۱۴۰۲ تیر ۲۷, سه‌شنبه

چهل سالگی

چهل ساله شدم.

خوشحالم. از روندی که طی کرده ام راضی ام. بی نقص بوده؟ هرگز! پر از اشتباه، پر از شکست، پر از اندوه، پر از پشیمانی...اما درسم را گرفته ام. با درسی که گرفتم، در طول زمان انتخاب های بهتری کردم، غصه های کمتری خوردم، دوراندیشانه تر تصمیم گرفتم، شادی بیشتری آفریدم...

دهه بیست سالگی قاعدتاً باید دست و پا میزدم تا راهی را پیدا کنم برای پیش رفتن. در هر زمینه ای. گیج بودم، زیاد اشتباه کردم. بالاخره راهی یافتم. راهی که الزاماً راه من نبود اما موازی راهی بود که آرزویش را داشتم و با آن نقاط مشترک داشت. بزرگترین دستاوردم در آن راه، اول مستقل شدنم بود و سپس به دست آوردن احسان. برای هر دوش جنگیدم و بها دادم. و اگر به عقب برگردم باز هم همین کار را میکنم. هر دو سرمایه زندگی ام شدند.

نیمه اول دهه سی سالگی به تلاش و تقلا گذشت. در زندگی کاری، در معاشرت، در پول درآوردن، در عشق و احساس و زندگی با یار. لحظات تلخ و پر فشار کم نداشت. اما خب دستاورد هم بسیار داشت. رشد را با پوست و گوشت و استخوان حس کردم و کم از دردش اشک نریختم. اما منصفانه نیست اگر بگویم خوش نگذشت. بزرگ ترین خوشی اش این بود که هر لحظه آگاه بودم به تغییرات و روند رشد. از مسیر لذت بردم.

نیمه دوم... پر فشار شروع شد. مشکلات پزشکی خانواده و مشکلات زندگی نزدیکانم آوار شد روی زندگی ام. همه را به درستی پشت سر گذاشتم و جسم و روح بی رمقم را برداشتم بردم پیش روانشناس و سپس روان پزشک. به هر دوشان گفتم میخواهم در چهل سالگی حالم بهتر از امروز باشد. چهار سال گذشته کمکم کردند خودم را بهتر بفهمم، و دیگران را. همین برایم راه ساخت. راه تماشا، راه تعامل، یاد گرفتم قدم کوچک از توقف بهتر است، و همین شد عصای روزهای سختم. 

تولد چهل سالگیم را به جای مهمانی مفصل، در سفر جشن گرفتم. در کافه ای آرام کنج محله ای قدیمی، یار در کنار و با یک برش باقلوا و شعله ی فندک و یک فنجان قهوه. بی هیاهو، با یک لبخند عریض و عمیق.

باشد که سال های میان سالی پیش رو، با شادی، شیدایی و دلدادگی بگذرد.


۱۴۰۱ شهریور ۹, چهارشنبه

درباره پیانو

یک. در خانه ما همیشه صدای موسیقی به گوش میرسید. انبوهی نوار کاست داشتیم از مرضیه و بنان و شجریان و دلکش و گلپا و و الهه و پوران و ویگن و سخایی و ... مجموعه گلهای رنگارنگ هم با آن کاورهای رنگ به رنگ گل سرسبد بودند و من ده ساله عاشق  آلبوم شماره 14 بودم. بابا همیشه زیر لب زمزمه میکرد، مامان آواز میخواند، نه فقط از مرضیه، که ترانه های فیلم های دوبله شده ای که در جوانی در سینما دیده بود. ترانه های اشک ها و لبخندها را قبل از اینکه فیلم را ببینم از بر بودم. تابستان ها در خانه مادربزرگم در شیراز، نوارهای عموی کوچکم هم اضافه میشد. نوجوان بودم که بین نوارهایش سه تا کاست جادویی پیدا کردم: یک کاست آهنگهای فولکلور مجار، یک کاست قطعات موتزارت و هایدن، و یک کاست سمفونی شماره 9 بتهوون. همه اینها باعث شد مسحور نوای ویولن و پیانو شوم. فرقی نمیکرد اثر جواد معروفی باشد و ابوالحسن صبا، یا قطعه کلاسیکی باشد اثر موتزارت. دبیرستان که بودم، فیلم کنسرت شهر ممنوعه یانی را دیدم و برای اولین بار همه صداهای درون ذهنم، شکل بصری پیدا کرد. دستانش روی کلاویه میلغزید و آه، تکنوازی ویولن رهبر ارکسترش...از آن زمان کنسرت دیدن هایم شروع شد. در خیالم ستاره تک نواز و بداهه نواز کنسرت های فاخر میشدم و دست روی ساز خیالی مینواختم و مینواختم و مینواختم...


دو. چرا خیالی؟ چون آموزش موسیقی در خانواده من جایی نداشت. مثل شنا که قبلاً گفتم. پاییز و زمستان و بهار مطلقاً وقت درس بود. تابستان هم که در سفر شیراز و تهران میگذشت. پس ویولن منتفی بود. از طرفی پیانو همیشه ساز گرانی بوده. در بچگی من فقط گران نبود. اصلا در دسترس نبود (پیانوی دیجیتال هم وجود نداشت). بین فامیل و آشنایان فقط دو خانواده داشتند که مرفه تر از سطح متوسط بودند و در خانواده کارمند من، برای داشتنش نمیشد به راحتی تلاش کرد. بماند که بابت زندگی در بوشهر، بعد مسافت هم بر نایابی اش می افزود. در نتیجه، سالی 1-2 ماه در سفر تهران در منزل فامیل میدیدمش و بس...


سه. قبلاً نوشتم که پارسال زمستان، تصمیم گرفتم امسال موسیقی را هم شروع کنم. تصمیم گرفتم ویولن یاد بگیرم. در خانه ام جای پیانو ندارم و فعلا هم قصد جابجایی نداریم. همکار موزیسینی دارم که رایم را زد. از طرفی دخترداییم و پسرش که پیانو دارند و منزلشان نزدیک ماست تصمیم گرفتند بروند کلاس و با آگاهی از علاقه دیوانه وار من، گفتند تو هم بیا ثبت نام کن سه تایی با هم میرویم و هر روز بیا منزل ما تمرین و در این 2-3 ماه تصمیم بگیر که میخواهیش یا نه. اول مقاومت کردم. تعارفات و ... ولی بعدش فکر کردم. دیدم من چندین سال است که میتوانم داشته باشمش. سالهاست که پول دیگر مسئله نیست. سالهاست که میدانم حتی میتوان با یک ارگ شروع کرد! پس چرا زودتر شروع نکردم؟ و مچ خودم را گرفتم. من میترسیدم. چون در رویایم نوازنده قهاری بودم. در واقعیت اما نمیدانستم توانش را دارم یا نه. میترسیدم با واقعیت روبرو بشوم و رویایم از بین برود...


چهار. کلاس را شروع کردم. به لطف دختردایی مهربان و خانواده اش، بیش از دو ماه تقریباً هر روز یک ساعت و گاهی هم بیشتر میرفتم منزلشان تمرین. از خوش شانسی ام، هر چه تعطیل رسمی بود هم به روزهای کلاس من خورد و ترم من بیشتر هم طول کشید. جلسه 7 را که تمام کردم، گفتم خب حالا وقت تصمیم گیری است. میخواهمش؟ قطعاً بله. میتوانمش؟ آه بله! بله! میتوانم.


پنج. در کودکی از جلوی گالری پیانوی سبا حوالی ساعی زیاد رد میشدم و چندباری هم نمایشگاه آرشه را نزدیک پارک ملت دیده بودم. به دید مریم کوچک، بی نهایت رویایی بودند. در جوانی، خیابان لارستان هم اضافه شد. هربار ازش رد میشدیم در هر حالی ساکت میشدم. نفسم حبس میشد و نمیتونستم تصمیم بگیرم که به چپ نگاه کنم یا به راست. سالها به این فکر میکردم که یعنی روزی میاید که من وارد یکیشان بشوم؟ فقط انقدر بفهمم که بروم یک سوال بپرسم و به بهانه اش بهشان دست بکشم... و چه شد؟ 

چهارشنبه هفته پیش، بالاخره وارد یکیشان شدم، با اطلاعات خوب با مسئول گالری حرف زدم، از انتخابم برایش گفتم و تاییدش را گرفتم، بین اکوستیک ها، به دیواری های خوش رنگ لبخند زدم و یک رویال سفید دلبر را با رضایت لمس کردم، و سه روز بعدش یک دیجیتال خوش صدای قشنگش به خانه آمد... 

همیشه فکر میکنم که من در طول عمرم به هر یک از خواسته هایم به نحوی رسیده ام. اورست را فتح نکرده ام ولی در هر چیزی به نتیجه ای دست یافته ام که دلم بهش گرم باشد و روزگار واقعاً با من سازگاری داشته. این یکی اما، چیزی کم ندارد. نسبی نیست. آرزوییست که تمام و کمال برآورده شده و لذتش بی نقص است. موسیقی، همانطوری که آرزویش را داشتم به زندگی ام اضافه شده و پیانوی قشنگم عزیزترین چیزی است که در زندگی ام دارم.

تصمیم گرفتیم پسر باشد و اسمش را گذاشتیم آلبرت جونیور. آلبرت به خاطر اینکه مامان آرزو کرد در رویال آلبرت هال بنوازم و جونیور برای اینکه احسان میگوید یک روز حتما یک اکوستیک آن هم گرند رویال خواهیم داشت. پسرمان که راه اندازی شد، نماینده شرکت که رفت، مدتی که گذشت، به خودم آمدم که دو ساعت است ننشسته ام. تمام مدت راه رفته بودم یا هزار جور چکش کرده بودم و حتی نواخته بودم، اما ایستاده. بالاخره توانستم بنشینم و آرام گرفتم. نوازشش کردم و از شوق گریستم و لا به لای اشک ها، بهش گفتم که بعد از عاشق شدن، بزرگترین آرزوی زندگی ام بوده و خوشحالم که حالا در اتاقمان، کنار تختمان، زیبا نشسته...


۱۴۰۱ تیر ۲۱, سه‌شنبه

دقیقاً 3 ماه از نوشته قبلی میگذرد.

بهترم. آخر فروردین دکترم گفت مشکل در تسک های بیش از اندازه است و تو داری به خوبی از پسشان بر میایی، پس دارو را تغییر نداد. گفتم دارم خوب انجامشان میدهم به قیمت از بین رفتنم. گفت من چنین چیزی نمیبینم، داری عالی پیش میروی و باید ادامه دهی، در وضعیتی هستی که از نظر من میتوانی بهش غلبه کنی و کمک دارویی بیشتر را جایز نمیبینم.

در نتیجه اول 2-3 هفته ای بیشتر در خودم فرو رفتم و بعد شروع کردم به دست و پا زدن. عمق چاه افسردگی با شنا و یوگا کمتر شد. یک جلسه گریه 6 ساعته در پایان یکی از هفته ها هم کلا ورق را برگرداند. با یار زیاد دعوایمان میشد. دلخوری های مسخره و دعواهای احمقانه ای که ده سال پیش که جوان تر و خام تر بودیم پیش نمیامد. حتی محکم کوبیدن در هم به زندگیمان وارد شد و من علیرغم اینکه دوست نداشتم اما راضیم که اتفاق افتاد. باید صدایمان در میامد. باید داد میزدیم. خودداری و ملایمت همیشگی خوب نیست. البته الان سر ظهر وسط روز کاری در حالی که ناهار خوشمزه خورده ام و ایمیل ها را جواب داده ام گفتنش راحت است. آن لحظه ای که داشت رخ میداد قطعا حال بدی داشتم. اما حالا که نگاهش میکنم میبینم رشد کردیم. انگار دوباره همدیگر را کشف کردیم.

درباره معجزه شنا برای خودم بگویم. من شنا بلد نبودم. در کودکی و نوجوانی پدر و مادر به خاطر درس و مدرسه و بهداشت! اجازه هیچ برنامه متفرقه ای را در طول سال تحصیلی نمیدادند. تابستان ها هم که تمامش در سفر میگذشت. در آغاز جوانی و استقلال هم هیچ وقت اولویتم نبود تا 8 سال پیش که رفتم کلاس عمومی و بعدش هم خصوصی و باز هم یاد نگرفتم حتی روی آب بمانم. گذشت تا زمستان پارسال که تصمیم گرفتم شنا یکی از کارهای امسالم باشد. استخر خوب و مربی خوبی یافتم و از آخر فروردین شروع شد. مرحله به مرحله یاد گرفتم دست و پا بزنم و انگار ذره ذره سبک تر شدم و باله درآوردم و یاد گرفتم نه تنها روی آب بمانم، که بخشی از آب باشم. کم کردن اسفنج های کمکی در هر مرحله برایم مثل پریدن از روی مانع بود و 3 ساعت تمرین متوالی در هر جلسه هم کم از ماراتن نداشت. هنوز حتی کرال ها را کامل یاد نگرفته ام اما از حرکت بدنم در آب، از رقصیدنم در آب، از یگانگی ام با آب لذت میبرم. باور کردم که هدف دست یافتنی است. سال ها بود از این احساس دور مانده بودم. سالها بود رکورد خودم را در چیزی نشکسته بودم. سالها بود کلاهم را برای خودم از سر برنداشته بودم و این لذت مرا به زندگی برگرداند.

اما تیر آخربرای تثبیت روند صعودی احوالم؟ رفتم سراغ رویای کودکی. تصمیم گرفتم فقط در رویا بهش فکر نکنم و باهاش مواجه شوم. یا می توانم یا نمی توانم و می پذیرم که شدنی نیست و میروم سراغ رویای بعدی. پس؟ کلاس پیانو ثبت نام کردم. 4 هفته است که دارم تمرین میکنم. و از رقص انگشتانم روی کلاویه ها حیرانم. (حالا با 4 جلسه واقعا نمیرقصند. اما احساس من رقص است). و تاثیر یوگا و شنا روی نواختنم چقدر شگفت است. عضله های پشت و گردن و شانه و بازو قوی هستند و در نتیجه در جای درست و به قاعده حرکت میکنند. روزی 50 دقیقه بی توقف تمرین میکنم بدون اینکه هیچ نقطه ای از بدنم احساس خستگی یا درد کند. انگار باید 39 سال می گذشت تا همه چیز با هم جور شود.

یک موضوع دیگر هم که اصلا فکر نمیکردم این قدر در حالم موثر باشد موضوع حقوق و همچنین اختیاراتم به عنوان یک مدیر جدید بود. گفته بودم که ارتقا شغلی داشتم و حالا در رده مدیریت در شرکتمان قرار گرفته ام. اواخر بهمن، 3 ماه بعد از شروع مدیریت و بعد از 11 سال کار در این شرکت، برای اولین بار رفتم پیش مدیرعامل و طی چند جمله کاملاً واضح بهش گفتم "مسئولیتی به من داده اید و حقوقی برایم در نظر گرفته اید که بالانس مد نظر من را ایجاد نمیکند. برنامه تان چیست؟" این اولین بار بود که در شرکت ما کسی اینطوری درخواست میکرد. چند لحظه به صورت شوکه شده نگاهم کرد و بعد گفت ممنونم که اینطور سرراست رفتی سر اصل موضوع و به حاشیه نپرداختی و دلیل سر هم نکردی. گفتم "دلایل واضحند. خلاصه اش میشود بالانسی که برقرار نیست و اگر تغییر نکند، من نمیتوانم به این مسئولیت ادامه بدهم." گفت هفته بعد صحبت میکنیم. هفته بعدش پرسیدم و چیزهایی گفت و شنیدم و قرار شد خبر دهد. 2 هفته به عید مانده باز پرسیدم. آن وقت بود که گفت پایان سال تنش زیاد دارم. فرصت بده. گفتم "من عجله ای ندارم. شما اگر روز اول میگفتید الان وقتش نیست من دوباره نمیپرسیدم." گفت ممنونم. لطف میکنی اگر صبر کنی و قرارمان باشد موقع قراردادهای سال آینده. با روی خوش گفتم باشد. تا آن موقع :) یعنی کل مذاکره ما طی 3 بار صحبت روی هم نیم ساعت نشد. حتی شکل مذاکره هم نداشت. ایشان چیزهایی میگفت و من در نهایت میگفتم بله متوجهم و برای من مهم است که اثر این تلاش در اقتصاد زندگی ام مشخص باشد. پیش خودم تصمیم گرفته بودم که اگر آنچه میخواهم نشود، واقعاً مسئولیت را پس دهم و برگردم به پشت میز کارشناسی نازنینم. البته که میدانستم به این راحتی نخواهد بود و شاید به استعفا هم منجر شود. مسئله پول نبود. مسئله کیفیت زندگی ام بود که کاهش پیدا کرده بود به خاطر اینکه مسئولیتم سه برابر شده بود. هفته آخر اردیبهشت، قرارداد آمد. لرزان ورق زدم و شوکه شدم. باورم نمیشد که مبلغ، از آنچه خواسته بودم که هیچ، که حتی ازآنچه در ذهنم ایده آل بود و اصلا بیانش نکرده بودم هم کمی بالاتر بود. هفته بعدش در پایان یک ملاقات کوتاه برای یکی از پروژه ها، از مدیرعامل تشکر کردم برای اینکه حرفم را شنیده و فکر کرده و ترتیب اثر داده. موضوع به همین ختم نشد. برای حقوق یکی از همکارانم که سالها پیش اجحافی در حقش شد و حقوقش از هم پایه های خودش بسیار پایین تر مانده بود هم درخواست دادم و موافقت شد برای بهار با پاداش جبران شود و در تیرماه قراردادش بازنگری شود. برای بررسی وضعیت کاری دپارتمان هم درخواست جلسه جمعی با مدیرعامل و منابع انسانی دادم. شروع کردند به پاس کاری. باز آخر یک جلسه فنی دیگر به مدیرعامل گفتم موضوع جلسه درخواستی، حقوق نیست، مشکلاتی میبینم که تجربه کافی برایشان ندارم و به کمک احتیاج دارم. متعجب نگاهم کرد (سابقه ندارد اینجا کسی کمک بخواهد. همه مشکل را معترضانه میکوبند توی صورت فرد مقابل) درنتیجه موافقت کرد. تمام اینها، خون به زیر پوستم تزریق کرد. همیشه عقیده داشته ام که صراحت و شفافیت حلال مشکلات است. همیشه کسانی به من میگفته اند که نه، هم گوش شنوایی نیست و هم نباید نقطه ضعف بدهی دستشان. و من همیشه پاسخ داده ام بیان خواسته، شخص مقابل را تربیت میکند و بیان انتخابی ضعف هم، نقطه قوت است. وقتی من تعیین میکنم ضعف کجاست، هم مشکلم را حل میکنند و هم دنبال ایراداتی که نمیخواهم نمیگردند. و خوشحالم که دارم از این استراتژی نتیجه میگیرم. صد البته نباید همه اش را به پای خودم بنویسم. قطعاً خوش شانسم که علیرغم همه مشکلات مدیریت کلان شرکت ما، آدم بیمار در سیستم نداریم. در نتیجه، دارم زیر سنگینی کار زیاد، تیم عالی اما کم تعداد که شخص مناسب برای افزوده شدن بهش را پیدا نمیکنم، و معاون بالادستی کهنسال و از زیر کار در رو، خمیده و با پای لرزان قدم برمیدارم و دوام میاورم.

خلاصه، در این 3 ماه افتان و خیزان پیش رفتم و ذره ذره خودم را به سطح نزدیک کردم و فکر کنم بتوانم بگویم از میانگین خودم بالا زده ام. فکر میکنم بتوانم قولی که به خودم داده بودم برای اینکه در 40 سالگی حالم از 35 سالگی بهتر باشد را برآورده کنم. 2 روز دیگر 39 ساله میشوم و خوشحال و مطمئنم از مسیر پر فراز و نشیبی که طی کرده ام و به ادامه اش هم چشم دوخته ام. سال جدید پیش رو، پر چالش ترین خواهد بود و برنامه های بزرگی برایش در نظر گرفته ام. تلاش میکنم به نتیجه برسانمشان که اینجا درباره شان بنویسم.

 


۱۴۰۱ فروردین ۲۱, یکشنبه

راستش عادت ندارم سال را جمع بندی کنم. کلا آغاز و پایان زمانی قائل نیستم برای مجموعه اتفاقات. اگر هم برای شخص خودم بخواهم جمع بندی کنم، مبدا زمانی برایم تاریخ تولدم است. اما حقیقت این است که در طول سال 1400، خانواده ام روزهای سخت و تجربیات تلخی را پشت سر گذاشت. بیماری های پی در پی عمه و عمو که گل سر سبدش کووید دلتای سخت و با شرایط بحرانی بود. از اردیبهشت تا پایان مرداد درگیر بودند و باز هم سخت تر بودن همه چیز در خانواده کهنسالِ کم جمعیتِ دور از هم (14 نفر در 6 نقطه دنیا) بیشتر به چشمم آمد. پسرعموی تازه پزشک شده همه چیز را عالی کنترل میکرد، اما دست تنها بود و من هم دور بودم و فقط میتوانستم دارو بفرستم شیراز و وضعیت آنقدر بغرنج بود و همه از نظر روحی آنقدر شکننده شده بودند که عمه کوچکتر با 63 سال سن که پرستار است 2 بار از آمریکا آمد برای کمک. همان اواسط مرداد در اوج بیماری آن دو، مادرم با یک عارضه عجیب مواجه شده بود که تا اوج نگرفت و شب و روزش را به هم نریخت به من نگفت که این خودش شهریور را هم شامل شد. اواخر شهریور دکترش را دیدم و به سرعت تشخیص داد یک عارضه عصبی مربوط به دیافراگم است که در تمام مراجع و تحقیقات پزشکی ازش به عنوان پدیده نادر اسم برده اند ولی خوشبختانه دارو دارد. اما خب تا بفهمیم چه شده و دارو اثر کند، امانمان را برید. اواخر شهریور تازه داشتیم کمی نفس میگرفتیم که مشخص شد سرطان دایی نه تنها بهبود نداشته که به طرز وحشیانه ای سرعت گرفته. اواخر مهر دکتر آب پاکی را بر دست ریخت و پسرش تماس گرفت که وقتی نیست و کم کم بیایید برای خداحافظی و خانواده ام آمدند و خیلی عجیب بود که رفتیم دیدار کسی که سر پا بود و خودش هم میدانست چرا آمده اند به دیدارش. مامان ماند و دایی در نهایت در آبان به آرامی فوت کرد درست زمانی که انتظارش را نداشتیم در اثر ایست قلبی در ریکاوری آندوسکوپی و تجربه عجیب من که در هنگام فوتش با پسردایی ها در بیمارستان بودم و 2 متر باهاش فاصله داشتم. پروسه احیا 20 دقیقه طول کشید و با پسرها پشت در کنار هم نشسته بودیم و زل زده بودیم به دهان سرپرستار. تا آن زمان در لحظه فوت عزیزی حضور نداشتم. تا آن زمان حتی در لحظه فوت عزیز کسی هم در کنارش نبودم. تا آن زمان خبر فوت عزیزی را هم به کسی نداده بودم. چه برسد به دادن خبر فوت دایی به مادرم که در خانه منتظر نتیجه آندوسکوپی بود که آیا توانسته اند پگ بگذارند یا جراحی میشود. این اتفاق در هفته ای افتاد که در بحبوحه تغییر سمت شغلی بودم. 2 روز قبلش یشنهاد شده بودم و استقبال شد و ظرف 1 هفته اعلام شد! یعنی 5 روز بعدش ارتقا یافتم و از مسئول تیم تبدیل به مدیر دپارتمان شدم. دقیقش میشود مدیر دپارتمان فنی، قلب محاسبات صنعت. چیزی که آمادگی اش را نداشتم. درست زمانی که باید کنار خانواده میبودم، در شرایطی قرار گرفته بودم باید حداقل روزی 10-12 ساعت کار میکردم و در همان شرایط رییس بالادستی، یعنی معاون بین من و مدیرعامل هم از شرکت رفت و برای مدت 4 ماه دورکار شد. در طول روز طی همان 2 هفته اول با آدم ها و مسایلی روبرو شدم که حتی زبانشان را نمیدانستم. یعنی باید درباره موضوعاتی مذاکره میکردم که حتی ادبیات فنی مناسبش را هم بلد نبودم. 2 ماه بعدی با اضطراب شبانه روزی گذشت. همه از عملکرد درخشانم راضی و از انتخابم خشنود. اما من هر شب با بغض خوابیدم. هر صبح با تهوع بیدار شدم و روز و شبم با سردرد گذشت. تمام اینها؟ در شرایطی رخ داد که از فروردین درگیر افسردگی بودم و نمیفهمیدم و روز به روز بدتر شدم و به جز خودکشی به هر چیز دیگری فکر کرده بودم. به طلاق، به ترک کار، به نوشیدن و دود کردن،... شرحش را قبلا نوشته ام. پایان تیر رفتم دکتر، قبل از شرح حالم، از دیدن اسکن مغزم شوکه شد. با شرح حال و علائم، گفت سردرد از میگرن است اما توضیح داد که بقیه اش از نوع  افسردگی دوقطبی است. دارو داد ابتدا برای 3 هفته، موثر نیفتاد. 2 برنامه مختلف در نظر گرفت که با هم به این نتیجه رسیدیم تحمل یکیش را ندارم. پس داروی تزریقی داد برای 4 روز. در پایان روز چهارم، عصر جمعه ای در نیمه دوم مرداد، حتی یادم نمی امد چرا 4 ماه گذشته اینطور گذشت. باورم نمیشد 4 روز قبل در مطب دکتر روی مبل خم شده بودم و زار میزدم. دکتر بعدها بهم گفت که اگر تزریق اثر نمیکرد باید بستری ات میکردم. بعدش داروهای قبلی ادامه پیدا کرد برای نگهداری حالم. حمله ها (من اسمش را میگذارم حمله) هنوز هم ادامه داشت/دارد و البته کوتاه تر و ملایم تر شده و میشود. اما حضور داشته. در تمام روزهای سخت پاییز و زمستان، در تمام زمان اتفاقاتی که بالا شرح دادم. در زمان حضور تعداد زیادی آدم و معاشرت و مذاکره و گفتگوی زیاد با آدم ها درست زمانی که نیاز به تنهایی و سکوت داشتم، در تمام زمان حضورم در جلسات سختی که نمیفهمیدمشان. در تمام دلداری دادن ها، همدردی کردن ها. دویدن برای داروی این یکی و درمان آن یکی. در صبح، در عصر، در شب، در خواب و در بیداری...3 هفته پایانی اسفند خستگی و فرسودگی گره خورد به فشار کاری زیاد و باز پنیک را تجربه کردم. علائم جسمانی اش هیچ، آن وحشت زدگی و استیصال را کاش هیچ کس تجربه نکند...

الان؟ بعد از گذراندن بیخودترین تعطیلات نوروزی که کمترین استراحتی برایم نداشته، بهترم. نشسته به مرور آوار ایمیل هایی که وقتی میخوانم نمیفهممشان، برگشته از جلسه پرتنشی با یکی از معاونین که اولین مواجهه باهاش را داشتم و پرچم سفید را برد بالا. بعد از شنیدن صدای مادرم که در پاسخ احوالپرسی میگوید زنده ام، شکر. از دیشب تنگی نفس دارم. سینه ام سنگین و پاهایم بی حس و ضربانم نامرتب است از شنیدن خبر ایست قلبی و فوت ناگهانی مرد جوانی که انسانی نیک و پدری مهربان بود. دارم به این فکر میکنم که با تمام آنچه تعریف کردم، در سطحی ترین افکار ممکن به سر میبرم. درواقع مشکل بزرگم این است که نکند در دید دیگران یا حتی خودم مدیر کاملا کاردرستی نباشم. یعنی نگران تصویرم برای خودم و دیگران هستم در حالی که از لحظه بعدی بی خبرم. که زنده ام یا نه. که عزیزانم زنده اند یا نه. که زلزله آمده یا نه. که ناگهان دنیایم برای همیشه به هم ریخته یا نه. 

کوکوی مرغ میخورم و فکر میکنم اواخر دیشب با چه بدخلقی سرخش کردم. ارزشش را داشت؟ اگر به جایش به عشق بازی پرداخته بودم چه؟ ارزشش را داشت؟ دارم میدوم و به همه چیز رسیدگی میکنم و از نظر دیگران درخشانم و از نظر خودم؟ در نقطه عجیبی از زندگی ایستاده ام. میترسم از بی معنا شدن همه چیز. روزهایم پر شده از یک "خب که چی" بزرگ.


۱۴۰۰ مرداد ۳۱, یکشنبه

درد عجیبی است خوشحال نشدن از هیچ چیز.

...و هیچ چیز

...و مطلقا هیچ چیز

انگار که یک "به درک" بزرگ به همه دنیا بگویی.

و فقط این نیست

تمام مسایل ریز و جزیی، غول آسا میشوند.

همه چیز اشتباهیست.

از کاه کوه نمیسازی. بلکه از حرکت بال پشه گردباد به پا میکنی و طغیان خشم و اندوه غرقت میکند.

و استیصال، این عجز تمام نشدنی. میل به فرار، میل به زدن زیر همه چیز و پناه بردن به گوشه ای تاریک و تنها.

و عشق؟ و نور؟ انگار که دشمنان هستی ات هستند. نوازش یار مثل گزند خار است. پرسیدنش برای درک مشکل احمق جلوه اش می دهد و  تلاشش برای خوشحال کردنت منزجرت میکند. از خودت میپرسی چطور این سالیان را کنارش گذراندم. چطور خودم را دستان و به لبان و به آغوشش سپردم...

همه چیز اشتباه است. همه چیز نا به جاست. میخواهی سر به تن عالم و آدم نباشد.

و اندوه، بخشی از وجودت شده. غم، تن پوش شبانه روزت است بی آنکه انتخابش کرده باشی و آه پشت آه که از نهادت بی اختیار برمیاید و نمیتوانی سرکوبش کنی.

و پاها و دستهایت گر گرفته، و قلبت سنگین و پر تپش، و آرام نمیگیرند. و میترسی که هر لحظه از تپش بایستد.

و میترسی. وحشت زده ای از این حجم از احساسات ناخوشایندی که در وجودت یافته ای. خودت را نمیشناسی. اطرافت را نمیشناسی. دست و پا میزنی تا غرق نشوی. هر چند که توامان خودت را نشسته در عمق سیاهی میبینی.

و صبح به صبح، ماسکی بر چهره میزنی، پر لبخند، خوش خلق، پویا، آماده و کاردان، و کلید فراموشی را میزنی و ماشین وار معاشرت و کار میکنی و بعد از 8 ساعت ماسک را برمیداری و از آنچه در آینه میبینی می هراسی.

و باز روز از نو و روزی از نو

افسردگی دوقطبی، تغییرات شدید مود و خلق، اضطراب، آن چیزی است که من درگیرش هستم. جدید نیست. قدیمی است و ریشه در نوجوانی دارد که کمابیش کنترل شده و زندگی ادامه داشته. چند ماه اخیر اما، روی دیگری از زندگی را دیدم. وقتی ندانی چه شده، مشکل را اشتباه متوجه میشوی و جای اشتباه به دنبال راه حل میگردی. خوش آن روزیست که میفهمی چه شده، که نمودار و تصویر و جدول و عدد نشان میدهد تنظیماتت به هم خورده. که میگوید مشکل از تو و دنیای تو نیست. میگوید به تو حمله شده. دلیلش را باید بیابی، اما اینکه التیامت دهند چیز دیگری است. اینکه . یکی دستت را بگیرد و از آن عمق سیه روزی بکشدت بالا،  و کنارت راه برود تا مطمئن شود از حالت چیز دیگریست.

و من قطعاً خوشبختم که روانپزشک و روانشناس حاذق و دلسوز در کنارم دارم.

این میان تجربه دردناکی هم داشتم. یکی از دوستانم که همواره مرهم دلش بودم، وقتی باهاش حرف زدم، وارد بازی "کی از همه افسرده تره" شد و مرا نشنید. و در نهایت آرزو کرد که "به زودی مریم سرحال و پر انرژی را ببیند". آرزویی برای خودش! لابد برای اینکه باز هم آنقدر جان داشته باشم که شنونده احوالاتش باشم. متاسف شدم برای دل تنهای خودم. اما درس گرفتم. یادم خواهد ماند که دیگر از حال دلم چیزی بهش نگویم و مهم تر، از حال دلش چیزی نپرسم. لجبازی نیست. ساده بگویم: متاسفانه با سیلی و درد فراوان یاد گرفتم که روحم را به سادگی خرج نکنم. تصویر مریم، شاد و مهربان و قوی بود، بگذار خودخواه و بی غم هم به کمالات تصویرش اضافه شود.

 دلم شکست اما. بین تمام دوستان زندگی ام، این یکی خواهر است و عزیزترینم. دلگیر نیستم ازش. اما با انتظار اشتباه خودم مواجه شدم و درس بزرگی گرفتم.

و البته که تجربه شیرین عمیق شدن دوستی هایی هم نصیبم شد. یکی دقیقاً از آن طرف کره آبی درست روزی قبل از شروع درمان   دارویی فوری، دیدمش و همان هایی را پرسید که نیاز داشتم و همان هایی را گفت که نیاز داشتم وتلاشش برای درک کردنم مثل مرهمی شد به جانم. دیگری، بعد از تمام شدن روزهای بحرانی، فقط با یک تعریف کوتاه من، فقط از تصور آنچه که هزارمش را هم نگفته بودم گریه کرد از تصور حالم. با نصف روز اختلاف ساعت، زمان گذاشت و از تجربه خودش با سختی اما همدلانه حرف زد فقط برای اینکه من باور کنم که میفهمد چه کشیده ام. قدرشان را دانستم و درست در روزهایی که ته گودال عمیق تنهایی حتی دست و پا هم نمیزدم، احساس خوشبختی کردم از داشتنشان.

و احسان، این یار دلدار، که هنوز باورم نمیشود 1 ماه پیش با نفرت بهش نگاه میکردم و بهت و اندوه و چرایی این احساس دیوانه ام کرده بود. و حالا، هنوز، نمیفهمم چه شده بود که احساساتم آنچنان متغیر و سخت و شدید بود نسبت بهش. این مرد، این علت شادی و خوشبختی من و البته منشا بسیاری از مشکلات دلنشینم، رفت پیش روانشناسم برای اینکه حال من خوب شود و حالا پذیرفته که یک دوره کامل را با او بگذراند. در این 11 سالی که در زندگی ام است هر وقت اندکی در همراهی و دوستی اش شک کردم، زمین و زمان سر جایم نشاندند و چنان بهم ثابتش کردند که از خودم و خودخواهی ام و خود محوری ام شرمسار شدم.




 

۱۳۹۸ تیر ۲۵, سه‌شنبه

نمیدانم قبلاً اینجا درباره اش نوشته ام یا نه. من احساس خاصی نسبت به اعداد دارم. البته هنوز نتوانسته ام تشخیص بدهم که این احساس فقط وقتی عدد مربوط به سن است خودش را نشان میدهد یا نه. پریروز 36 ساله شدم. آنقدر این عدد به نظرم شیرین است که از شش ماه پیش دارم میگویم تقریبا 36 ساله ام. 35 را فقط تا سه ماه بعد از تولدم میگفتم. بعدش همش میگفتم سی و پنج-شش ساله هستم.  35 بی قواره نیست؟ یک طوری است کلا. چارچوب ندارد. اصلا ضرایب پنج را دوست ندارم. 20 زیادی کامل و بی نقص است. 25 که دیگر شورش را درآورده و مجذور 5 است! 30 هم یک حالی بود. البته اصلا مشکل گذر ازش را نداشتم و ذوق هم کردم. ولی خب خیلی خشک و خالی بود. حتی در نوشتار هم یک حرف کم دارد!
در اعداد مربوط به سن،17 و 18 و 19 را خیلی دوست داشتم. شیطنت و سماجت خاصی داشتند. 21 و 22 آدم را یاد کمند گیسوان رودابه می اندازند. 26 هم شیک است. تکلیفش با خودش معلوم است و من آدمها-موجودات-ماهیت های تکلیف روشن را دوست دارم. 32 خیلی خوب بود. مضرب 4 و 8، دو عدد محبوب من. خیلی استوار و پخته است نسبت به جوانیش. 34 هم خوب است. مضرب 17 است و 4 هم دارد. حالا هم که رسیدم به 36 محبوبم. مجذور 6 است و ظرافت و سماجت و جدیت را با هم دارد. شوخ طبع است و به موقع هم حال آدم را میگیرد. مطمئنم تا یک روز مانده به تولد سال آینده، فریادش خواهم زد. 37 هم جالب است البته. عدد اول است و به صورت کلی اعداد اول را دوست دارم. فقط به خودشان و به یک بخش پذیرند. مستقل و مطمئن به نفس. کار خودشان را میکنند. مثل گربه اند و من هم دلباخته ی  گربه ها!
راجع به اعداد بالاتر فعلا احساس خاصی ندارم. جذابند اما در این برهه زمانی نمیتوانم بگویم کدام ها دلرباترند. البته نظرم راجع به مضربهای 5 (به جز مضربهای 10) سر جایش است. فقط میدانم بی صبرانه منتظرم 40 بیاید و به چالش بکشمش. که او کامل باشد و من در مقابلش به پر نقصی ام ببالم.
 
پی نوشت: کمی هم از غصه هایم بگویم. احسان آن سر دنیاست و آه که چه دلتنگم. نمیدانم عارضه ی سن است یا تاثیر 2 سال ماموریت نرفتن و عادت به لذت همیشه بودنش که حالا در این یک سال اخیر هر بار که میرود قلبم بیشتر فشرده میشود. با لبخند و شیطنت و بوسه بدرقه اش میکنم و در را که میبندم مچاله میشوم و اشک امانم نمیدهد. هر دو میدانیم به ماموریت رفتن هایش نیاز داریم. با کار عملیاتی حالش خیلی خوب میشود. هرچند کار سخت است و خستگی اش زیاد، اما سرحال و شاد میشود. من هم، هرچند نبودنش بی قرارم میکند اما غار تنهایی خودم را نیاز دارم و دوباره تازه میشوم. مثل ماساژ است برایمان. درد دارد اما کلی گره را باز میکند.
 

۱۳۹۷ تیر ۲۳, شنبه

امروز 35 ساله شدم.
از خودم راضی ام. 35امین سال زندگی سخت بود. اما عملکرد خوبی داشتم:
- از پس قسط خانه برآمدم (برآمدیم) هم مالی و هم روحی. تحمل فشار سال اول سخت بود. اما خب گذشت و الان وسط سال دوم هستیم.
- مادرم دو عمل جراحی سنگین را پشت سر گذاشت. تعویض مفصل زانوی راست در آبان ماه و زانوی چپ در همین خردادی که گذشت. سخت بود. دوره نقاهت طولانی، فشار جسمی در پرستاری و فشار روحی ناشی از نگرانی و استرس و هزار علامت سوال در عمل اول، و مشکلات ناشی از بی حسی از کمر در عمل دوم، دیوانه کننده بود. به علاوه مدت طولانی مهمان خانه ام بودند و الان هم هستند و زندگی در کنار پدر و مادرم قطعاً به راحتی زندگی 2 نفری خودمان نیست. اما از پسش برآمدم. مامان هم نتیجه عالی گرفت و الان عملاً 10 سال جوانتر است و دردهایش به حداقل رسیده و راحت میخوابد و راحت راه میرود و خلاصه کلی برنامه برای زندگی بعد از کسب دو پای جدید دارد.
- شوهرعمه نازنینم، که جای پدربزرگم بود، فوت کرد. توانستم همراه خوبی برای عمه جانم باشم. بنا بر وصیت شوهرعمه ام، پیکرش را به دانشگاه علوم پزشکی اهدا کردند. اطرافیان خیلی استقبال کردند و در مراسم یادبود و در دید و بازدیدها و تلفن های تسلیت، همه میخواستند بدانند چطور میتوانند ترتیب چنین چیزی را برای بعد از فوت خودشان بدهند. عملاً غم فراموش شده بود و داشتیم کار فرهنگی میکردیم! روحیه اطرافیان تحسین برانگیز بود. دیدم به خیلی از آدم ها تغییر کرد و منجر به روابط و آشنایی های جدید و دلچسب شد و آموختنی بسیار برایم به همراه داشت. یک بار دیگر ایمان آوردم که آدم های خوب، خوب زندگی میکنند و خوب میروند و حتی رفتنشان هم باعث خوبی میشود و کلاً همه چیز در موردشان خوب پیش میرود.
- در طول حضور مامان و بابا در پاییز و زمستان ( پایان دوره نقاهت عمل اول مامان به شروع دوره بستری و سپس فوت شوهرعمه ام گره خورد و باعث شد 4 ماه پیش ما باشند) تنش هایی بین من و احسان ایجاد شد. خستگی، نداشتن فضای شخصی و خصوصی، تعارفی بودن کشنده پدرم و مسایل ریز و درشتی از این قبیل و پشت هم پیش آمدن همه چیز (عمل و نقاهت و بستری و فوت و عید و...) باعث شد پرتنش ترین دوره را در طول 8 سال رابطه عاشقانه تجربه کنیم. وسط این همه ماجرا، ازدواجمان 6 ساله شد و تازه از بهار شروع کردیم به ترمیم. صحبت کردیم. آرام کردیم و آرام شدیم و تلاش کردیم برگردیم به تابستان پارسال. که البته به جای خیلی بهتری برگشتیم و قرار شد نگذاریم دوباره پیش بیاید و پیش هم نیامد. الان همه آن فشارها هست اما خوبیم و پیش میرویم و آسان میگیریم و میگذریم. دوستش دارم و دوستم دارد و بی قراریم و آرام کنار هم. و مثل همیشه داشتنش بهترین اتفاق و آغوشش آرامش بخش ترین پناهگاه دنیاست. راستش خوشحالم که تنش پیش آمد. زندگیمان لوس شده بود و لازم بود تکانی بخوریم و بعضی چیزها را به خودمان یادآور شویم.
- اتفاق خوب دیگری که افتاد، که آن را هم مدیون عمل مامان هستیم، پیدا کردن یک فیزیوتراپیست فوق العاده در بیمارستان نزدیک خانه بود که اصلا به خاطر همان مامان در بیمارستان کوچه پایینی عمل کرد. فیزیوتراپیستی که عاشق کارش است و با روحیه بردبار و حس طنز بی بدیلش آنچنان از بیمارانش کار میکشد که نمونه اش را جایی ندیدم. پا به پای تک تک بیماران (که اغلبشان برای تمرین های بعد از همین عمل تعویض مفصل مراجعه میکنند) می ایستد و تمرینشان میدهد و وسط گریه و زاری ناشی از درد طوری میخنداندشان که راضی میشوند به ادامه دادن. کاری میکند که خود بیمار در حالی که دارد از درد ناله میکند، خودش پای خودش را بیشتر و شدیدتر تمرین دهد. و همه اینها فقط با اخلاق خوش، جدیت و دلسوزی و شوخ طبعی ظریفش امکان پذیر شده. و البته سواد و دانش و وجدان کاری را هم اضافه کنید. مرد جوانی که همه بیماران عاشقش هستند و هر کاری بگوید میکنند. در طول پاییز من که همه جلسات با مامان میرفتم کلی تکنیک ازش یاد گرفتم و جدا از رسیدگی به مادر خودم، به بقیه بیماران هم کمک میکردم. الان دیگر طوری شده که به شوخی میگوید که میتوانم به جایش کلینیک را مدیریت کنم و ایشان زیر نظر من کار کنند. تقریباً دیگر با مادر من کاری ندارد و با اجازه من میرود به بقیه بیماران برسد و با خیال راحت میگذارد ما خودمان بخشی از تمرین ها را انجام دهیم.
- بعد از چند سال بالاخره یک سفر دو روزه تفریحی هم به کاشان رفتیم که عاااالی بود. اول به این دلیل که اولین سفر به مقصدی غیر از بوشهر و شیراز و رشت و به هدفی به جز دیدار خانواده و فامیل بود. دوم به دلیل اینکه عمه و عموی نازنینم همراهمان بودند (در واقع ما همراه آنها بودیم) و خوش سفرترین و با تجربه ترین آدم هایی هستند که میشناسم. سوم اینکه بهار بود و زمین و آسمان مست بودند و بالطبع ما هم. و چهارم اینکه کاشان و خانه های تاریخی اش افسونگرند. در یکی از حیاط های خانه طباطبایی ها تحمل آن همه زیبایی از توانم خارج شد و نشستم گوشه ای به گریه کردن. احسان و عمه در حیرت و من در حال گریه و تحسین با شوق. اوضاع خنده داری بود خلاصه. حتما باز هم به کاشان خواهم رفت. دوست دارم در هر خانه ای و همینطور در باغ فین چند ساعتی بنشینم و چشمم آن همه زیبایی را بنوشد. در باغ فین هم حالم دگرگون شد. شاید برایم یادآور شیراز و باغ دلگشا و باغ ارم بود. هرچه بود احساس کردم سالهاست میشناسمش. شاد و سرزنده از کاشان برگشتیم اما گوشه ای از قلبم را آنجا گذاشتم تا دوباره به سویش برگردم.
- و حسن ختام سال، دیشب، تولد 35 سالگی ام بود که تا 2 ساعت قبلش مطمئن بودم افتضاح ترین تولد همه زندگی ام خواهد بود ولی تبدیل به بهترین شد. تولد کوچک و ساده 7 نفری با کلی شادی و شوخی و خنده و هدایای دوست داشتنی. امروز هم که همه همکاران دپارتمان مشغول کشیدن ناز بنده هستند :))))
36امین سال شروع شد. بی صبرانه منتظرم ببینم چه اتفاقات هیجان انگیزی در توبره دارد.
.
ضمناً نمیدانم بلاگر چرا اجازه اصلاح جهت و چیدمان و متن را نمیدهد و پاراگراف ها اینطور بی نظمند. نمیداند امروز تولدم است؟
 

۱۳۹۶ شهریور ۱۵, چهارشنبه

1- بر این گمان بودیم که با خرید خانه، همه متوجه هستند که ما خیلی درگیر قسط هستیم و فشار مالی و کاری زیاد است و قطعا دست از سرمان برای بچه دار شدن برمیدارند. و خب، گمانمان اشتباه بود و الان همه میپرسند که خانه هم که خریدید دیگر منتظر چه هستید؟ یک بار نزدیک بود به یکی جواب بدهم منتظر امر شما :))) خوشبختانه به موقع جلوی زبانم را گرفتم.
 
2- بچه دار شدن، درست مثل ازدواج، اتفاق خوبیست. اتفاق بسیار بسیار فوق العاده ایست. بهترین است حتی. و عقیده دارم که دقیقا مثل ازدواج، هیچ لزومی در انجامش وجود ندارد. مثل ازدواج، عشق عمیق برای افتادن در راهش لازم است و باز مثل ازدواج، عشق به تنهایی کافی نیست و مقدار خوبی منطق و فکر و برنامه ریزی هم باید چاشنی اش شود. اما... یک تفاوت اساسی با ازدواج دارد: برگشت پذیر نیست. ازدواج حداقل روی کاغذ برگشت پذیر است. اگر پشیمانی داشت، اگر سختی داشت، اگر مشکل داشت، راهی هست. درست است حداقل عوارض روحی اش آدم را مدت ها گرفتار نگه میدارد، اما به هر حال راهی هست که دیگر یک همسر نباشی، دیگر متاهل نباشی. اما بچه دار شدن، برگشت پذیر نیست. مادر که بشوی، پدر که بشوی، دیگر هستی. چیزی درونت تغییر میکند که هرگز نمیتوانی از تنت و روحت جدایش کنی. ماهیت شخص تغییر میکند. درست مثل متولد شدن است. آدم یا میاید، یا نمیاید. اگر نمیاید که خب نیامده و آب از آب هم تکان نخورده. اگر آمده اما، حتی اگر بلافاصله برود، نمیشود همان یک لحظه بودنش را نادیده گرفت. یک شخص، یک موجود، یک انسان آمده. رفتنش باعث فراموش کردن آمدنش نمیشود. پدر/مادر شدن هم همین است. بازگشت/انکار پذیر نیست. یک تفاوت دیگر هم با ازدواج دارد. ازدواج، همراهی دارد. دلتنگی دارد. هماهنگی دارد. دلبستگی دارد. وابستگی اما نه. مادر/پدر شدن اما، بالاترین درجه ی وابستگی است. وابستگی دوجانبه و غیرقابل حذف. حتی میل به حذف هم درش نیست. نمیتوانم بپذیرم که اینقدر وابسته باشم یا وابسته ام باشند. از وابستگی گریزانم. از وابستگی مادرم به خودم گریزانم. و میبینم که عدم وابستگی ام به او گاهی میرنجاندش. دلتنگش میکند. نمیخواهم این اتفاق دوباره تکرار شود.

3- هرگز جذب بچه ها نشده ام. یک بچه گربه قلبم را می لرزاند. بچه ی جوجه تیغی قند در دلم آب میکند. اما یک بچه، بچه انسان؟ از سایز خاصی کوچکتر که هستند بله، حرکات ناخودآگاهشان جذبم میکند. بزرگتر که میشوند، افسونشان ناپدید میشود. یک چیز دیگر هم هست. گربه ها جذبم میکنند. گربه سانان، خرس ها، سنجاب... سگ نه! از این همه وفاداری و فهم و شعورش حالم بد میشود. ناراحت میشوم میبینم خودش را برای محبت کردن و محبت دیدن میکشد. گربه ها به آدم ها شبیه ترند. تکلیفشان با خودشان معلوم است. وابسته ات نمیشوند باهات خوبند و اگر چپ بهشان نگاه کنی میروند. خیلی باهاشان همذات پنداری میکنم. با سگ ها اما نه. خیلی والد/فرزند طوری است رابطه شان با آدم. هستند، همیشه و تحت هر شرایطی هستند. من؟ آدم بودن تحت هر شرایطی نیستم! هرگز نبوده ام! یک بار این مثال ها را برای دوستم گفتم، ناراحت شد. خیلی جدی گفت حرف زدنت درباره بچه آدم و مقایسه اش با سگ و گربه را هرگز جلوی دیگران نگو. توهین آمیز است! من چرا اهانتی درش نمیبینم؟ دارم خودم را توصیف میکنم. همین!

4- راستش مادر خوبی میشوم. اما از آنها خواهم بود که حل میشوم. ذوب میشوم. چیزی از خودم نخواهد ماند. و نمیخواهم این اتفاق بیفتد. میدانم، میشناسم خودم را. از عشقش میمیرم. بیچاره میکنم خودم را.

5- قرار شد سال آینده یک بار برای همیشه درباره اش فکر کنیم. احسان متاسفانه اهل حرف زدن از احساساتش – به جز احساسش نسبت به من-  نیست. من با کشف و شهود باید از محتویات قلب و روحش سردربیاورم. میگوید مطلقا دلش بچه نمیخواهد. اما واکنشش نسبت به بچه های اطرافیان... شگفت انگیز است. همه مبهوتش میشوند. میداند با بچه در هر سنی چه کند. دیگران با ایما و اشاره به هم نشانش میدهند و با تعجب به من میگویند: مطمئنی بچه نمیخواهد؟ و او با خنده میگوید بچه عالیه تا وقتی مال خودمون نباشه.

6- بارها این جمله را از دیگران شنیده ام که وجود فرزند لازمه ی ازدواج است/هیچ زندگی کامل نیست تا بچه توش نباشه/تا بچه نباشه خانواده مفهوم نداره... این آخری دلم را خیلی میشکند. در جواب کسی که پرسید پس کی خانواده میشید گفتم ما خانواده هستیم. خانواده دو نفری. اگر بچه دار بشویم، فرقش این است که میشویم خانواده سه نفری یا بیشتر. چرا دلم میشکند؟ چون زندگی ام را دوست دارم. مطلقا کمبودی درش نداریم. کلی ایده و کار نکرده و راه نرفته داریم. نه اینکه بچه دار شدن را سدی برای انجامشان ببینیم، مسئله این است که دوست داریم دوتایی ازش لذت ببریم. احساس نمیکنیم باید سه تا باشیم تا خوش بگذرد. دارد خوش میگذرد. حتی چرت زدن ها و تنبلی ها هم دارد خوش میگذرد. قرار است در 40 سالگی حوصله مان سر برود؟ اگر اینطور شود برای ما معنایش ان است که از ابتدا یک جای کار میلنگیده و ما ندیده ایم. دلیلش بچه نداشتن نیست.

7- فرزند قرار نیست چسبی برای ترک ها یا مرهمی برای زخم ها یا دلیلی برای گذران زندگی باشد. دلیل من برای گذران زندگی منم. خود من. اگر خودم برایم کافی نیستم، روزی فرزندم هم کافی نخواهد بود.
 
پی نوشتش در کنایه به خودم میشود اینکه ممکن است 3 ماه دیگر بروم باردار شوم و عکس سونوگرافی آپلود کنم. آدم است دیگر، نظرش تغییر میکند. هان؟


۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۳, شنبه

سردرگمی این روزهایم را نمیفهمم. در موجی از شادی و غم غوطه ورم. خبر ام اس و سرطان و فوت ناگهانی از یک سمت هجوم می آورد و خبر تولد و ازدواج و گرین کارت و خانه خریدن از سوی دیگر. اصلا هم با هم قابل مقایسه نیستند و اصلا هم نمیشود یکی را جای آن یکی به در کرد. یکی از فوبیاهایم شده این که تلفنم زنگ بخورد و بگوید فلانی رفت و چه خوش خیالم که فکر میکنم خونسرد خواهم ماند و شرایط را مدیریت خواهم کرد. به نظرم همه چیز خیلی بی معناست وقتی قرار است یک روز با یک نتیجه آزمایش یا یک آن نتپیدن قلب دنیا بر سرت آوار شود. در مقابلش، به شدت میخواهم زندگی کنم. به شدت به همه امید میدهم و دنبال شادی پراکنی ام. خودم هم نمیدانم منبع امیدم کجاست. راستش حتی در وجودش هم شک دارم. از یک طرف به شادی و عشق مان در خانه مان فکر میکنم و از طرف دیگر به اینکه اگر فردا صبح بیدار نشدم، احسان فراموش نکند قسط همین خانه را آخر هفته پرداخت کند و وسط عزاداری یک وقت بانک خانه را از چنگش درنیاورد.
پشت میزم در آفیس نشسته ام و کار نمیکنم و دلم خیلی زیاد میخواهدش و دارم اینها را مینویسم و گر میگیرم و اشک دیدم را تار میکند.
 دیوانه ام؟ قطعاً، کاملاً، شدیداً!

۱۳۹۵ دی ۲۵, شنبه

نوشتن از پروسه خرید خانه کار سختی بود. نمی دانم چرا ولی احساس میکردم اگر درباره اش بنویسم یا با کسی صحبت کنم هیچ چیز درست پیش نخواهد رفت. فقط چند نفر از دوستان  نزدیک در جریان بودند. به علاوه برادر من و خواهر احسان. به پدر و مادرها چیزی نگفتیم. دور بودند و بیخود نگران میشدند و کاری ازشان برنمی امد و با تلفن های پر سوال و جواب کلافه میشدیم و نگرانیشان به ما منتقل میشد. در نتیجه چند ساعت بعد از نوشتن قول نامه و پرداخت مبالغ هنگفتی پول و دادن چند چک به مبالغ هنگفت تری برای روزهای بعدش، وقتی خیالمان راحت شد که گویا شب اول ژانویه جدی جدی خانه خریده ایم، زنگ زدیم به خانواده ها و شوکه شدن ها و بغض و شادیشان را پذیرا شدیم. شب جالبی بود خلاصه.
در توصیف 3 ماه قبل از پیدا کردن خانه این را بگویم که مایلم معماران، بانک ها، مشاورین املاک و سازندگان را بشورم و بسابم! 3 ماه در منطقه محدودی (بهار و سهروردی) دنبال خانه گشتیم. گزینه های بسیار زیاد و غیر قابل تحمل. آنهایی که روی کاغذ توی ذوق نمیزند را از بیرون میدیدم. اگر حال را بد نمیکرد داخلش را هم میدیدیم. با این اوصاف بیش از 30 خانه دیدیم. کوچکترین مشکلاتشان سایز بد فضاها بود. مثلا اتاق خواب 5 در 2 متر. با اعلام طرح بانک مسکن برای کاهش سود وام، قیمت ها بالا رفت. طوری که ما رسما 80میلیون ظرف 3 ماه به بودجه مان افزودیم (این یعنی مقروض شدن نه پولدار شدن!). واحدهای کوچک (یعنی زیر 90 متر) همه در سمت شمال ساختمان قرار دارند. یعنی شما فقط اگر 600 میلیون به بالا دارید میتوانید نور مستقیم هم داشته باشید. سازندگان محترم لطف میکنند و واحدی را میخواهند به شما بفروشند که بعدش کشف میکنید از مالک زمین اصلی کش رفته و سرش دعواست. بنگاه های املاک هم زحمت امدن با شما را به خودشان نمی دهند و بسیار هم کم هوش هستند. در تمام گرینه هایی که دیدیم، فقط همین تا حدی رضایتمان را جلب کرد. منهای نور جنوب البته که فدایش کردیم. بگذریم. برویم سراغ قسمتهای خوب ماجرا.
یک هفته بعد از بستن قرارداد اسباب کشی کردیم و خدا را شکر هنوز داریم تاوان 5 سال خوش نشینی زیر نظر صاحب خانه مهربان و خوش قلب را میدهیم. کلا اولین تجربه اسباب کشی ما دوتا بود. 5 سال پیش همین موقع ها از خانه مجردی و خوابگاه هر کداممان فقط دوتا چمدان و دوتا جعبه و چند وسیله خرده ریز برای زندگی جدید با خودمان به خانه اورده بودیم و وسایل را هم که ظرف 2 ماه زمان تا عروسی کم کم خریده بودیم و در خانه جا داده بودیم و تازه تا 2 ماه بعد از عروسی هم خوشدلانه ادامه داشت. در کودکی من یک بار و احسان دو بار اسباب کشی (شما بخوانید بازی) کرده بودیم و در نتیجه کلا نمی دانستیم اسباب کشی یعنی چه و فکر می¬کردیم با کم نگهداشتن وسایل خانه و برنامه ریزی روی کاغذ و از یک ماه زودتر 10 تا جعبه پیچیدن تبدیل به هلو میشود. که البته کاکتوس بود! این10 روز اخیر انقدر از اسباب کشی حرف زده ایم که اطرافیان را کلافه کرده ایم. همه بهمان میگویند که اگر مثل ما صاحبخانه جلاد داشتید و هر سال جا به جا شده بودید الان برایتان راحت تر بود. کدامش را بیشتر دوست داشتید؟ مسلما همین شرایط کنونی را.
از خوش قلبی و مهربانی خانم و آقای صاحب خانه مان همین را بگویم که وقتی زنگ زدم بهشان بگویم که اگر برایشان مقدور است 1 هفته زودتر از پایان قرارداد ودیعه را پس بدهند چون برای پرداخت پول خرید خانه لازمش داریم، خانم از خوشحالی تقریبا جیغ کشید و کلی تبریک گفت و گفت که 4 سال پیش موقع اولین تمدید قرارداد، همسرش بهش گفته که بگذاریم این زوج انقدر اینجا بمانند که خانه بخرند و حالا خوشحال بودند که این اتفاق افتاده بود. با کلی آرزوی خوشبختی و خیر و برکت بدرقه مان کردند. به خودشان هم این را گفتم که واقعا آرزو میکنم اگر روزی بیش از یک خانه داشتم و خواستم اجاره اش بدهم، صاحب خانه ای مثل آنها باشم و مستاجرم همین احساس من را نسبت بهشان داشته باشد.
قسمت قشنگ دیگر ماجرا خداحافظی با اهالی ساختمان بود. به صورت کلی ما اهالی ساختمانمان را خیلی دوست داشتیم. همه بسیار منظم و با دیسیپلین و محترم و مهربان و خوش رو بودند. هزینه ها به موقع پرداخت میشد. قوانین رعایت میشد. بچه ها بسیار مودب بودند. پسر 11 ساله یکیشان در آسانسور را برای من نگه میداشت. دختر کوچولوی دیگری تعارف میکرد که اول ما برویم داخل. آقای مسن کمکان ماشین هل میداد. خانم جوان سوغات جنوب میاورد. کلا از همسایگی با همه 21 واحد راضی بودیم. با هیچ کدام رفت و آمد نداشتیم. اما سلام و احوالپرسی های دلپذیری همیشه در جریان بود و از احوال هم با خبر بودیم و اتفاقا با 2-3 تایشان خیلی مایل به معاشرت هم بودیم اما به دلیل تفاوت ساعات کاری و غیر کاری و ماموریت و ... هیچ وقت امکانش مهیا نشد. فکر میکردیم برای آنها ما دوتا جوان آرام و خاموشیم که ازمان راضی هستند و بودن یا نبودنمان هم خیلی مهم نیست. تا اینکه از چند روز قبل از اسباب کشی اصلی چندتایشان متوجه رفت و آمد ما با جعبه و جارو شدند و پرسیدند و ... واکنششان با ناراحتی شدید این بودکه واییی.. نههه... چرا دارید میرید؟ بعد یهو میپرسیدند خونه خریدید؟ و در جواب بله ی ما از خوشحالی دست میزدند و کلی تبریک و آرزوهای خوب و ... روز اسباب کشی بعضی امدند پیشنهاد کمک دادند و اخر شب که رفتیم با چندتایشان خداحافظی کنیم با برخوردهای بسیاااار گرم مواجه شدیم طوری که من اشکم درآمد. همه گفتند شما خیلی زوج دوست داشتنی ای بودید و از رفتنتان خیلی ناراحتیم و وقتی میفهمیدند که دوتا کوچه بالاتریم با ذوق میگفتند که پس میبینیم همو. یکیشان حتی تشکر کرد از اینکه برای خداحافظی رفته ایم و گفت در تمام این سالها هیچ کس چنین کاری نکرده بود! تازه شماره تلفن رد و بدل کردیم و بوس و بغل بود که رد و بدل میشد. با کسانی که حتی در این 5 سال دست هم باهاشان نداده بودیم. تجربه جالبی بود. شادی رفتن به خانه خودمان با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. اما دل کندن از این خانه و ساکنانش واقعا سخت بود و بابتش خوشحال و شکرگزارم. اهالی ساختمان جدید هم تا این لحظه بسیار خوب بوده اند. بدون اینکه بخواهند پرس و جویی کنند در همه زمینه ها پیشنهاد کمک دادند و خوش آمد گفتند و راهنمایی کردند و... تا این لحظه دوستشان دارم و احساسم بهم میگوید که قرار است سالهای دلپذیری را در کنارشان سپری کنیم.
پی نوشت:
1- استثنائا (همینطوری مینویسنش؟) سازنده و مشاور املاکی که باهاشان معامله کردیم، بسیار انسان و معقول و با اخلاق و حرفه ای از کار درآمدند. جا داره بگم مرسی!
2- در حال نوشتن این متن ناخودآگاه دارم به پرده ها که هنوز نصبشان نکرده ایم و کمد دیواری ای که هنوز طبقه بندی نشده و جعبه هایی که هنوز باز نشده اند فکر میکنم و وامی که هنوز نگرفته ایم و استرسش دارد مرا میکشد. برای این آخری دعا کنید لطفا.