۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

از دیروز نشسته ام و یک بند دارم وبلاگ میخوانم. همه آنهایی را بیش از 4 ماه است نخوانده ام. و باز غرق شدم و بعدش با چشمان خشک و درد گرفته از جا پریدم. از وقتی چشمانم را عمل کردم باید کمی رعایت کنم. همان 8 ساعت کار با کامپیوتر در شرکت واقعا کافی است. موبایل و وبلاگ خوانی را اما نمیشود حذف کرد.
سال پرهیجانی در پیش دارم. معلوم نیست هیجان ها عملی هم بشوند اما تعداد آیتم هایی که باید بهشان فکر کنم انقدر زیاد است که اگر فقط از پس کنترل مغز و احساسم برآیم خودش کلی هنر است.
تصمیم جدی گرفته ام که یک کار هنری به برنامه زندگی ام اضافه کنم. طراحی و ساخت زیورآلات نقره. تا این حد به برنامه نزدیکم که منتظرم دوشنبه بشود و بروم ثبت نام کنم. البته این میان یک فاصله خوب حدوداً 3 میلیونی هم با هدف دارم آن هم بابت لپتاپ است. وایوی قشنگم به فنا رفته و دیگر پرچم سفید را داده بالا و التماس میکند که راحتش کنم. حس یک سوارکار نسبت به اسب زخمی اش را دارم! ولی به نکته ای دست یافتم که کلی باعث خنده خودم شده: پول دادن بابت لپتاپ خیلی سخت است! زمانی که من این زیبا را یک و نیم میلیون خریدم، از نظر تکنولوژی یکی از بهترین ها بود و گران ترین لپتاپ بازار 2 میلیون و 200 بود و از نظرم هیچ مسئله ای نبود و گران نبود و خلاصه راحت بودم با چنین هزینه ای. الان  دارم برای 2 و نیم تا 3 میلیون خودم را رنده میکنم، که تازه نتیجه اش میشود یک سیستم رو به راه معمولی. اما در حالی که به راحتی پولش را بدون برنامه ریزی قبلی میتوانم بپردازم، چیزی بیخ گلویم را گرفته که گران است! سختم است! چرا؟ جواب: پول این را خودم باید بدهم اما پول آن را بابای نازم داده بود :))))  از جوابم غافلگیر شدم! تصورم از خودم این بود که آن زمان خیلی حواسم به شرایط مالی خانواده بوده و همیشه رعایت کرده ام و همیشه مدیریت مالی خوبی داشته ام و همیشه عطش استقلال داشته ام... اما مرور که میکنم میبینم دانشجوی ارشد بودم و سوت زنان و دست در جیب میچرخیدم و جیب اتو-شارژ بود! بی دلیل نبود که مزه آن لپ تاپ آنقدر بهم چسبیده بود! خلاصه که خیلی با خودم مذاکره کردم تا راضی شدم خرج کنم. برای اولین بار در عمرم احساس کردم خسیسم!
ناگفته نماند که داشتن کامپیوتر سرحال هم در یک سال اخیر ضرورت نداشته. خدا پدر موبایل هایمان را بیامرزد که کارمان را برای ارتباط و خرید و بازی راحت کرده اند. از طرفی به هیچ عنوان در خانه کار مهندسی انجام نمیدهم. قبلاً هم گفته ام که یک بخشی از مغزم و سیمهایش را ساعت 5 عصر میگذارم روی میز آفیس و برمیگردم خانه. در این حد این قضیه جدی است که پروژه یک ماهه ای را که خود مدیرعامل با پرداخت خیلی خوب بهم پیشنهاد کرد که در خانه انجام بدهم، رد کردم و گفتم بعد از 5 عصر برای شرکت کار نمیکنم حتی اگر 10 برابر بهم پول بدهید. برای پروژه های شخصی هم که سالی دوبار پیش میآید با لپتاپ نمیتوانم کار کنم. بعد از ساعت کار در شرکت انجام میدهم چون دوتا مانیتور دارم. پس عملاً کامپیوتر لازم ندارم. اگر هم به هر دلیل ناممکنی لازم شود، لپ تاپ احسان هست. البته اگر در شرکت جا نگذاشته باشد!
یک کار دیگر هم کرده ام. ورزش میکنم. کلی با خودم کلنجار رفتم که بروم باشگاه. آخرش دیدم نمیشود. زمانش با ساعت کارم جور نیست. اگر هم هست، باید یک ساعت بعد از کار وقت بگذارم تا برسم به باشگاه! لباس عوض کردن در اینجور جاها هم برایم عذاب اور است. برای همه چیز باید توی صف بمانی. علت استخر نرفتنم هم همین است. کلا همه چیز را خیلی انحصاری میخواهم. آخرش دیدم بهتر است باشگاه را به خانه بیاورم. بی خیال به هم خوردن قبافه خانه شدم و یک عدد الپتیکال خریدیم و گذاشتیم گوشه پذیرایی و حالا یک روز در میان باهاش کار میکنم. تازه خیلی هم لذت بخش است. برای خودم برنامه طراحی میکنم و کالری میسنجم و خلاصه بازی میکنم حسابی.
بقیه زندگی هم خوب است. راستش انقدر آرام میگذرد که نمیدانم از چه بنویسم. آرام و خوب. داریم پنجمین سال مشترک را میگذرانیم و خوشحالم. قدیم ها میگفتم اگر ازدواج کنم در سال پنجم خودم را میسنجم ببینم کجای کارم. الان که میسنجم میبینم از اینجایی که هستم راضی ام. فکر میکنم از نشانه های خوشبختی همین باشد که بتوانم با اطمینان صددرصد بگویم اگر برگردم به عقب، به پاییز 88، باز هم همان مسیر را طی میکنم.
از خیلی چیزها میخواستم بنویسم. از فوت ناگهانی پدر دوستم و مشکلی که با خودم و مسئله مرگ پیدا کرده ام. از خیالپردازی هایم برای شروع کسب و کار خودم. ولی اولی شما را ناراحت میکند و دومی باعث میشود حس دختر شیرفروش را داشته باشم. میترسم اگر درباره اش حرف بزنم، پایم بلغزد و شیرها بریزد و جوجه ها و مرغ ها ناپدید بشوند.