۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

امروز سر هیچ کدوم از کلاس هام نرفتم. 6:30 بیدار شدم، خوابیدم، 7 بیدار شدم، اونو بیدار کردم و ربع ساعت خوابیدم و دوباره بیدار شدم زنگ زدم که مطمئن بشم بیدار شده و امروز حالش خوبه و میتونه بره شرکت و 2 دقیقه فکر کردم دیدم نمی تونم برم سر کلاس ساعت 7:45. پس آلارم رو گذاشتم روی 8:15 و خوابیدم. 8:15 بیدار شدم و خفه کردم آلارم رو و گفتم ربع ساعت دیگه بلند میشم. خوابیدم و 9:03 بیدار شدم و 9:15 کلاسم شروع می شد و منم دیدم فایده نداره باز خوابیدم تا 10. بعدش رفتم حمام و ناهار پختم و از اونجا که هنوز ناهارم نپخته و ساعت 12:48 هست، سر کلاس 1:30 هم نمی رم احتمالاً! کلاً گند زدم به روزم و هنوز هم خستگی دو روز گذشته از تنم بیرون نرفته. استراحت لازمم. دلم می خواد دو روز تمام فقط بخورم و بخوابم. دلم می خواد یکی نازم کنه بگه آخی، خسته نباشی. دلم غذای آماده، لباس های شسته و اتو شده، ظرف های مرتب چیده شده در کمد، میوه پوست گرفته و آماده خوردن، عرق بیدمشک با تخم شربتی، بدن اپیلاسیون شده، ناخن های لاک خورده می خواد. ولی انقدر کار دارم، انقدر فشار درس زیاده و از صبح تا شب دارم می خونم که ...
من خسته ام. یکی بیاد سر منو بذاره رو پاش نازم کنه برام لالایی بخونه بخوابم لطفاً.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

مدت ها بود که صحبت این بود که شاید در شرکت دوستانش شریک بشه، اما به دو دلیل شک داشت و نمی تونست. اول به خاطر شرکت خودش که خیلی گرفتارش کرده؛ دوم به خاطر جایی که الان کار می کنه، و قوانین اونجا از اینکه شخص در جای دیگری که مربوط به صنایع دریایی هست کار کنه ممانعت می کنه (البته از اینکه خودش شرکت داره خبر دارن. ولی دیگه 2 تا نمی شه!!) خلاصه آخر شب زنگ زد و گفت بالاخره تصمیم گرفته که باهاشون شریک بشه ولی از اونجا که نباید اسم خودش در اساسنامه شرکت باشه، می خواد من به جای اون باشم!! هاج و واج مونده بودم که...!!! گفتم معلوم هست چی میگی؟ سهام توئه، اونوقت به اسم من؟؟؟ گفت بی دلیل و فکر این تصمیم رو نگرفتم. تنها کسانی که بهشون اعتماد دارم تو و علی هستین، با این تفاوت که تو تخصصش رو هم داری ولی علی کلاً از فیلد کشتی سازی خارج شده. به علاوه می دونم که توانش رو هم داری و از سیستم هم خوشت خواهد آمد چون تو هم دوست داری خودت رییس خودت باشی. منم کمکت می کنم. تا یک سال آینده هم که درس داری اصلاً نمی خوام وارد کار بشی، فقط توی جلسات شرکت می کنی که در جریان امور قرار بگیری ولی تا یک سال آینده هیچ مسئولیتی بر عهده ات نخواهد بود و همه کارها رو خودم انجام می دم چون برام مهمه که به درست برسی." بعد ازاینکه با هم امتحان دکترا دادیم!!! کم کم وارد کار میشی و بعد از دفاعیه ات رسماً کار رو شروع می کنی"...
بماند که کلی بحث کردیم... و آخرش من قبول کردم (:
نمی دونم الان می تونین تصور کنین که احساس من چقدر قشنگ و خوب و عظیمه یا نه. اعتمادش، اینکه می خواد "شریک" باشیم - نه فقط به معنای تجاری- اینکه می خواد توی همه چیز با هم باشیم. اینکه دوست داره پیشرفتم رو، پیروزی هام رو، اعتماد به نفسم رو، استقلالم رو، و تشویقم می کنه و دوست داره این ها بیشتر و بیشتر بشن...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

بالاخره وجود و امکان دستیابی به اطلاعات لازم برای پروژه ام قطعی شد. این یک هفته از استرس دیوانه شدم، از فکر اینکه آمار و نقشه ها موجود نباشند یا در اختیارم قرار نگیرند داشتم روانی می شدم. چون به این معنا بود که باید پروپوزال را - و در حقیقت موضوع تز را- تغییر بدهم و من اصلاً دلم نمی خواست این اتفاق بیافتد. اولاً چون این موضوع را دوست دارم، ثانیاً چون یک بار موضوع را تغییر داده ام و اگر باز هم می خواستم تغییر دهم استادم رسماً مرا کنار می گذاشت ( البته خودشان هم بی تقصیر نیستند).
یک چیزی که این میان مرا خیلی امیدوار و خوشبین کرد، برخورد کارکنان سازمان بنادر و دریانوردی (تهران و شعبه بوشهر) و سازمان نقشه برداری کشوربود. بسیار بسیار تحویل گرفتند و راهنمایی کردند و لینک های خیلی خوبی را معرفی کردند و برای در اختیار گذاشتن اطلاعات هم اصلاً خست به خرج ندادند. اصولاً کارشان درست است و من خوشحالم که یک جاهایی در این مملکت کارشان را درست انجام می دهند و کارشناسانشان حقیقتاً کارشناس هستند و اطلاعاتشان را هم بی هیچ منتی دو دستی تقدیم می کنند.
خلاصه، من هستم و انبوهی از اطلاعات و نقشه و کتاب و مقاله هایی هم بعداً اضافه خواهند شد و یک سال وقت برای به سرانجام رساندن پایان نامه ای که شامل 2 تا پروژه است! این میان حضرت آقا هم فرموده اند که " سال دیگه با هم امتحان دکترا می دیم" !!!! من هم عرض کردم که " باشه، باهات می خونم و امتحان می دم واسه اینکه تو امتحانت رو خوب بدی، وگرنه من و دکترا؟؟؟؟ عمراً!!!! " و در جواب با لبخند مردسالارانه ای فرمودند که " با هم امتحان میدیم، با هم قبول میشیم، با هم می خونیم"!!!! من هم با لبخند طنازنه و زنانه ای عرض کردم که " حالا تا اون موقع..."
خداوند آخر و عاقبت ما را به خیر کناد... آآآآآآآآآمین :ی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

گفتم: "دیشب گفتی می دونی چرا خوابت نمی برد"
گفت: " آره"
گفتم: " خب، چرا؟"
گفت: " نمی دونم!... قاطی بودم"
گفتم: " ولی پرسیدم، گفتی که خوب بودی.."
گفت: " آره خیلی خوب بودم، ولی قاطی بودم به خاطر فکرهایی که تو سرم بود"
گفتم: " به چی فکر می کردی؟"
فقط نگاهم کرد و سرش رو به نشونه اینکه نمی دونه چطور باید توصیفش کنه تکون داد.
لبخند زدم، و سرم رو چرخوندم سمت بچه ها که بازی می کردن.
علی رو از دور می دیدیم که سیگار می کشه و با تلفن با نهال صحبت می کنه.
چند دقیقه گذشت..
گفت: " ما پریروز صبح با هم بودیم آره؟"
نگاهش کردم و با حرکت سر تاییدش کردم.
گفت: " دیشب... احساس می کردم خیلی وقته ندیدمت..."
نگاهمو برگردوندم که اشک رو تو چشمام نبینه...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

نمی دونم چه خبره...
امیدوارم بدونه
بدونه که الان نباید بگه
نباید بگه که تصمیمش رو گرفته
الان من نمی خوام
الان آماده اش نیستم
خودش هم نیست
با همه عشقی که دارم
با همه - نمی دونم اسمش رو چی بذارم- که داره
الان وقتش نیست...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

خدا می داند سر جلسه امتحان mesh generation چقدر خندیدم! احسان حق داشت که می گفت:" این بشر یک موجود با آی کیوی منفی ولی با پشتکار خیلی زیاده". فکر کن یک نفر دانشجوی دکترای مهندسی باشد و نتواند یک صفحه محصور به صفحات xz=0، xz=3، yz=0 و yz=2 را تجسم کند!!! یک دیپلمه ریاضی فیزیک هم این را بلد است، نیازی به تحصیلات بالاتر نیست!
امتحانم را خیلی خیلی خیلی خوب دادم و گفت که یک جایزه خوب بهم می دهد :ی
علی فردا می آید تهران و احتمالاً قرار می گذاریم که با احسان و علی و امین جمعه برویم کوه. آخ که چقدر دلم برای جمعمان تنگ شده. کاش 2تا مریم ها هم بودند.
.
این روزها...
این روزها در توجه و محبتش غوطه ورم، در فهمیدنش، در همراهیش، در احترامش، در وجودش...
تصمیمم را گرفته ام.
او را خواهم داشت.
خودش هم می داند.
فقط مدت زمان طولانی ای باید صبر کنیم.
هر دومان می دانیم که باید صبر کنیم.
صبر کنیم تا تشنه شود.
تا با اطمینان بخواهد.
با ذره ذره وجودش بخواهد.
بیش از پیش دوستش دارم،
چون این ها را می داند، می فهمد
و می گوید...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

1. اینو الان از اتللو یادم آمد:
" آن کس که آبروی مرا می رباید،
گوهری گرانقدر را ربوده،
که او را هیچ ثروت نمی بخشد،
اما مرا فقیر و مسکین می سازد..."
2. دلهره دارم از دیشب. همه چیز آنقدر خوب است که می ترسم، ترس از دست دادنش را ندارم، نداشتمش که بخواهم از دست بدهمش، ترس به دست نیاوردنش را دارم کمی، اما مسئله هیچ یک از اینها نیست... ترس تکرار آن روزهای پر تنش را دارم، ترس تکرار دلهره...
می ترسم...
3. نشسته ام دارم پست های پارسال قبل و بعد از کنکور را می خوانم، چه روزگاری بود...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

احساس می کنم یک چیزی این میان دارد اشتباه پیش می رود.
احساس می کنم...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

تزی تعریف کرده ام در حد و اندازه 3 تا تز معمولی!! اطلاعات اولیه می خواهد در حد عکس های هوایی ناسا و آمار و ارقام آی ام او. که به هیچ کدام هم دسترسی ندارم. یک سال تمام فقط باید وقت بگذارم و روی الگوریتم پردازش تصاویرش کار کنم، حالا تحلیل معادلات موج و مسایل مربوط به رسوب و موج شکن بماند. سوال اساسی این است که: آیا اصلاً من در این حد و اندازه ها هستم؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ این است که: چرا نباشم؟؟ دکتر هی پروژه دانشجوی چهارسال پیشش را علم می کند که دوتا ISI ازش درآمده و بیس خوبیست و برخی قدر نمی دانند، من هم به روی مبارک نیاوردم، آخر استاد عزیز دل، موضوع ایشان حال مرا دگرگون می کند گلاب به رویتان. من تازه دارد از موج و رسوب و آب شستگی خوشم می آید، بگذار کار خودمان را بکنیم جان جدت!!
این روزها درس می خوانم به شیوه ای بسیار خفن، به گونه ای که ملت را منفجر کرده ام، به علاوه خودم هم متحیر مانده ام که چرا این قدر تئوری امواج و سیالات را دارم می فهمم!!! عجیب تر آنکه خوشم هم می آید و دور از جان لذت هم می برم!!! آخ ولی این همکلاسی عزیز و مثبتی که باهاش دارم درس می خوانم دارد علائم عاشق شدگی از خودش بروز می دهد! باید مواظب باشم کار دست بچه مردم ندهم.
محبوب قلبم حالش خوب است، تا هم دیگر را داریم غم نداریم که :)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

زندگی، آغازی دوباره

باور نمی کنم هنوز، که همه چیز تمام شد، آن کابوس، آن شکنجه، برای او و من، تمام شد...
توصیف این روزها و شب ها ممکن نیست برایم، توصیف خوشبختی و شادی عمیقی که درش غوطه ورم ممکن نیست، توصیف لذت دیدن احساس دوباره بلند شدن در چشمان او، دوباره زندگی را شروع کردن، دوباره بهتر از پیش ادامه دادن...
دلم می خواهد تمام حرف های دیشب را اینجا بنویسم اما توانش نیست.
مصمم است، درست همانطور که گفت دستش را بر زانو نهاده و بلند شده، قوی، پرامید، با هدف، او هم مثل من شمشیر را برای خودش از رو بسته، در یک جبهه با هم می جنگیم، برای هم می جنگیم...
می داند که دوستش دارم، می دانم که به گونه ای دیگر دوستم دارد، می دانم عاشقم نیست، اما برایش عزیزترین و مهم ترینم، و می داند که عاشقش هستم اما دوستش می مانم، برای همیشه...
لذت قدم زدن در کنارش بار دیگر تکرار شد، لذت فهمیدنش و فهمیدنم، لذت نبودن سیاست، ملاحظه، ترس از قضاوت...
آرامش مطلق، لذت خودمان بودن، و بی پروا بروز دادنش...