۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

نمی دونم یهو چطور شد که همه پست هام درفت شدن!! دارم کم کم برمی گردونمشون. اصلاً توی داشبردم که می رم همه صفحه های پست ها رو نمیاره که یه دفعه همه رو تیک بزنم پابلیش کنم. به طرز خنده داری هی باید لاگ این کنم و هی سیو و ... خلاصه اصلاً یه وضعی...
بلاگر عزیز، من نویسنده نیستم. حتی خوب هم نمی نویسم. ولی وبلاگمو دوست دارم. اصلاً عاشششششقتم. ما رو دریاب...

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

سرانجام تکلیف خانه مان روشن شد . همین جا ماندگاریم و فقط حدود 10 درصد کل قیمت افزایش پیدا کرد که توافق کردیم اجاره ماهیانه مان بیشتر شود. تخفیفی که بدون حتی خواهش بهمان داده شد رویایی بود. با محبتی وصف ناپذیر گفتند نمی خواهیم شما را از دست بدهیم. خوشحال تر از این نمی توانستیم باشیم. کلی نقشه داریم برای زیبایی و راحتی بیشترش. خوشحالم. این خانه را دوست دارم. وقتی پیدایش کردیم دلمان را برد. زندگی مان را اینجا شروع کردیم. وسایلمان را برای اینجا خریدیم. زندگیمان روز به روز بهتر شد. مهمان های عزیزی را پذیرا شدیم. حس "خانه" دارد. حس "خانه خودمان" را دارد. احساس اجاره نشینی نمی دهد بهمان. نگران هیچ چیزم نمی کند. و البته همه این ها به خاطر انسانیت و بزرگ منشی صاحب این خانه است که دندانش گرد نیست و محتاج پول خون دیگرانی مثل ما نیست.
می خواهم هرچه بیشتر به این خانه برسم. باید احسان را راضی کنم که کفش را لمینیت کنیم. معادل اجاره 5 ماهمان می شود. و در عوض ارزشی چند برابر به خانه می دهد. برای راهرو و کانتر آشپزخانه فکرهایی دارم. می خواهم طوری بهش برسم که اگر روزی خواستند بفروشندش، هرکسی حاضر باشد همه چیزش را بفروشد و به جایش همین خانه را بخرد.
از دیشب که خبرش را بهمان دادند آرامشی دلچسب دارم. حالا یک سال فرصت داریم برای برنامه ریزی. برای اندوختن سرمایه و شاید سرمایه گذاری برای خرید خانه. باید زودتر کاری کنیم. این یک سالی که گذشت را از دست دادیم چون تکلیف هیچ چیز معلوم نبود. زمانی که این خانه را گرفتیم فکر می کردیم 4-5 ماه بیشتر درش نخواهیم بود. قرار بود همسر مهربان برود ماموریت اموزشی خارج از کشور و بعدش برویم مازندران زندگی کنیم. بعد داستان سفرش از بهار به تابستان افتاد و بعد هم به لطف تحریم ها کلاً کنسل شد. بعدش تا آمدیم خودمان را جمع کنیم اول پاییز بود و... بی تجربه بودیم و ولخرج و ...
امسال اما به یاری خدا و بندگانش! برنامه ها داریم...
من عقیده عجیبی دارم. عقیده دارم آدم هر کار مهمی می خواهد بکند باید تا 30 سالگی بکند. اگر بچه می خواهد، باید تا 30 سالگی بچه دار شود. اگر خانه می خواهد باید تا 30 سالگی بخرد. اگر مهاجرت می خواهد باید تا 30 سالگی برود. اگر...
خلاصه تا جوان است خودش را به آب و آتش بزند و بدود و عرق بریزد و تلاش کند. احساس می کنم دهه 4 ام زندگی خیلی سریع می گذرد. 30 تا 40 انگار خیلی کوتاه تر از 20 تا 30 است. 20 تا 30 سالگی کش می آید. سیب زندگی بارها می چرخد و می چرخد. روی هوا هم که نباشد، روی زمین آرام نمی ماند. وول می خورد و می رقصد و می لغزد و می دود و دیوانگی می کند. اما به 30 که رسید باید برش داری و گازش بزنی. و هر چه ترد تر و آب دار تر، بهتر...
من سال دیگر 30 ساله می شوم...
 

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

در خیابان ورکش (خیابان ظلع شمالی ورزشگاه امجدیه) وقتی در پیاده روی جنوبی خیابان  از سمت بهار به سمت مفتح  می روید، در میانه های خیابان در یک محدوده 10-12 قدمی هیچ ساختمانی جلوی دید را نمیگیرد، و می توانید برج تهران (تقاطع حکیم - کردستان) را ببینید.
این قضیه برای من هیجان انگیز است. برای خیلی ها نیست. اولین بار که دیدمش از ذوق نمی دانستم چه کنم. مثل این است که از وسط سنگ ها راهی برای یک جویبار کوچک باز شده باشد. من دوستش دارم.
در ادامه این مسیر هم وقتی می خواهید از عرض مفتح رد شوید، کوه ها را خیلی خیلی عظیم و زیبا در سمت راستتان (شمال) می توانید ببینید.
این ها را گفتم که بگویم متاسفانه من اصلاً لازم نیست که اخبار هواشناسی را گوش بدهم که بفهمم هوا چقدر بد و الوده است. صبح به صبح نگاهی به برج تهران می اندازم که این روزها دورتر و محوتر دیده می شود. و کوه ها... باورتان می شود امروز کوه ها را ندیدم؟ امروز شمال مفتح را نگاه می کردم هیچ کوهی نبود. مطلقاً هیچ چیز دیده نمی شد. انگار در یک فلات صاف و بی حاشیه زندگی می کنم. فقط آسمان سیاه بود.
صبح ها از خانه مان تا محل کار فقط 12 دقیقه پیاده راه است. از بهار تا مفتح. به میانه که می رسم خسته می شوم. پاهایم سست و نفسم تنگ می شود. خواب الوده و گیج می رسم سر کار.
امروز صبح، کوه ها را که ندیدم ترسیدم.