۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

حالم خوب نیست.
دارم بهترین روزهای زندگی ام را می گذرانم، اما حالم خوب نیست.
آشکارا بیمارم، منظورم این سرماخوردگی لعنتی نیست، 2ماهه که دارم حس می کنم که تحلیل می روم و نمی فهمم چرا.
منتظرم جواب آزمایش خونم را بگیرم ببینم کم خونم یا مشکل چیز دیگریست.
پارسال به راحتی روزی از 300 پله بالا و پایین می رفتم به علاوه ساعت ها پیاده روی روزانه با یار، الان اما به اتاقم در طبقه سوم که می رسم از شدت خسنگی و بی جانی به گریه می افتم!
تمرکز ندارم، نمی توانم درس بخوانم، به طور دائمی خسته ام، خسته نه، بی جان، بی توان...
فقط او سرپا نگهم داشته، دوستش دارم، قدرت دستهایش را دوست دارم، امنیت آغوشش را، صدای قلبش را، مهر نگاه و گرمای لبهایش را، بودنش را، همیشه بودنش را....