۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

منتظرم زودتر ساعت 12 بشود. نترسید، ساعت 12 که بشود از لباس سیندرلا در نمی آیم؛ از کار مرخص می شوم و می رویم خانه. آخر هفته را دوست دارم. پنج شنبه ها را دوست دارم. می چسبد که زودتر ساعت کارمان تمام می شود. اگر کلاً تعطیل بودیم اینقدر لذت بخش نمی شد. راستی هیچ دقت کرده اید چه کیفی دارد وقتی شنبه (به دلیلی) تعطیل می شود؟ اول هفته که تعطیل می شود، انگار یک دهن کجی بزرگ کشدار است به کل هفته.
فردا ظاهراً منزل عمه جان دعوتیم. امیدوارم باز هم آن جمعیت 5-6 نفری حوصله سر بر آنجا نباشند. تازگی ها از معاشرت خسته می شوم. دلم خلوت خودم و یارم را می خواهد. دوست دارم تنها بودنمان را.
تازگی ها عجیب مهربان شده. همیشه مهربان بوده. مهربان ترین بوده. اما تازگی ها یک طور عجیبی مهربانی می کند. به یک سبک "اولین بار" گونه ای. با یک حالت خیلی خیلی خالص و بی بدیلی ناز و نوازش می کند. این پسر، این مرد من، از حد رویاهای طلایی عمرم هم فراتر است. در واقع شاهزاده رویاهایی که همیشه در ذهن داشتم کلاً در برابرش هیچ است. من چطور پیدایش کردم؟ بهتر است بگویم چطور بعد از 7 سال دوستی و همکلاسی بودن پیدایش کردم؟ هنوز گاهی صبح که بیدار می شوم، بودنش در کنارم برایم عجیب است. هی به خودم می گویم من واقعاً باهاش ازدواج کردم؟؟؟؟
چقدر در این متن نوشتم "تازگی ها"!!!
باید برویم کلید و پریز برق و دو تا دستگیره در بخریم. حالا که خانه را رنگ کردیم، قدیمی ها خیلی خار چشم هستند. شب ها کفش کتانی جدیدم را که با پایم مهربان است و باهاش پرواز می کنم می پوشم با کاپشن صورتی و بدون کیف و رها از دنیا می رویم می گردیم. تازگی ها کیف دست گرفت برایم سخت شده. شانه هایم تحمل کیف را ندارند. پول ها و کارت ها و کلید و موبایل را می گذارم توی جیب و دستم را می دهم به دستش و می رویم...
آمده بودم چیز دیگری بنویسم.
امده بودم بنویسم که به مدیرم گفتم که اینجا نگاه ها در خصوص قابلیت کارشناس ها جنسیتی است و من می خواهم بروم ماموریت. و او هم گفت که قبول دارد و باید امتحان کنیم. می خواستم بنویسم که اصلاً دلم نمی خواهد بروم بوشهر. که از الان که به عید یا به عقدکنان علی فکر می کنم و به بوشهر و به شیراز کلاً حالم بد می شود. دلم مسافرت به جایی را می خواهد که هیچ کس نباشد. دلم معاشرت نمی خواهد، تعارف تکه پاره کردن نمی خواهم. درگیر آداب و رسوم شدن نمی خواهم. نمی خواهم جهت عرض ادب بروم دیدن کسی. (عرض را داشتم می نوشتم ارز!!!) نمی خواهم فردا بروم منزل عمه. نمی خواهم هر شب مادرم زنگ بزند. نمی خواهم حواسم به این باشد که چند روز است با مادر و پدر احسان صحبت نکرده ام.
باید وزنم را کم کنم. تبدیل به یک موجود چاق خپل زشت شده ام.

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

و این پست مال همین الان است که 1 ساعت از ساعت کارم گذشته و من هنوز پشت میزم هستم و دارم با یک کشتی احمق سر و کله می زنم.
احسان باز هم رفته ماموریت و جمعه شب بر می گردد. بی نهایت خسته ام. زندگی ام بی نهایت زیباست اما از کار خسته ام. در واقع کارم آنقدر فرساینده و آزار دهنده شده که واقعاً اگر به درآمدم نیازی نداشتم استعفا می دادم. من خوره کارم. کارم نسبتاً جالب است و آدم همیشه در چالش است با طراح و مالک و بازرس و ...و سرم توی حساب و کتاب است و قوانین اینترنشنال. سخت و دلنشین بود. اما الان دیگر دلنشین نیست. کشنده است. نه از سختی، از بی در و پیکری. از اینکه هر کسی به واحد ما می رسد طلبکار است و به قول همکارام ما بچه زن بابا محسوب می شویم. نکته تاسف برانگیز این است که حتی همکاران جدید و تازه نفسم که فقط 8 ماه است به این مجموعه آمده اند و فوق العاده دانا، پر تلاش و پر انرژی بودند هم به همین وضع دچارند. روزی نیست که با هم از نامناسب بودن شرایط صحبت نکنیم. جسم و روحم (قسمت علمی/محاسباتی روحم) شدیداً خسته و پژمرده است. کمرم، گردنم، شانه هام درد می کنند. گرسنه ام. چشمام دارند از حدقه در می آیند. انقدر سر کار خسته می شوم که ساعت 10 شب خوابم. 3 روز یک بار دوش می گیرم! حالم از خودم به هم می خورد...
نظریه خودم این است که همه این ها از فشار مالی 3 ماه گذشته نشات می گیرد. من تا به حال چنین چیزی را تجربه نکرده بودم. احسان هم همینطور. درست است که هر دویمان در خانواده کارمند بزرگ شدیم و باید پولمان را مدیریت می کردیم، اما مسئولیت روی دوش ما نبود. من اگر نگران می شدم که وسط ماه پولم تمام شده، بابت این بود که احتمالاً نمی توانم توی دانشگاه خیلی ولخرجی کنم یا آن کیف یا آن مانتو را الان نمی توانم بخرم. اما نگرانی برای قسط ها و مخارج خانه مال پدر و مادرها بود. و من این سه ماه خیلی شدید لمسش کردم. خیلی شدید.
خدا را شکر که تمام شد و از این ماه دیگر همه چیز به همان وضع سابق بر می گردد و دوباره نفس پولدارانه عمیقی می کشیم. امیدوارم با درست شدن این وضعیت، این خستگی هم کم و قابل تحمل شود. ولی به هر حال باید مرخصی بگیرم. می خواهم 1 هفته تعطیل باشم و... هیچ جا نروم. فقط توی خانه باشیم و کنار هم ارام بگیریم. فرصت چیدن میز صبحانه داشته باشیم. فرصت اینکه توی سی دی هایمان بگردیم و با هم فیلم ببینیم. دوست دارم وسط روز زیر افتاب بروم بیرون. دوست دارم برویم مغازه علی اقا و در حال بازی بازی و خوش و بش میوه بخریم نه با عجله. دوست دارم باز هم غذاهای من درآوردی بپزم. دوست دارم با ارامش ارایش کنم و لباس هایی را که دوست دارم بپوشم و فرصت و جان ِ آویزان کردن لباس هایم را داشته باشم و روی مبل ولشان نکنم... دوست دارم تخم مرغ اب پز کنم و با کره بخورم. فرصت آب پز کردن ندارم، همه اش نیمرو... دلم از آن املت های خانمان برانداز خودم می خواهد که پختنشان نیم ساعت طول می کشد. دلم غذای توی فر می خواهد. سوفله می خواهم. از پارسال به احسان قول داده ام برایش پیراشکی درست کنم. اما هنوز دست به وردنه نبرده ام. دلم می خواهد گلدوزی کنم. می خواهم گل های کریستال درست کنم برای توی گلدان طلایی ام. می خواهم بروم استخر. دوست دارم بروم دوچرخه سواری. دلم می خواهد با سرعت رکاب بزنم و باد توی موهایم بچرخد...
من مرخصی می خواهم...
این پست مال هفته پیش است که الان پابلیشش می کنم:

1- خانه را نقاشی کردیم. به رنگ 2-3 سانتیمتر بالای بک گراند صفحه وبلاگم. ملایم و روشن و البته کمی صورتی تر. یعنی مخلوطی از صورتی و کرم که هیچ کدام بر دیگری غالب نمی شوند. قشنگ شده و خیلی دوستش دارم. به احتمال زیاد برای سال آینده هم همین جا ماندگاریم. باید زنگ بزنم به صاحبخانه.
2- بالاخره پاییز شد! باران لطیفی می بارد و هوا ملس است و من وهمکارهام که پسرهای مجردی هستند بحث می کنیم که هوا یک نفره است یا دو نفره!!!
3- این سه ماه اخیر نگرانی های مالی ما را کشت!! بابت غیبت ها و مرخصی های غیر مجاز پارسال، بدهکار بودیم و در سه قسط از حقوقم جفتمان کسر شد. و درست در همین سه ماه هم خرج های گنده و عجیبی پیش آمد و عدم اطمینان مالی واقعاً آزار دهنده بود. رسماً دارم ثانیه شماره می گنم که این هفته بگذرد و آخر هفته آینده بیاید و حقوق بگیریم که به لطف 10 روز ماموریت های همسر مهربان و خرکاری های من میلیونر خواهیم شد انشااااااللللللللله.
4- نمی دانم حالم چطور است. بی نهایت خوشبختم. اما نمی دانم چرا بغض دارم. دوباره به همان حال غریب سابق برگشته ام. و البته باز هم همه چیز با هم قاطی شده. الهام آمده تهران و من برای پنج شنبه جمعه باهاش هماهنگ کردم. حالا برای چهار و پنج شنبه دوره اموزشی مزخرفی از 8 صبح تا 5 عصر داریم و حضور اجباری است. از ان طرف پسر عموی 18 ساله تیزهوشِ "روانی شده از شدت خرخوانی"ِ دپرس شده بابت پشت کنکور ماندگیِ ناشی از استرس و میگرنِ سر جلسه امتحان،(نفس تازه می کنیییییییییم) بعد از کلی اصرار و تمنای من و عمه دارد می آید تهران و دقیقاً همان روز جمعه فقط ما سر کار نیستیم و می توانیم به بچه برسیم. حالا من مانده ام و دوست نازنینی که دلتنگش هستم و پسرعموی عزیزی که خودم گفتم بیاید!! ضمناً تمیزکاری بعد از نقاشی هنوز تمام نشده.
5- برای دوستم ناراحتم. با عشقش ازدواج کرده ولی به آن شادی که باید نیست. رضایتی را که باید داشته باشد ندارد. خانواده همسرش ثروتمند و سنتی و با ظاهر بسیار آبرومند و معتبر و البته زبان دراز و پر رو وعلاوه بر اینها به نظر من کمی هم مریضند (گل بود و به سبزه هم...). دوستم با تمام وجود جنگید و هیچ چیز کم نگذاشت برای عشقش. اما حالا می گوید: "هنوز هم دوستش دارم ولی اگر زمان به عقب برگردد به شیوه دیگری عمل می کنم." "هنوز"؟؟؟ "هنوز" برای کسی که 3 سال از ازدواجش با عشقی که برایش جنگیده می گذرد، خوب نیست. در بدبینانه ترین حالت باید گفت خیلی زود است که بگوید "هنوز". این "هنوز" دارد من را اذیت می کند. دوستم بسیار دختر سالمی بود. بسیار ساده و دوست داشتنی. من خیلی دوستش دارم. اما حالا دیگر روحش خراش برداشته. خودش می گوید خشم انباشته دارد. حالا دیگر او و شوهرش با هم "ندار" نیستند. شوهرش با همه عشق و مبارزه ای که کرد اما حواسش هم بود که "به موقع گربه را دم حجله بکشد". ولی دوست من اصلاً حواسش نبود. دوستم خیلی عاشقانه و بی ریا و پروانه ای و با دل و جان و جسم و روح تمام پیش رفت و کم نگذاشت. واقعاً از هیچ چیز برای عشقش دریغ نکرد. اما...
الان خوشبختند. اما من خشم درون دوستم را در عمق چشم هایش، در چروک های ریز صورتش که قبلاً نبودند، دارم می بینم. در بدبینی اش نسبت به همه چیز. در تعجب افسوس دارش از هیجان و شیدابازی هایی که من و همسرم داریم. از شگفتی اش وقتی که می فهمد احسان که می رود ماموریت من 4 روز غذا از گلویم پایین نمی رود (حالا بماند که من و احسان هم دیوانه ایم. ولی الان موضوع بحث چیز دیگری است)... یعنی سنسورهای من در مقابل دوستم در این حد آلارم می دهند که من سعی می کنم کلاً درباره اینکه "زندگی چقدر قشنگ و لاولی است" صحبت نکنم. چون انگار که دارم راجع به دنیای بالای ابرها صحبت می کنم (حالا بماند که من هم به طرز غیرقابل تحملی رومانتیک هستم)