۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

چند وقتیه که جلوی ساختمان ما یک سوپر مارکت (که شکر خدا اسمش واقعاً برازنده اش هست!) باز شده و ما خوشحالیم که همه چیز رو با همون مارکی که می خواهیم از یک جا می تونیم بخریم و دیگه برای هر قلم لازم نیست تا سر بهار شیراز بریم و برگردیم. اما دیشب اتفاقی افتاد که این سوپر مارکت رو برای من عزیزتر کرد. احسان حدود ساعت 10 شب رفت که باگت و شیر بخره. نیم ساعتی طول کشید. وقتی برگشت گفت: امید رو دیدم. آمده بود خرید و مشغول صحبت راجع به فلان مسئله شدیم و...
امید؟ پسر دایی عزیزتر از جان من است. در کل فامیل شخصیت محبوب ماست و هم خودش، هم همسر نازنینش دوستان بسیار بسیارعزیز و همیشه اولین گزینه ما برای معاشرت هستند  و همیشه هم در موقع نیاز در دسترس همیم. خونه شون 2 تا کوچه و یک خیابان در راستای شمالی-جنوبی با ما فاصله داره. یعنی پیاده در حد 10 دقیقه. اما به جهت گرفتاری و مشغله زیاد خیلی کم همدیگه رو می بینیم. قبلا بهم گفته بودن که اونها هم از این مغازه خوششون اومده و دیگه میان از این سوپر مارکت خرید می کنن. دیشب یهو از تصور اینکه هنوز هم میشه آدم فامیلشو توی خیابون توی مغازه محله ببینه و وایسه به صحبت و خوش و بش کلی ذوق کردم. یه جوری احساس کردم چه تنها نیستیم. چه نزدیکیم. هوای همو داریم. مثل قدیماست. مثل همین 10 سال پیش حتی که همه به اندازه الان خسته و کوفته نبودن و با یک اشاره پیش هم بودن.
دیشب خیلی ارزش این قضیه برام روشن شد. این که آدم های مهم و عزیزی رو داشته باشی که 10 دقیقه باهات فاصله داشته باشن. انقدر احساسم خوب بود که صبح حتی با حال خوبی بیدار شدم که می دونم دلیلش همینه. دیدم لازمه بنویسم اینجا که یادم بمونه.
پی نوشت: دلدارم امروز صبح رفت بندر. حدود 4 ماه بود که ماموریت نرفته بود. دیگه دلش تنگ شده بود. دیشب کلی خوشحال بود. منم همینطور. لذت می برم از اینکه کارش رو دوست داره و حرفه ایه. دیشب سر به سرش می ذاشتم که: آره دیگه زیادی ور دل هم بودیم. برو یه مدت دور باشیم بنیان خانواده مون سفت بشه!
فکر کنم اینو قبلا نوشته ام. ولی باز هم می خوام بگم. نبودنش هم غم انگیزه و هم لذت بخش. از دلتنگی هم می میرم و هم لذت می برم. نبودنش نابودم می کنه اما از اینکه انقدر می خوامش که که از نبودنش به هم می پیچم خوشحالم.

۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

خال کف پای مادرم یا چطور از کاه، کوه ساخته می شود

خب من هنوز دارم خودم را کند وکاو می کنم ببینم چرا آن طور که در پست قبلی گفتم شده ام. هم زمان او را هم خوب زیر نظر دارم و همه 3 سال گذشته را هم دارم بازنگری می کنم. تا این لحظه می توانم بگویم بهتر است از خودم بپرسم: چه مرگت شده؟! و خب این خیلی امیدوار کننده است. بعد از نوشتن پست قبلی، انگار همه بغضم رو آمده بود. عصر که رفتیم خانه یهو رفتم روی پایش نشستم و گفتم من از چیزی ناراحتم. گفت چی عزیزم؟ بهش درباره احساسم راجع به جمعه هفته قبلش که در پست قبلی تعریف کرده بودم گفتم و باز اشک هایم آمدند و آمدند و هر دو حیران بودیم که خب آخه چرا این همه غصه؟؟ عذر خواهی کرد بابت اهمیت ندادنش و ... خلاصه به همین راحتی حال من بهتر شد! طی دو روز گذشته هم چند اتفاق خوب افتاد که مقداری از نگرانی های اقتصادی مان برطرف شد و من باز حالم بهتر شد! فکر کنم بروم آزمایش هم بدهم و احتمالاً مقداری قرص جهت گوشمالی هورمون ها بخورم و گوشم را هم که شبانه روزی می خارد به دکتر نشان بدهم کلاً خوب خوب بشوم. همه اش دارم به این فکر می کنم که نسل پدر و مادرهای ما که انقلاب و جنگ و هزار نگرانی اقتصادی داشتند و تازه خیلی هاشان رحم و تخمدان هم نداشتند چطور عشقشان این طور جاودانه و پابرجاست؟!من بابت سه ماه بی دغدغه به  رستوران 5 ستاره فلان و بهمان نرفتن کاملاً قاطی می کنم. آنها چطور دوام آوردند؟ هنوز به این نتیجه نرسیده ام که آدم مادی ای هستم. شاید علت این همه فشار این باشد که مدیریت مالی تمام و کمال با من است. در واقع او از من پول تو جیبی می گیرد! من این را نمی خواستم، ولی او اینطور بود. تازه الان 2-3 ماه است که قانعش کرده ام که کارت بانکی اش در جیب خودش باشد و نه در کیف من و من 4 تا کارت برایم کافی است و 5 تا نمی خواهم واقعاً!
با زهره درباره این قضیه کمی صحبت کردم. او هم همین مشکل را داشت. همسر او شغل تحقیق-پژوهشی دارد و درآمدش خوب است اما بی برنامه. یعنی 6 ماه یک ریال بهشان نمی دهند، بعدش ناگهان 20 میلیون واریز می شود. و از انجا که خیلی از موسسات هم بدقول هستند، کلاً در عین پولداری، همیشه تحت فشار اقتصادی فرسایشی هستند. زهره می گفت هم زمانی نقطه اوج فشار با شروع شیطنت های دختر یک ساله اش و بد قلقی های استاد راهنمایش و رساله اش که پیش نمی رود و طول کشیدن همه اینها به مدت حدود 3 ماه، کاملاً او را به این نتیجه رسانده بود که باید طلاق بگیرد.
خوب که به اطرافم نگاه می کنم می بینم چه بی سوپاپ شده ایم. چه آستانه تحملمان پایین است. خودم را با مادرم مقایسه می کنم و می بینم من خیلی مدیرتر از او هستم و به لطف صحبتهای اموزنده خودش واقعاً در زندگی ام موفقم، اما صبر و حوصله و استقامتی دارد که 1 درصدش هم در من نیست. من هرچیزی کم باشد قاطی می کنم. از کمبود نان تست سبوس یا فیبردار و نداشتن روسری آن رنگی که به این مانتو بیاید بگیرید تا کمبود سکس یا چرا این بار چتری های جلوی موهایم را آنطور که همیشه ناز می کردی، ناز نکردی!
چند وقت پیش بی بی سی مقاله جالبی داشت در این باب که روال زندگی مشترک در سال های مختلف چگونه است و اشاره کرده بود به اینکه سال دوم بسیار مهم است از این نظر که طرفین به درک عمیقی از هم می رسند و سال های پنجم تا هفتم معمولاً بدترین ها هستند و بیشتر طلاق ها در این فاصله رخ می دهند به چندین دلیل. این چند روز داشتم با خودم فکر می کردم که الان ما در میانه سال دوم هستیم و من واقعاً به چه درک عمیقی! از خودم و او و زندگیمان رسیده ام؟ چقدر اشتباهات قبلم را کمتر تکرار می کنم؟ کدام اشتباه ها را نگذاشته ام اصلاً به تکرار برسند؟ موقعیت های مشابه را چطور مدیریت می کنم و چطور سنگ های زندگی را روی هم می چینم؟ معمار خوبی هستم؟ خانه مان همانطور که آرزو داریم واقعاً تا 120 امین سالگردمان دوام می آورد؟ (بله من از نوادگان نوح می باشم!) اصلاً خودم شعارهای خودم را به یاد دارم؟ من که می گفتم خوشبختی یک نقطه و یک هدف نیست و یک مبارزه دائمی است؟ که  ته ندارد و پروسه است؟ واقعاً دارم می جنگم؟ یا شیک نشسته ام که او خوشبختم کند؟ حواسم هست که فعل هایم همیشه جمع باشند؟ که من نباشم و ما باشیم؟
و متاسف شدم برای خودم که در روزمرگی و قواعد احمقانه این جامعه چنان مشغولم که گاه یادم می رود که مسئولم. خودم مسئولم و حتی اگر اوجایی سهواً  کم می گذارد و اگاه نیست،من مسئولم که اگاهش نمی کنم. به هفته پیشم فکر می کنم که5 روز با بغض گذشت چون از چیز ساده ای غمگین بودم و اگر درباره اش حرف زده بودم به سادگی با یک عذرخواهی و یک بوس کوچولو حل می شد. اما نگفتم و گذاشتم ذهنم تا قهقرا برود و افکار پست قبلی تسخیرم کنند و بگویم 1 سال دیگر جدا می شویم!
پست قبلی را می گذارم باشد تا یادم بماند غصه های کوچک خطرناکند چون جدی شان نمی گیریم. مثل خال کف پای مامانم که بعد از 60 سال هوس کرد رشد کند و ناگهان سرطانی از اب درامد و داشت دودمانمان را به باد می داد که به خیر گذشت. غصه ها و دلگیری های کوچک مثل علف هرزند. تک و توک که هستند حسابشان نمی کنیم. بعد وقتی تار و پودمان را گرفت متوجه می شویم و ان وقت دیگر نمی شوند ار باغچه ذهن پاکشان کرد.
قول دادم مواظب خودمان باشم.
 

۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه

این روزها هی دارم از خودم می ترسم. از افکارم و از احساساتم. این فکر مثل خوره به جانم افتاده که فقط عاشقش هستم و از علاقه و دوستی هیچ خبری نیست. یعنی ازش خوشم نمی آید. که خب این قطعاً شرط  ماندگاری عشق است. به حدی ایرادگیر و باریک بین شده ام که خودم وحشت می کنم. هر حرکتش، هر حرفش، هر رفتارش زبانم را به انتقاد باز می کند و مستقیم و بی پرده می کوبمش. دارم می ترسم. چیزی به اسم سندرم سی سالگی هم داریم آیا؟ الان یک هفته است که مشخصاً و بدون کوچکترین ملاحظه ای دارم به خودم می گویم: "اگر پیش از عاشق شدن این خصوصیات را دیده بودم حتی عاشقش هم نمی شدم. در واقع اگر به عنوان خواستگار پا پیش گذاشته بود و شناخت کنونی را درباره اش داشتم هرگز باهاش ازدواج نمی کردم" و به طرز وحشت آوری دارم خودم را قانع می کنم که بله همین طور است. درواقع کنترل ذهنم از دستم در رفته. نمی دانم کسی این نوشته را می خواند یا نه. اگر می خوانید لطفاً بروید پست های قدیمی را هم بخوانید که بدانید چقدر دیوانه وار میخواهمش و چقدر تحسین برانگیز است (بوده است؟) برایم. اما الان ایرادهایش شده اند خوار چشم. پر رنگ و کور کننده. در این حد که اگر ادامه پیدا کند یک سال دیگر کار به طلاق می کشد. حساس شده ام به اینکه چرا با هم حرف نمی زنیم. به جز رجزخوانی موقع تخته نرد و برنامه ریزی در مورد هرچیز و تعریف کردن اتفاقات گاه و بیگاه و دوستت دارم های فراوان که نثار هم می کنیم دیگر حرفی نمی زنیم. حرف جدی نداریم. خواب آدم های دیگر را می بینم. چه بلایی سر من آمده؟ الان خودم باور نمی کنم که دارم این خطوط را می نویسم. دارم جایی ثبتشان می کنم. دارم به رسمیت می شناسم این ها را. من که همیشه بهش افتخار می کردم چرا حالا رفتارش توی ذوقم می زند؟ او تغییر نکرده، من کرده ام؟ چه شده ام؟ باید بروم با کسی، دکتری، تراپیستی، مشاورخانواده ای صحبت کنم؟ ممکن است مشکل از هورمون ها باشد؟ می دانم که به هم ریخته اند. نسخه آزمایش دارم و هنوز نرفته ام ازمایشگاه. یا ممکن است حاصل آن قهر 3 روزه باشد؟ قهر نبودیم. اما زیاد حرف نمی زدم و نمی خندیدم و دستش را نمی گرفتم. اولین بار بود که دست هم را نمی گرفتیم. سه روز کامل. وحشتناک بود. از همان موقع بود؟ انگار که بندی پاره شد؟ نمی دانم. حتی غریزه ام هم با خودش درگیر است. هم می بوسم هم نمی بوسم. از یک طرف بغلش نمی کنم و از طرف دیگر می چسبم بهش. آخرین لیوان آب خنک ته پارچ را تعارفش نمی کنم و خودم می خورم، از طرف دیگر سینی صبحانه به دست بیدارش می کنم. دیوانگی مگر شاخ و دم دارد؟ یک چیز دیگر هم دلم می خواست که ناراحتم کرد. هفته پیش، جمعه، امتحان زبان داشتم. ظهر امد دنبالم. هوا و زمین و اسمان مثل بهشت بود. آفتاب گرم و نسیم خنک. طبیعت لازم بودم. سه بار گفتم بیا برویم پارک و ناهار را بیرون بخوریم. هر سه بار گفت ام م م م، نه، الان دوست ندارم، شب می ریم. من ان موقع می خواستم. نمی دانم چرا این همه بهم فشار آمد. الان که می نویسم هم اشکم درآمده، چیزی به این لوسی و سادگی. من می خواستم برویم بگردیم. می خواستم. سه بار گفتم. می خواستم. در طول راه برگشت به خانه هم باز درباره اش حرف زدم. که چه هوای خوبی است و چه باید قدر دانست و فرصت بین گرما و سرما کوتاه است و هر روز همین ساعت سرکار بوده ایم و هر روز چه دلم می خواسته بزنم بیرون  از شرکت و... همانطور مهربان و بی دغدغه به روی خودش نیاورد، اصلاً نفهمید فکر کنم. به دلم ماند. بدجور به دلم ماند. خیلی ساده بود قضیه. خیلی معمولی بود. ولی نفهمید که چقدر دلم می خواست. که خیلی وقت بود اینطور نخواسته بودم چیزی را.
بی انگیزه شده ام. آزرده ام. از چه؟ نمی دانم. از او؟ بله. چرا؟ باز هم نمی دانم. شبانه روزی عصبانیم انگار.
 
یک چیز بی ربط هم بگویم این میان که تنها چیزی است که خوشحالم کرده در این چند روز:
امتحان فاینال زبان را دادم. اسپیکینگ فقط در حد 6-7 دقیقه طول کشید. جناب ممتحن یهو درآمد گفت: من حرفی برای گفتن ندارم. نیازی نیست چیز بیشتری بپرسم. زیبا صحبت می کنید. اصلاً فارسی حرف نمی زنید. لهجه و لحن گویش شما درست مثل کسی هست که در یک محیط نیتیو انگلیسی زبان بزرگ شده. تبریک میگم!
خب من همین الان درحال اشک ریزی نمی توانم لبخند عریضم را از این گوش تا آن گوش جمع کنم. البته قطعاً به آن خوبی که گفته نیستم. چون خودش چندان خوب نبود برای همین من به نظرش فوق العاده آمدم! ولی خب به هر حال خوشمان آمد :دی