۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

1. عمل جراحی مامانم کنسل شد. لازمه بگم که چقدر خوشحالیم همه با هم؟ واقعاً لازمه بگم؟
2. یار مهربان (بی حرف پیش- گوش شیطون کر- و عباراتی از این قبیل) بهار دوباره به خارجه تشریف خواهند برد. این بار به کره جنوبی. شاید آخرهای سفرش من هم بروم و از آخر بهار آن سر قاره کهن با هم لذت ببریم. فعلاً به این فکر نمی کنم. به سختی جلوی خودم را گرفته ام که نروم هر انچه نکته توریستی در خصوص مملکت و ملت و فرهنگ و هنر و غذا و چه وچه وجود دارد را قورت ندهم. شاید حتی کمی زبانشان را هم یاد بگیرم. سفرش حداقل 2 ماه طول خواهد کشید. من تنها می مانم و دلتنگ می شوم و مشکلی هم نیست. زندگی است دیگر. از الان برنامه دوره های دوستانه و ورزش و هنر را هی دارم در لیست کارهایم بالا و پایین می کنم. 
3. اما این میان مسئله ای وجود دارد که مو بر تنم سیخ می کند. اینکه خانواده های بزرگوارمان بخواهند بیایند مرا از تنهایی دربیاورند! این برایم قابل تحمل نیست. چون یکیشان یا جفتشان می آیند اینجا، در خانه می مانند، حوصله شان سر می رود. سبک زندگی من هم باهاشان بسیار متفاوت است و اخلاق مزخرفی هم دارم که وقتی عشقم می کشد تنها باشم، اگر تنها نباشم، آن کسی را که باعث تنها نشدن من است تکه تکه خواهم کرد. و خب بدیهی است این عاشق رسوای عالمی که منم، وقتی یارم نباشد، انگار هیچ کس نیست. ولی وقتی کسی هست، چون از نظرم نیست، بودن فیزیکی اش نویز محسوب می شود. بعد وقتی این نویزها، عزیزترین موجودات زندگی ات باشند؛ مجبور میشوی روی خودت صدا خفه کن نصب کنی. البته بخشی از مشکل هم مربوط به روحیه ی گوشه عزلت گزین ِ من است که فعلاً موضوعیت ندارد.
4. راه حل کوچکی دارم برای این موضوع که امیدوارم به کار بیاید. یکی از همکارهایم، که 2 سال است دوستیم با هم و داریم خیلی دوست می شویم و فعلاً در این حد پیش رفته ایم که یک شب بیاید خانه ما بماند چون همسران گرامی هر دویمان ماموریت تشریف داشتند؛ به تازگی نقل مکان فرموده اند از آن سر تهران به وسط تهران که ما هستیم. در واقع به فاصله 5 دقیقه پیاده بین خانه هایمان فاصله هست. و قرار گذاشته ایم هر وقت دو یار نبودند، ما پیش هم باشیم. حالا من قصد دارم از این قضیه استفاده کنم و به همه خانواده ها بگویم:" ببینییییییید، من که تنها نیستم که، دوستم اینجاست، بغل گوشم"
5. خلاصه خدا به خیر کند بهار در پیش رویمان را.
6. عزیزترین گل لاله دنیا داره بعد از 3 سال میاد ایران و از بدو ورود به مدت 30 ساعت قراره پیش ما باشن و بعدش برن بوشهر پیش خانواده هاشون. از الان می دونم که چه رسوا بازی ای توی فرودگاه قراره دربیارم :دی روزی که بهم خبر داد، دقیقاً همون روزی بود که من صبحش از شدت تپش قلب و تنگی نفس کارم به دکتر و بیمارستان کشیده بود و مونده بودم خونه. فکر کنین پشت تلفن وقتی بهم گفت، رسماً نفسم بند اومد و به سختی بهش گفتم لاله من ممکنه از خوشحالی واقعاً بمیرم چون ضربان قلبم هر لحظه داره شدیدتر میشه. طفلی انقدر وحشت کرده بود که نگو. حالا داره میاد و من کلاً خوشحالم دیگه. همین.

۱۳۹۲ بهمن ۱۲, شنبه

این روزهایم در معجونی از نگرانی، اندوه و شادی سپری می شود.
 
نگرانی به خاطر مادرم است. تنگی کانال نخاعی دارد و درد بسیار و نمی تواند راست بایستد و با واکر راه می رود و باید جراحی شود و بهترین دکترهای شیراز و تهران را دیده ایم و در حال انتخابیم. ناراحتم که درد می کشد. 3 شب پیش که پرونده اش را برده بودم به پزشک حاذقی نشان بدهم، با دیدن خانم بسیار پیری که با درد می نشست و بلند می شد و نمی توانست از درد ناله نکند به گریه افتادم. وضعیت مامان خودم از او هم بدتر است. ولی دیدن آن خانم خیلی خیلی غصه ام را زیاد کرد. سخت است پذیرش پیر شدن مادرم. پیر شدن پدرم. می ترسم از ناتوان شدنشان. چون اذیت می شوند. چون خودشان از نظر روحی توانش را ندارند. ادم هایی نیستند که بگذارند ازشان نگهداری کنیم. تحمل پرستار و خدمتکار و نشستن و دستور دادن را ندارند. نمی توانند بپذیرند که بس است. که در هفتاد سالگی 50 سال کار و زندگی را چرخاندن بس است. حالا بنشینید بگذارید پذیرایی کنیم ازتان.
 
اندوهم هم به خاطر همین مسائل بالاست و هم به خاطر اینکه احتمالاً شیراز جراحی می کنند و من چند هفته ای باید بروم آنجا و بدیهی است که یارم کنارم نخواهد بود. احسان فردا می رود بندر و ممکن است قبل از برگشتنش من رفته باشم. مسئله فقط دوری نیست. به خاطر ماموریت هایش زیاد تنها مانده ام. اما همیشه در خانه مان بوده ام. همیشه تمام محیط اطرافم نشان از او داشته. سرم را جای سرش گذاشته ام. همه چیز بویش را می داده. جسمش نبوده اما روح و گرمایش بوده. این اولین بار است که قرار است تنها باشم و در خانه مان نباشم. مرخصی زیاد دارد و گفته که وسطش می آید شیراز هم برای احوالپرسی مادرم و هم برای دیدن من. از الان از هر چه می پزم، یک وعده اش را می گذارم در فریزر. می گوید نکن عزیزم. خودم می پزم و سرم هم گرم می شود. اما مگر می توانم؟ مسئله شکمش نیست (البت هست، می ترسم مزخرف بخوره و بیشتر چاق بشه! ولی فعلاً بحث چیز دیگه ایه!) مسئله این است که از فکر دلتنگ شدن او بیشتر از دلتنگی خودم دیوانه می شوم. از فکر اینکه دلش بگیرد، تنها چای بخورد، تنها سر کار بیاید، تنها غذا بخورد، تنها بخوابد می میرم. نگویید خیلی لوسیم! می شناسمش. می دانم چه غمگین می شود. از همین الان چشمانش می لرزند. غذای آماده می گذارم برایش بلکه موقع غذا کمی دلش گرم شود. که حس کند کنارش هستم. آخ که خودم هنوز نرفته دارم جان می دهم. دلم برای تک تک اجزای خانه مان تنگ می شود.
 
و در نهایت شادم چون کلاً خیلی خوب است. زندگی را می گویم. دیوانه ای که منم، حتی پاراگراف های بالا هم باعث شادیم می شود. اینکه آدم های زندگی ام را دوست دارم لذت بخش نیست؟ اینکه از نگرانی برای مادرم دارم دیوانه می شوم، اینکه از الان دلتنگ نبودن در آشیانه ام هستم، اینکه دوری از احسانم پرپرم می کند، اینها همه زیبا نیست؟
با تمام وجودم دارم عشق می ورزم به همه چیز و همه کس. به همه اجزای کائنات. حالم بی نهایت خوب است.
 
پی نوشت:
دو هفته پیش بوشهر بودیم. جعبه های کتاب هایم را ریخته بودم بیرون و داشتم دسته بندی می کردمشان بلکه کتاب های درسی را ببرم برای کتابخانه دانشگاه. چشمم به کتاب های آنی شرلی افتاد. 15 سال پیش خریده بودمشان. دبیرستان که بودم لقبم بود. هنوز هم یکی از دوستانم آنی صدایم می کند. خلاصه نشستم به خواندن بعضی جاهایش. الان که نوشته بالا را مرور کردم، دیدم چه دوباره آنی شرلی شده ام!