۱۳۹۳ شهریور ۲, یکشنبه

خوب نیستم.
هیچ خوب نیستم.
آخرین باری که چنین وضعیت روحی رقت باری داشتم شاید 4 سال پیش بود.
احسان نیست. رفته چین برای بازرسی. می دانستیم که قرار است برود و فقط 3 هفته است و برای من که 3 ماه دوری کشیدم در بهار، 3 هفته دیگر نقل و نبات است. اما قرار نبود شنبه ظهر بگویند که بلیط برای یکشنبه شب است. 4 ساعت زمان برای رفتن به فرودگاه و قبل از پرواز در فرودگاه بودن را که کم کنیم، می شود اینطوری که امروز ظهر گفتند فردا بعد از ظهر باید برود.
کارهایمان را خوب انجام دادیم. مهمانهایمان را بدون خودمان روانه عروسی کردیم به بهانه هزار کار روی زمین که قبل از رفتنش باید انجام می شدند و به جایش خودمان رفتیم پارک و رستوران و شب آرامی را خوش گذراندیم باهم. درست مناسب قبل از رفتن بود. رفت و من ماندم و 5 مهمان در خانه ام تا امروز. تا اینجا خوب است. می رسیم به مادربزرگ که لحظه به لحظه حالش بدتر شد. از اورژانس به بخش. از بخش به آی سی یو. از پریروز دیالیز هم اضافه شده. خون مسموم و عفونت بالا و کلیه بی جان و.. خودش بیهوش... همیشه بزرگترین وحشتش این بود که از کار افتاده شود. خانم خانه خودش نباشد. تا همین 10 روز پیش قبل از اینکه از اورژانس برود به بخش داشت سفارش میداد که عمه بزرگه برای عمه کوچیکه که خودش را از امریکا رسانده آلبالوپلو بپزد. که خانم الف که 4شنبه برای نظافت میاید فلان کار را بکند. که به پرستار دایمی اش که آخر مرداد دیگر قراردادش را تمدید نمی کند خوب برسیم و دست خالی نرود. که عمو برای نمایشگاه بیاید تهران و برنامه اش را به خاطر او کنسل نکند.که...که... نبودنش برایم قابل تصور نیست. نمی دانم چه به سر بابا و عمه ها و عموها میاید اگر نباشد. نمی دانم مامانم چه حالی می شود. مامان نمیداند که مادربزرگ آی سی یو است. بهش نگفته اند چون تحملش را ندارد. بعد مسافت هم کمک کرده که ازش پنهان بماند. مامانم یک بار مادر خودش را از دست داده. این بار هم مادرش را از دست می دهد. نبودن مادربزرگ بی معنی است. اما وقتی به زجری که می کشد فکر میکنم، و به وحشتی که داشت و به آرزوی همیشگی اش که مرگ بدون افتادن در بستر بیماری بود؛ فکر می کنم کاش اذیت نشود. یا مثل قبل از وضعیت 1 ماه اخیر برگردد خانه، یا اصلاً برنگردد...تحمل دوباره این زجر را ندارد...  برای این دعایی که دارم و برای شرایط واقعی که دارم می بینم، ناخودآگاه دارم سوگواری میکنم... به محض اینکه مهمانهایم پایشان را از خانه بیرون میگذارند، لبخند و شلوغ بازی ام ناپدید می شود و های های گریه ام تا آسمان بلند می شود. احسان را لازم دارم. فضای خالی شخصی بدون مهمان می خواهم. پریروز مهمان هایم گفتند که اگر می خواهم بروم شیراز تعارف نکنم و به فکر آنها نباشم. من هم دیروز بلیط گرفتم. زودتر از اینها می خواستم بروم. علت نرفتنم این بود که فقط جمعه ها میشود رفت آی سی یو و رفتنم بی فایده بود. از طرفی می خواستم مهمان هایم عذاب وجدان بگیرند. احساس کنند که قصدش را خیلی وقت است داشته ام و به خاطر حضور آنها نرفته ام و حالا به محض اینکه گفتند فکر آنها را نکنم، بلیطم را گرفته ام. که بدانند باید بیشتر به فکر باشند. که من کارمندی هستم که همسرم پیشم نیست و خانه ام 70 متر است و دارم از حجم وسایلی که از آن یکی اتاق آورده ام به اتاق خواب خودمان تا جا برایشان باز شود بالا می آورم. دارم روانی می شوم از  دانسیته بالای محیط اطرافم. احسان را لازم دارم. آرام جانم را لازم دارم. چقدر این بار همه چیز بدون او سخت است. چقدر دستانش آرامم می کرد. چقدر حضورش همه چیز را تغییر می دهد. فکر می کردم دیگر آب دیده شده ام. نه. در واقع اینطور نیست. تازه فهمیده ام که چقدر بودن و نبودنش با هم فرق دارد و برای همین نبودنش غیر قابل تحمل شده...
کاش این هفته زودتر تمام شود...
 
فقط یک چیز این میان باعث خوشحالی ام است. همه هستند. هر هفت فرزند مادربزگ کنارش هستند. از تهران و اروپا و امریکا و بوشهر و شیراز.  به جز 3 نوه (که دوتایمان اخر هفته میرویم و دیگری ایران نیست) همه کنارش هستند. به نظرم خوشبخت است. و به نظرم فرزندانش خیلی خوشبختند که می توانند باشند. که شرایط زندگی و مالیشان بهشان اجازه می دهد که در هر لحظه اراده کنند از آن سر دنیا خودشان را می رسانند. عمه کوچکم خیلی خوشبخت است که می تواند در روند درمان مادرش موثر باشد. که با دکترها تبادل نظر می کند و راه حل میدهد و توصیه میکند حتی. که همکارهای 30 سال پیشش در ایران هنوز برایش اعتبار قائلند و از جان مایه می گذارند. برای عمویم خوشحالم که بعد از چند سال دور بودن از دنیای تجارتش و در اول راه بازگشت، هنوز  به اعتبارش و احترامش قرارهای مهم را جابه جا می کنند که کنار مادرش بماند. برای پدرم و عمه ام و 3 عموی دیگر خوشحالم که شرایط خانوادگی و کاری برایشان مهیاست تا بی دغدغه کنار مادرشان باشند. به خانواده پدرم افتخار می کنم. به پیوند محکمشان. به عشقی که به هم دارند. که مفهوم خانواده را به درستی تجلی می بخشند. که هر نوع مشکلی که فکرش را بکنید سر راهشان آمد اما خودشان را و خانواده را حفظ کردند و حفظ شدند. دوستشان دارم. بهشان افتخار میکنم.


۱۳۹۳ مرداد ۲۲, چهارشنبه

مدت هاست چیزی ننوشته ام. یار مهربان از سفر برگشته و زندگی هم به روال معمول میگذره.
مهمان دارم به تعداد 5 نفر مقیم در خانه و هزار و یک مسئله ی سالی یک بار، که همه شون دارن با هم پیش میان.
مادربزرگ حالش هیچ خوب نیست و خیلی ناراحتم.
عموی سوم آمده ایران و خوشحالم که حال جسم و روحش از پارسال خیلی خیلی بهتره. بعد از ورشکستگی و سکته مغزی، ریکاوری دو ساله نجاتش داده و دوباره سالم و خندان و با تلاش زیاد داره سعی می کنه به دنیای تجارتش برگرده.
احسان تازه 6 هفته است که برگشته و دوباره دارن برای یک ماه می فرستنش چین برای یک ماه. دیشب که فهمیدم، یک گوشه قلبم کبود شد.
دوستم داره از کانادا میاد هفته آینده و انقددددررر خوشحالم که فقط خدا میدونه.
این مدت مسایل زیادی پیش آمد که می خواستم بنویسم و نشد. کلا زندگی خوبه. داریم سال سوم زندگی مشترک رو می گذرونم و برام خیلی جذابیت داره. خودمون رو با سال های قبل مقایسه می کنم و چیزای جالبی کشف می کنم. و خوشحالم از اینکه معتقدم کار درستی کردم.
امروز هم خواستم از مسئله ی مهمی که ذهنم رو مشغول کرده بنویسم. ولی نمی تونم موضوع رو جمع بندی کنم.
خوبیم. خیلی خیلی خوبم و تا حدودی گیج.

راستی، سی و یک ساله هم شدم. از این هم خوشحالم.