداشتم اما راضیم که اتفاق افتاد. باید صدایمان در میامد. باید داد میزدیم. خودداری و ملایمت همیشگی خوب نیست. البته الان سر ظهر وسط روز کاری در حالی که ناهار خوشمزه خورده ام و ایمیل ها را جواب داده ام گفتنش راحت است. آن لحظه ای که داشت رخ میداد قطعا حال بدی داشتم. اما حالا که نگاهش میکنم میبینم رشد کردیم. انگار دوباره همدیگر را کشف کردیم.

درباره معجزه شنا برای خودم بگویم. من شنا بلد نبودم. در کودکی و نوجوانی پدر و مادر به خاطر درس و مدرسه و بهداشت! اجازه هیچ برنامه متفرقه ای را در طول سال تحصیلی نمیدادند. تابستان ها هم که تمامش در سفر میگذشت. در آغاز جوانی و استقلال هم هیچ وقت اولویتم نبود تا 8 سال پیش که رفتم کلاس عمومی و بعدش هم خصوصی و باز هم یاد نگرفتم حتی روی آب بمانم. گذشت تا زمستان پارسال که تصمیم گرفتم شنا یکی از کارهای امسالم باشد. استخر خوب و مربی خوبی یافتم و از آخر فروردین شروع شد. مرحله به مرحله یاد گرفتم دست و پا بزنم و انگار ذره ذره سبک تر شدم و باله درآوردم و یاد گرفتم نه تنها روی آب بمانم، که بخشی از آب باشم. کم کردن اسفنج های کمکی در هر مرحله برایم مثل پریدن از روی مانع بود و 3 ساعت تمرین متوالی در هر جلسه هم کم از ماراتن نداشت. هنوز حتی کرال ها را کامل یاد نگرفته ام اما از حرکت بدنم در آب، از رقصیدنم در آب، از یگانگی ام با آب لذت میبرم. باور کردم که هدف دست یافتنی است. سال ها بود از این احساس دور مانده بودم. سالها بود رکورد خودم را در چیزی نشکسته بودم. سالها بود کلاهم را برای خودم از سر برنداشته بودم و این لذت مرا به زندگی برگرداند.

اما تیر آخربرای تثبیت روند صعودی احوالم؟ رفتم سراغ رویای کودکی. تصمیم گرفتم فقط در رویا بهش فکر نکنم و باهاش مواجه شوم. یا می توانم یا نمی توانم و می پذیرم که شدنی نیست و میروم سراغ رویای بعدی. پس؟ کلاس پیانو ثبت نام کردم. 4 هفته است که دارم تمرین میکنم. و از رقص انگشتانم روی کلاویه ها حیرانم. (حالا با 4 جلسه واقعا نمیرقصند. اما احساس من رقص است). و تاثیر یوگا و شنا روی نواختنم چقدر شگفت است. عضله های پشت و گردن و شانه و بازو قوی هستند و در نتیجه در جای درست و به قاعده حرکت میکنند. روزی 50 دقیقه بی توقف تمرین میکنم بدون اینکه هیچ نقطه ای از بدنم احساس خستگی یا درد کند. انگار باید 39 سال می گذشت تا همه چیز با هم جور شود.

یک موضوع دیگر هم که اصلا فکر نمیکردم این قدر در حالم موثر باشد موضوع حقوق و همچنین اختیاراتم به عنوان یک مدیر جدید بود. گفته بودم که ارتقا شغلی داشتم و حالا در رده مدیریت در شرکتمان قرار گرفته ام. اواخر بهمن، 3 ماه بعد از شروع مدیریت و بعد از 11 سال کار در این شرکت، برای اولین بار رفتم پیش مدیرعامل و طی چند جمله کاملاً واضح بهش گفتم "مسئولیتی به من داده اید و حقوقی برایم در نظر گرفته اید که بالانس مد نظر من را ایجاد نمیکند. برنامه تان چیست؟" این اولین بار بود که در شرکت ما کسی اینطوری درخواست میکرد. چند لحظه به صورت شوکه شده نگاهم کرد و بعد گفت ممنونم که اینطور سرراست رفتی سر اصل موضوع و به حاشیه نپرداختی و دلیل سر هم نکردی. گفتم "دلایل واضحند. خلاصه اش میشود بالانسی که برقرار نیست و اگر تغییر نکند، من نمیتوانم به این مسئولیت ادامه بدهم." گفت هفته بعد صحبت میکنیم. هفته بعدش پرسیدم و چیزهایی گفت و شنیدم و قرار شد خبر دهد. 2 هفته به عید مانده باز پرسیدم. آن وقت بود که گفت پایان سال تنش زیاد دارم. فرصت بده. گفتم "من عجله ای ندارم. شما اگر روز اول میگفتید الان وقتش نیست من دوباره نمیپرسیدم." گفت ممنونم. لطف میکنی اگر صبر کنی و قرارمان باشد موقع قراردادهای سال آینده. با روی خوش گفتم باشد. تا آن موقع :) یعنی کل مذاکره ما طی 3 بار صحبت روی هم نیم ساعت نشد. حتی شکل مذاکره هم نداشت. ایشان چیزهایی میگفت و من در نهایت میگفتم بله متوجهم و برای من مهم است که اثر این تلاش در اقتصاد زندگی ام مشخص باشد. پیش خودم تصمیم گرفته بودم که اگر آنچه میخواهم نشود، واقعاً مسئولیت را پس دهم و برگردم به پشت میز کارشناسی نازنینم. البته که میدانستم به این راحتی نخواهد بود و شاید به استعفا هم منجر شود. مسئله پول نبود. مسئله کیفیت زندگی ام بود که کاهش پیدا کرده بود به خاطر اینکه مسئولیتم سه برابر شده بود. هفته آخر اردیبهشت، قرارداد آمد. لرزان ورق زدم و شوکه شدم. باورم نمیشد که مبلغ، از آنچه خواسته بودم که هیچ، که حتی ازآنچه در ذهنم ایده آل بود و اصلا بیانش نکرده بودم هم کمی بالاتر بود. هفته بعدش در پایان یک ملاقات کوتاه برای یکی از پروژه ها، از مدیرعامل تشکر کردم برای اینکه حرفم را شنیده و فکر کرده و ترتیب اثر داده. موضوع به همین ختم نشد. برای حقوق یکی از همکارانم که سالها پیش اجحافی در حقش شد و حقوقش از هم پایه های خودش بسیار پایین تر مانده بود هم درخواست دادم و موافقت شد برای بهار با پاداش جبران شود و در تیرماه قراردادش بازنگری شود. برای بررسی وضعیت کاری دپارتمان هم درخواست جلسه جمعی با مدیرعامل و منابع انسانی دادم. شروع کردند به پاس کاری. باز آخر یک جلسه فنی دیگر به مدیرعامل گفتم موضوع جلسه درخواستی، حقوق نیست، مشکلاتی میبینم که تجربه کافی برایشان ندارم و به کمک احتیاج دارم. متعجب نگاهم کرد (سابقه ندارد اینجا کسی کمک بخواهد. همه مشکل را معترضانه میکوبند توی صورت فرد مقابل) درنتیجه موافقت کرد. تمام اینها، خون به زیر پوستم تزریق کرد. همیشه عقیده داشته ام که صراحت و شفافیت حلال مشکلات است. همیشه کسانی به من میگفته اند که نه، هم گوش شنوایی نیست و هم نباید نقطه ضعف بدهی دستشان. و من همیشه پاسخ داده ام بیان خواسته، شخص مقابل را تربیت میکند و بیان انتخابی ضعف هم، نقطه قوت است. وقتی من تعیین میکنم ضعف کجاست، هم مشکلم را حل میکنند و هم دنبال ایراداتی که نمیخواهم نمیگردند. و خوشحالم که دارم از این استراتژی نتیجه میگیرم. صد البته نباید همه اش را به پای خودم بنویسم. قطعاً خوش شانسم که علیرغم همه مشکلات مدیریت کلان شرکت ما، آدم بیمار در سیستم نداریم. در نتیجه، دارم زیر سنگینی کار زیاد، تیم عالی اما کم تعداد که شخص مناسب برای افزوده شدن بهش را پیدا نمیکنم، و معاون بالادستی کهنسال و از زیر کار در رو، خمیده و با پای لرزان قدم برمیدارم و دوام میاورم.

خلاصه، در این 3 ماه افتان و خیزان پیش رفتم و ذره ذره خودم را به سطح نزدیک کردم و فکر کنم بتوانم بگویم از میانگین خودم بالا زده ام. فکر میکنم بتوانم قولی که به خودم داده بودم برای اینکه در 40 سالگی حالم از 35 سالگی بهتر باشد را برآورده کنم. 2 روز دیگر 39 ساله میشوم و خوشحال و مطمئنم از مسیر پر فراز و نشیبی که طی کرده ام و به ادامه اش هم چشم دوخته ام. سال جدید پیش رو، پر چالش ترین خواهد بود و برنامه های بزرگی برایش در نظر گرفته ام. تلاش میکنم به نتیجه برسانمشان که اینجا درباره شان بنویسم.