۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

خب تکلیف استخدام نیروی جدید تعیین شد.
کسی رو استخدام نمی کنند.
رسماً  نگفتند، ولی وقتی حقوقی برابر با نصف حقوق کنونی کارشناسانی مثل من رو بهشون پیشنهاد می کنند،  مسلم است که آنها نمی پذیرند!
عصبانی ام.
به همه گفتم "باشه، مشکلی نیست. فقط کسی انتظار نداشته باشه که من پروژه هام رو به موقع تحویل بدم. تا وقتی چنین انتظاری نباشه، من مشکلی ندارم."
من و همکارام امسال رو سال آرامش نام گذاری کردیم. قرار شد برای تمام کردن کار خودکشی نکنیم. بیش از حد اضافه کاری نکنیم و خودمون رو با هیچ کس (یعنی قبله عالم به طور خاص-مراجعه به پست قبلی) درگیر نکنیم. وقتی نمی خواهند بفهمند، چرا باید پدر خودمون رو دربیاریم؟
عصبانی ام.
 

۱۳۹۲ تیر ۲۶, چهارشنبه

قرار است کارشناس جدید استخدام کنیم. 3 نفر آمدند هرکدام 1 هفته ازمایشی. یکیشان ماندانا بود که خودم معرفی اش کرده بودم. یکی دیگر سارا بود که به واسطه دوستی با ماندانا در دوره ارشد با هم آشنا شده بودیم. سومی از پسرهای دانشکده بود که با هم کلاس هیدرو و سکو داشتیم به گمانم و همه جا تاپ مارک کلاس بود. به رییس گفتم پسره خیلی خفن است. اگر  با محیط هم هماهنگ شود و آموزش پذیری اش خوب باشد؛ دخترها را حتماً رد خواهیم کرد.
مسئول ارزیابی کیست؟ قطعاً این بنده ناچیز خاکسار. چرا؟ چون قرار است عضو تیم من باشند جای ویدا و حامد که رفته اند. نظرم چقدر مهم است؟ یعنی گزارش ارزیابی من قرار است چند درصد در تصمیم نهایی موثر باشد؟ حداقل 80 درصد. اوکی. بگویید بیایند.
سارا سابقه کار 3-4 ساله دارد. کم حرف و ملایم و عزیز است. تقریباً لازم نبود چیزی بهش یاد بدهم. بنابراین وقت بیشتری داشتیم برای اینکه زیر و رویش کنیم ببینیم چه می داند. زبان انگلیسی عالی و عملکردش از نظر فنی خوب بود. اشتباهات کوچکی داشت که قابل چشمپوشی بودند. نسبتاً خوب گزارش می نوشت. فقط مشکلش این بود که خیلی ملایم بود. در واقع نمی توانست خودش را خوب پرزنت کند. نمی توانست قانع کند. و خب در شغل ما زبانمان به اندازه مغز و دانشمان باید کار کند. یعنی مالک یا نماینده مالک زنگ می زند و پشت تلفن ما را می جود. و ما باید با لبخند و احترام بزنیم فک طرف مقابل را بیاوریم پایین و تفاله مان را پس بگیریم و بفرماییم که مشتری محترم و عزیز که جان می دهیم برایت، خیلی بیجا می کنی. من آتوریتی دارم و همینه که هست. یا طراح می آید اینجا حرف کاملاً بی اساس غیر علمی-غیر فنی میزند و کلاً اصول پایداری یا استحکام را می برد زیر سوال یا عملاً خر فرضمان می کند و جلوی چشم خودمان می پیچاندمان و ما باید دور میز درحالی که بهش می گوییم چایی تان سرد نشود، حالیش کنیم که عزیز دلم، خودت را جر نده، گوش های دراز روی سر تو هستند و بحث کنیم و دعوا کنیم و فرمول و دیاگرام پهن کنیم و گاهی حتی آموزش بدهیم بهشان و کلاً چرچیل وارانه ، هم از موضع بالا و در عین حال متواضعانه و بدون اینکه دلشان بشکند شرشان را کم کنیم از سر خودمان.
خب حقیقت این است که سارا از پس این کار بر نمی آید. و تمرین زیاد نیاز دارد.
نفر دوم ماندانا بود. وقتی معرفی اش کردم به مدیرم گفتم که هیچ چیز نمی داند. کار نکرده و در دانشگاه هم بازیگوش تر از آن بود که انتظار داشته باشیم از درس ها چیزی یادش مانده باشد. اما زرنگ است. اعتماد به نفس بالا، مشتاق، باهوش، زبل و خلاصه گلیم خودش را از آب می کشد. و جالب اینجا بود که در مصاحبه اولیه با مدیر و معاونمان هم هر دو خیلی ازش خوششان آمد و نظرشان بیشتر با ماندانا بود تا با سارا. تنها مشکل این است که ماندانا پنج شنبه ها نمی تواند بیاید. ضمناً از آنجا که دخترک نازش را زودتر از 7 نمی تواند تحویل مهدکودک بدهد و خانه شان کرج است، به هیچ عنوان قبل از 8:30 به دفتر نمی رسد. و اینها خیلی برای رییس و رییس بزرگ مهم است و البته قبله عالم هم زیر بار نمی رود اصلاً.(رییس یعنی مدیرمان، رییس بزرگ یعنی معاونمان و مدیر عامل هم می شود قبله عالم یا حضرت والا!)
خلاصه ماندانا آمد و شاهکار بود. با همه دوست شد. در همه بحث ها، شوخی ها و صحبت های جاری واحد شرکت می کرد. دانش اولیه ناچیز، زبان انگلیسی ضعیف. اما آموزش پذیری فوق العاده و سرعت خوب مطالعه و یادگیری. اشتباهات اولیه کم و قدرت تحلیل بالا. خلاصه در زمینه های مختلف خودش رو آدم توانایی نشان داد. در امتیازبندی که برای موارد مختلف در نظر گرفته بودم (10 امتیاز برای هر مورد)، سارا از نظر فنی امتیازات بالاتری داشت. در حد ماگزیمم 0.5 نمره. اما در بعضی از رفتارهای حرفه ای، ماندانا خیلی بهتر بود. بماند که کلاً من پدر ماندانا رو دراوردم. چون خودم معرفی اش کرده بودم انقدر بهش سخت گرفتم که نگو. ولی واقعاً روسفیدم کرد.
و اما نفر سوم. آقا پسری که اسمش رو می گذاریم آقای الف. شنبه و یکشنبه 1 ساعت و نیم دیر آمد. دوشنبه بدون خبر نیامد! سر ظهر ایمیل زد که ببخشید توی دانشگاه کارم طول کشید و چون تلفن های شرکت قطع بود(برق رفته بود و سیستم سانترال به هم ریخته بود.) نتونستم زنگ بزنم. (با همین نگارش گفتاری و بدون حتی امضا) در جواب ایمیلش به انگلیسی نوشتم که این بار مشکلی نیست ولی دو تا موضوع را در نظر داشته باشید: 1- شما فقط یک هفته فرصت دارید یاد بگیرید و توانایی خودتان را نشان بدهید و تا همین الان به راحتی 1 روز را از دست داده اید. 2- حضور به موقع در شرکت فاکتور بسیار مهمی در تصمیم نهایی برای انتخاب شما برای این پوزیشن است. پس تلاش کنید که از این فرصت بیشترین استفاده را ببرید.
سه شنبه باز 1 ساعت و نیم دیر امد. کارها را مرور کردیم با هم و ضمن صحبت پرسیدم: جواب ایمیل من را خواندید؟ فرمودند: بله!! توی دلم گفتم: بله و درد!
چهارشنبه هم باز دیر امد. و می خواست زود هم بردو که اجازه ندادم و بهش کار دادم. و گفتم فردا روز اخر است و چون فقط 4 ساعت سر کار هستیم حتماً باید فلان کار را تمام کنید که بتوانیم ارزیابی مناسبی از اموخته های شما داشته باشیم. گفت اوکی. ولی پنج شنبه نیامد!!! رییس گفت یک گزارش خیلی منفی درباره اش بنویس. گفتم با کلی اغماض و ملایمت و مهربانی ارزیابی اش کرده ام و تازه امتیازاتش افتضاح است! خلاصه، دیگر خبری ازش نشد تا دیروز. یعنی سه شنبه هفته بعد!یعنی 5 روز بعد از آخرین روزی که باید می امد! حدود 11 دیدیم تشریف آوردند! من هم بعد از سلام و احوالپرسی مختصر پرسیدم: بفرمایید؟ چیزی در مایه های آمدم و اینها گفت. بهش گفتم بفرمایید تشریف داشته باشید تا رییس باهاتان صحبت کند. ایشان هم توجیهش کردند که عملکردت خوب نبوده و خلاصه ردش کردیم رفت. در طول همان 4 روزی هم که داشت کار می کرد باید بگویم که بسیار بی علاقه و سرسری بود و محض رضای خدا حتی حرف زدن بلد نبود. دیگر ببینید چه بود که وقتی صحبت می کرد، من که کاملاً واقف به موضوع بودم نمی فهمیدم چه می گوید. یعنی برای اینکه کشف کنم چیزی را واقعاً یادگرفته یا نه انقدر باید سوالات ریز می پرسیدم که خودم خسته می شدم.
حالا منتظرم تا شنبه اعلام کنند که ماندانا بیاید یا سارا. و انصافاً انتخاب یکی از این دو نفر کار سختی است.
این جریان برای من از چندین جهت اهمیت داشت. یکی اینکه در جایگاه یک ارزیاب  باید چک لیست برای خودم تهیه می کردم و شیوه امتیازبندی را خیلی بالا و پایین کردم تا چیزی بدست بیاید که بتوان بر اساسش تصمیم گیری کرد. دوم اینکه باید دقت می کردم هر کسی را با چه معیاری بسنجم. به عنوان مثال سارا را باید با الان خودم مقایسه می کردم که سابقه کار دارم. اما ماندانا را باید با 2 سال پیش خودم مقایسه می کردم و می سنجیدم که آیا می تواند حداقل به پای من برسد؟ سوم اینکه هر دو دوستان من بودند و معرف یکیشان خودم بودم و در عین حال باید کاملاً بی طرفانه قضاوت می کردم. چهارم، در واقع داشتم برای خودم همکار انتخاب می کردم. باید دقت می کردم که کسی که استخدام می کنم بعداً بیچاره ام نکند و واقعاً بتوانم رویش حساب کنم. چون حداقل تا 4-5 ماه هر اشتباهی از این شخص به پای من نوشته می شود و هر خراب کاری را من باید درست کنم. و پنجم، مدیر و معاونت بالادست، این وظیفه را به عهده من گذاشته بودند. یعنی حساب زیادی روی من باز کردند و این اصلاً چیز کمی نیست. در واقع، من که زمان استخدام خودم 3 ساعت و نیم باهام مصاحبه کردند و سه هفته آموزش دیدم، حالا 3 نفر آدم را بعد از 20 دقیقه مصاحبه فرستادند زیر دستم که ظرف یک هفته بسنجمشان. سیستم بدی است. اما مسئولیت کمی نیست.
خلاصه در کل تجربه سخت و البته خوب و مفیدی بود.

۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

نیست که من خیلی باسواد و مهندسم! واسه همین توی پست قبلیم نوشتم وارد دهه سوم زندگی شدم. منظورم دهه چهارم بوده. شما بگذارید به حساب ذوق زدگی بیش از حد.
ملت سنشون میره بالا غمباد میکنن، من با دمم گردو می شکنم:دی

۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

امروز، 23 فروردین 1392، من به دهه سوم زندگی پا گذاشتم.
30 ساله شدم.
همون حسی رو دارم که وقتی 18 ساله شدم داشتم.
خوشحالم :)

۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

1. مدتی است که به کلاس زبان می روم. اولین بارم است در زندگانی. هرچه می دانستم تا پیش از این از مطالعات شخصی بود و خب البته در سطح نسبتاً خوبی بودم. اما تازگی ها احساس افول پیدا کرده بودم و خلاصه در شعبه هفت تیر موسسه ایرانمهر که تا خانه 20 دقیقه و تا محل کارم 10 دقیقه فاصله دارد ثبت نام کردم. جدا از بی نظمی و سیستم فاجعه مدیریت این موسسه (حداقل این شعبه!) دارم از درس خواندن لذت می برم. زمان مدرسه و دانشگاه اگر این همه می خواندم انیشتین شده بودم تا حالا. استادمان مسن و دنیادیده است و لهجه بسیار خوبی دارد. جلسات اول فقط من می فهمیدم چه می گوید (پز در زمینه لیسنینگ!) حالا کم کم بقیه هم دارند می فهمند.
2. تمام 1 ماه و نیم گذشته مهمان داشتم. مامان به عنوان مهمان دائمی و 5 نفر خانواده همسر گرامی به مدت 2 هفته در طول همین مدت. راستش را بخواهید به این نتیجه رسیده ام که هیچ کس هرگز نباید بیشتر از مدت معقولی خانه هیچ کس (حتی نزدیک ترین هایش) بماند. مامان عذرش موجه است چون برای درمان آمده بود. خانواده احسان هم همینطور، برای درمان آمده بودند. اما خب ما دوتا اذیت شدیم. همه شان خیلی عزیزند. ولی خسته شدیم و عملاً زندگی نکردیم با هم. دلمان تنهاییمان را می خواهد خیلی. و جدای از این، متوجه شدم که چقدر سبک زندگیمان با هم متفاوت است. چقدر فرق داریم. خانواده همسر مهربان خیلی خوب و عزیزند، اما انقدر متفاوتند که راستش را بخواهید بدون اینکه رنجشی ازشان داشه باشم به راحتی به این نتیجه رسیدم که اگر نزدیک بودیم، قطعاً مشکل پیدا می کردیم. یا بهتر است بگویم اگر خانواده همسرم نبودند و فقط آشنای خانوادگی یا فامیل درجه 2 بودند اصلاً باهاشان معاشرت نمی کردم! خیلی خوبند. مهربانند. دلسوزند. کوچکترین دخالتی نمی کنند. خیلی مراعات می کنند. از گل نازک تر نمی گویند.همیشه در حال تعریف و تمجید هستند. اما زندگی کردن باهاشان محال است!!
و حتی چقدر با مادرم تفاوت دارم. سبک زندگی مان. انتظاراتمان. نگاهمان. حتی طرز آشپزیمان (که از خودش یاد گرفته ام) حالا کار به جایی رسیده که بر سر روش پختن مرغ هم با هم بحث می کنیم!
الهام می گوید من خیلی سختگیرم. تا حدودی درست می گوید. نه در خانه دیگران، ولی در خانه خودم خیلی اصولگرا هستم. خیلی ایده آلیستم. همه چیز باید مهیا باشد. میز صبحانه باید کامل باشد. باید به شیوه خودم چیده شود. شانس آورده اند که موقع ناهار خانه نیستم و برای شام مجبورشان نمی کنم دستمال سفره های کتان ژوردوزی شده را روی پایشان بیندازند. تشریفاتی نیستم ها، اتفاقاً آدم سهل و ساده ای هستم. اما حساسم که بچه ها روی رختخواب ها راه بروند. یا ملحفه نو را بردارند ببرند بیمارستان! ضمناً بادمجان ها را به شیوه خودم سرخ می کنم که کمتر روغن بکشد، حتی اگر به اندازه مال آنها خوشمزه نباشد. و قطعاً اگر طبقه سبزیجات فریزر کوچکم جای خالی دارد اما بادمجان ندارد حتماً برای این است که بادمجان را می شود هر روز خرید، اما آلبالو را باید اول تابستان هسته گرفت و فریز کرد!
چه غرغرو شده ام.
علتش فقط این است که 1 ماه و نیم است آنقدر که می خواهم یار را نبوسیده ام. آن لباس هایی را که دوست داشته ام نپوشیده ام. صبحانه را در تختمان نخورده ام. عصرها دست در دست هم هرجا که خواسته ایم نرفته ایم.
همین و بس