۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

بالاخره تموم شد،
پروژه هیدرودینامیک پیشرفته رو میگم. پرزنتیشنش رو آماده نکردم چون نمیخوام ارائه بدم. نمره داره بات هو کرز؟؟؟ فقط مهم این بود که تمام بشه و شرش کم بشه. پاس هم نمیشه و اصلاً مهم نیست. مگه دوره لیسانس همه درسامو پاس می کردم؟؟ اینم به یاد لیسانس!! تازه آدم هیدرو رو پاس نکنه خیلی آبرومندانه تر از اینه که مانور رو پاس نکنه. نمره ریاضیم هم که خوب شد. پس با خیال راحت اینو فیل میشیم :ی
.
پی نوشت: تازه اگه هر 2 ساعت منو چک نکرده بود تموم نمی شد... همین یه خورده درسی هم که می خونم برای اونه...

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

Mi todo eres tu...
Hasta el ultimo momento...
..
...
practicing Spanish!!!

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

زنگ می زنه برای اینکه بپرسه پروژه هیدرو به کجا رسید...
ولی اینو میتونه با اس ام اس هم بپرسه...مثل همیشهء این چند وقت...
میگه زنگ زده واسه اینکه ببینه پروژه هیدرو به کجا رسید...
ولی در واقع زنگ زده که ببینه خوبم یا نه، که بگه دلت آب...
که بگه نشسته رو نیمکت وسط باغچه دانشکده، داره از اون آب نبات چوبی هایی می خوره که بچه بودیم می خوردیم، که وسطش یه چیز مزخرف شبیه آدامس داره، که دلم رو آب کنه و منم با جیغ بگم منم می خوااااااااااااااااااااام،
زنگ زده که ببینه کجام، خوابگاه؟ خونه عمه؟ پیش امید اینا؟...
فواره ها بازن و صدای شرشر آب با صدای ماشین هایی که از زیر و روی پل حافظ رد میشن قاطی صداشه...
زنگ زده حرف بزنه باهام...
صداش ذوق داره...
زنگ زده ذوق کنه باهام...
من، سرد حرف می زنم...
مجبورم، خودم خودمو مجبور می کنم...
اسمش رو که روی صفحه گوشی می بینم، باورم نمیشه، انگار که خوابم...
ولی سرد حرف می زنم...
ذوق دارم از اینکه زنگ زده، از اینکه بعد از مدت ها صداش کمی شاده،
از اینکه می دونم الان دلش تنگه برام، برای حرفامون، برای شوخی ها، بحث ها، برنامه ها،
صداش اونطوریه که من دوست دارم، که انگار هیچی نشده، که منو می بره به خواب، خوابی که دوست ندارم ازش بیدار شم
خوابی که توش هنوز امیدی برای داشتنش دارم...
همین شبی هم زنگ می زنه که از صبحش داشتم پرپر می زدم برای بودنش، برای شنیدنش...
ولی سرد حرف زدم، از ترس اینکه شوق صدامو بشنوه...

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

ببین کل چیزی که می خواستم بگم اینه که:
تو، دوستش داری تا زمانی که اشتباه نکنه.
من، دوستش دارم حتی اگه اشتباه کنه.
مقایسه نکن. چون به نتیجه نمی رسی. چون منطقت از پایه ویرانه!

امروز اولین جلسه روانشناسی من بود. بععععععله، فاینالی به این نتیجه رسیدم که باید به یک روانشناس مراجعه کنم. امروز فقط من حرف زدم، خیلی حرف زدم و اونم فقط گوش کرد و چندتا سوال پرسید. بقیه اش موند برای جلسه بعدی. هفته پیش که به احسان گفتم قراره برم پیش روانشناس همینطور هاج و واج نگاهم کرد...و پرسید چرا؟ گفتم نیاز دارم. گفت نکنه به خاطر این جریان...؟ گفتم نه، البته این جریان هم تشدیدش کرد، ولی خیلی پیش از اینها باید می رفتم. چون دیگه کاری از دست خودم برنمیاد.. ولی خب نگران شد. و البته منم می خواستم که نگران بشه.
توی فیس بوکم نوشته بودم که تنها چیزی که تحملش رو کمی راحت تر می کنه حرف زدن با دوستانه و خدا رو شکر که دوستای خوب زیادی دارم. پری کامنت گذاشته که لاکی یو مریم! و اونایی که کسی رو ندارن چی بگن. تازه بعضی ها هم اصلاً حاضر نیستن گوش کنن...!!! و این طعنه مستقیم به بنده بود!! آقا جان، من هیچ دلیلی نمی بینم که باهات حرف بزنم وقتی حالمو بد می کنه. وقتی به هم می ریزه منو. وقتی می بینم فاز فکریمون انقدر با هم متفاوته. به علاوه، من جایگاه تو رو توی این جریان کاملاً پذیرفتم و درک کردم و همه جوره باهات راه اومدم. اما تو فقط میگی که متوجه وضعیت من هستی، در حالی که نیستی! نمی فهمی عشقی رو که تو دلمه. نمی فهمی اشکای هر شبمو. وقتی بهت می گم فقط میگی اوه مای گاد، چرا اینقدر احساساتی برخورد می کنی و اینو می ذاری به حساب ضعف من! میذاری به این حساب که نمی تونم قضیه رو منیج کنم. در حالی که اصلاً ضعف نیست. اتفاقاً این قدرت منه که به احساسم، به قلبم، به روحم اجازه میدم که بروز بدن خودشون رو، اما تو برمی گردی میگی رابطه ات رو باهاش قطع کن! و نمی پذیری که نمی شه! که نمی تونم، که اصلاً نمی خوام! من تجربه اش رو قبلاً داشتم. قطع رابطه به طور کامل فقط باعث میشه دلتنگش بشم و این دیوانه ترم می کنه. در حالی که وقتی که هست، وقتی می رم توی دانشکده می بینمش، وقتی می رم آزمایشگاه بهش سر می زنم، وقتی حواسش به درس و پروژه ام هست، وقتی حضور کاملاً عادی داره تو زندگیم می تونم این دل رو آروم کنم و از اوج بیارمش پایین. و تو اینو نمی فهمی چون فقط می خوای اون رو مجازات کنی. در حالی که من نمی خوام. چون من دوباره بهش ایمان آوردم. دوباره بهش اعتماد دارم. بیشتر از قبل حتی. چرا؟ چون می شناسمش. من با اطمینان کامل ادعا می کنم که بیشتر و بهتر از تو می شناسمش. چون 6 سال دوستیم باهاش بر مبنای بدبینی نبوده. چون هرگز زیر سوال نبردمش و مجبور نشد اون طوری باشه که نیست. چون 5 ماه تمام هر روز و هر ساعت و هر لحظه پیشم بوده. چون از سرعت حرکت نگاهش می فهمم حالش چطوره. چون می بینم که چشمامو می خونه. ولی اون چشمای تو رو نمی خونه. من نه تنها نمی خوام مجازاتش کنم، اتفاقاً می خوام کمکش کنم. نمی خوام مثل تو باشم که ادعای عشق داری و در عمل هیچی. من نمی خوام دوستیمو ازش دریغ کنم چون خوب می دونم الان زمانی نیست که بخوام تنهاش بذارم. می تونم کاری کنم که عشق رو توی چشمام نبینه، ولی می خوام بدونه که هستم براش. که کافیه صدام کنه و من اونجام. من بهش گفتم که مجازاتش چیه، گفتم که می دونم براش مهم هستم، خودم و جزء به جزء زندگیم، مجازاتش اینه که باید توجهش رو برای خودش نگه داره، که نباید ابرازش کنه، و اینو به لطیف ترین شکل ممکن بهش گفتم چون می دونم به اندازه کافی براش سخت هست. ولی از طرفی یه کاری کردم که سخت تر بشه به اون شیوه ای که خودم می خوام. بهش گفتم بذار به حساب اینکه داری به من کمک می کنی... که از خواب بیدار شم... که باور کنم که... باید دل بکنم... باورم بشه که اون چیزی که می خواستم رو قرار نیست به دست بیارم... و می دونی؟ با اینکه 10 بار اینو پیش خودم تمرین کرده بودم ولی بازم اونجا بغض کردم و اون فهمید. دیدم چشماشو، دیدم که چشماش لرزید. دیدم که باور کرد احساس منو. آره، مجازات من اینه. ولی اینکه مجازاتش می کنم به این معنا نیست که تنهاش می ذارم. که دریغ می کنم ازش محبتی رو که لایقشه. آره به نظر من لایقشه. ازش دلگیرم، ولی به این معنا نیست که دیگه دوستش نیستم، به این معنا نیست که نمی بخشمش... این طوریه که اون عذر خواهی ای رو که تو انتظار داری از من می کنه. اون حرف هایی رو که تو می خوای بشنوی به من میگه. از من می پرسه که چرا هنوز برام ارزشمنده و من بهش می گم چون بهت ایمان دارم. می خوام دوباره بلند شی و از نو بسازی خودتو. من ویرانش کردم، بدون اینکه بفهمه کار منه، و کمکش می کنم بسازه بدون اینکه آشکارا کاری کنم. هرچند که کاملاً درک می کنه حضورم برای اونه... بهش گفتم که وقتی بهش شک کردم چه وضعی پیش اومد. گفتم که روزهای زیادی تهوع داشتم از همه چیز. و اینکه چیزی که در نهایت منو برگردند و تصمیم گرفتم باز بهت اعتماد کنم این بود که دیدم با زیر سوال بردن تو دارم خودم رو زیر سوال می برم، سال ها شناختم از تو رو، احساسم به تو رو، روحم رو، همه چیز رو، و خوب که فکر کردم دیدم به خودم مطمئنم. دیدم ایمان دارم به عشقی که در وجودمه و همین به تنهایی کافی بود برای اینکه به تو فرصت بدم خودت رو اثبات کنی. و می دونی پری، اینا هیچ کدوم برای تو درک کردنی نبود. می بالی به منطقت، در حالی که منطقی که ازش دم میزنی همه اش احساسه، احساسات بد، بدبینی، سرکوب،...