۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

وبلاگم بالا نمياد :( همه صفحاتش رو مي تونم ببينم ولي صفحه اصلي بالا نمياد!
.
2 دقيقه بعدش: حالا كه اين پست رو آپ كردم بالا مياد :ي وبلاگم هم مثل خودمه، يه چيزيش ميشه!!
.
پي نوشت: ماني هفته پيش با مامانش رفته بوده خونه خاله افسانه اش. موقع خداحافظي گفته: خاله من خيلي امروز زحمت كشيدم كه اومدم خونه تون ولي اگه خواستي دوباره بيام فقط يه زنگ بزن!!
يعني دارم پرپر مي زنم واسه ديدنش...

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

روزهاي آخر

امروز نتايج نهايي اعلام شد و من هم قبول شدم و اين پروسه اعصاب برانداز كنكور به پايان رسيد. ديشب رفتم يك عدد چمدان خريدم اين هوااااااااااااااا..! نصفش هم با ملحفه پر شده! يعني حدود 20 متر پارچه! مامان ميگه تو داري رسماً جهيزيه مي بري :)))))
دلم يه جوريه. انگار نه انگار كه دارم مي رم تهران، انگار كه دارم از ايران مي رم. از الان به نظرم مياد خونه خيلي برام دور ميشه. نگران مامان و بابا هستم. من كه نباشم چه كار مي كنن؟ نه اينكه خيلي دختر خوبي باشم براشون، نه، ولي خيلي هم بد نبودم. مي دونم كه دلشون به من گرمه. وحيد به جاي خود، ولي دختر خونه يه چيز ديگه است. حتي وحيدم نرفته دلش برام تنگه. موقع جمع كردن وسايل گفت حالا خيلي جوش نزن، چيزي جا بذاري يا مي خري يا وقتي برمي گردي مي بري ديگه. گفتم يعني 5 ماه ديگه؟؟!!! با تعجب و ناراحتي گفت: مگه بعد از ثبت نام برنمي گردي خونه؟ يعني مي خواي از حالا بموني؟ قبل از شروع كلاس ها نمياي؟؟؟؟؟؟؟؟ نه....:( آخي... بعد از اون قهر 3 ساله مون يه چيز عجيبي توي رابطه مون هست كه نمي تونم توصيفش كنم. يه چيزي تغيير كرد اين ميون. انگار وقتي آشتي كرديم يهو فهميديم واااي خواهر/برادر داشتن چقدر خوبه. حالا از همه برنامه هاي هم خبر داريم. همه جك ها رو، همه اتفاقات رو، همه خرابكاري هامون رو، اول براي هم مي گيم. هنوزم دعوا مي كنيم، داد و بيداد راه ميندازيم، لج مي كنيم،عين بچه هاي 10-12 ساله. ولي نيم ساعت بعدش انگار نه انگار كه چيزي شده حرف مي زنيم و شوخي مي كنيم. واقعاً دلم براش تنگ مي شه، براي همه مهربوني ها و بدجنسي ها و سخت گيري ها و خوش اخلاقي ها و نكته سنجي ها و عصبانيت ها و شوخي ها و شيطنت هاش. براي بودنش، براي وحيد بودنش، براي منحصر به فرد بودنش، براي اينكه مثل اسمشه...
.
پي نوشت: مثل اينكه جدي جدي حالا كه وقت رفتنه احساساتم داره گل مي كنه. بغض دارم. دلم تنگ مي شه. دارم مي رم براي زندگي بهتر، براي فرداي روشن تر. اما بايد پا روي گوشه دل گذاشت. حتي واسه اين شرجي حال به هم زن اما صميمي بوشهر دلم تنگ مي شه. واسه اين شهري كه هميشه ازش فراري بودم...
هفته آينده اين موقع، اينجا نيستم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

براي آخرين بار چيدمان اتاقم رو تغيير دادم. آخي، دلم واسه اين اتاقه تنگ ميشه ها. الان كه نزديك رفتنه دارم مي فهمم كه دوستش دارم. ديروز دل و روده اش رو ريختم بيرون و حسابي تميز و جمع و جورش كردم. بالاخره دل از جزوه هاي رياضي و معادلاتم كندم و با يك عالمه جزوه ديگه ريختمشون دور! كتاب هاي زبان رو جمع كردم. كتاب هاي پائولو رو هم بايد بذارم توي جعبه كه ببرم. تا اين لحظه فقط يك جعبه پر از كتاب درسي و جزوه دارم كه بايد ببرم. به جز اينا مسئله لباس ها و اسباب قرتي بازي هم هست. هي دارم به اين فكر مي كنم كه اين همه خرت و پرت رو چطوري با خودم ببرم؟ 17تا لاك دارم كه هر وقت مي رم مسافرت حداقل 6 تاشون رو با خودم مي برم، ولي اين دفعه به جز دوتا قرمزا بقيه اش رو بايد ببرم. مامان منو مي كشه، مطمئنم كه ميگه : تو مي خواي بري درس بخوني يا مي خواي از صبح تا شب مانيكور و پديكور كني؟ سشوار و برس ها و لوازم آرايش و گيره هاي مو و تافت و موس و ست مانيكور و 6 جور كرم و لوسيون مرطوب و چرب و دور چشم و بعد از اپيلاسيون و هزار تا چيز ضروري ديگه (تاكيد مي كنم بر ضرورت وجود همه شون!) خودشون قشنگ يك چمدون مي شن. حالا مي گيم روسري ها و شال ها رو هم با جوراب ها و لباس هاي زير مي ذاريم پيش اينا. يك چمدون هم لباس هاي هميشگي. يك ساك هم كفش و كيف. پالتو و كاپشن و باروني و شال هاي زمستوني رو مي ذارم كه توي آبان برام بفرستن. مي دونيد؟ اصلاً انگار نه انگار كه مي خوام برم خوابگاه! دقيقاً برام مثل اسباب كشيه. واقعاً دارم مي رم كه ديگه برنگردم. از الان دارم به اين فكر مي كنم كه بايد يه كتري كوچولو بخرم. يادم باشه اتو رو جا نذارم. شايد تستر هم با خودم ببرم!!! من بدون نان تست نمي تونم زندگي كنم! ديوانه ام، آره؟؟؟؟ دارم مي رم كه قشنگ يه زندگي عيالواري توي خوابگاه داشته باشم:ِي
.
اين وحيد آمده هي مزاحم منه، بعداً اين متن رو تموم مي كنم. فعلاً كمي از خوشحالي من خوشحال بشيد!