۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

از چهارشنبه هفته پیش رفتم سر کار. رسماً شاغل شدم و از 8 صبح تا 4:30 عصر توی موسسه هستم. کار من SLT هست، یعنی : Stability, Load Line, Tonnage measurment. با 3 تا کنوانسیون خفن سروکار دارم و حسابی سرم تو حساب و کتابه.
دلم تنگ شده، عادت ندارم به نبودنش، برای ماموریت رفته بوشهر و من اینجا کم دارمش خیلی. توی موسسه پشت میزم که نشستم و اون یهو واسه کاری میاد تو واحد ما، می فهمم که گونه هام داغ می شن، ضربان قلبم خیلی بالا میره، محکم می زنه... عادت ندارم صبح ببینمش، عادت ندارم موقع ناهار ببینمش، عادت ندارم ببینمش و دستم تو دستش نباشه...
این روزها خیلی شکرگزارم، خیلی زیاد. همه چیز فوق العاده است، دوستش دارم، همه چیز داره آروم پیش میره، یاد گرفتم هیچ چیز رو به اصرار نخوام، یاد گرفتم صبور باشم، یاد گرفتم باور کنم که همیشه بهترین اتفاق میافته، باید مهلت داد به اونی همه چیز رو رقم می زنه، گاهی از بس می خواهیم و تکرار می کنیم و اصرار می کنیم و پا به زمین می کوبیم که خدا هم هول میشه.
زندگی از کارناوال هم شادی بخش تره.