tag:blogger.com,1999:blog-42731548137438055642024-03-09T00:17:50.661+03:30کارناوال زندگیزندگی شاید آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتیم، اما حال که به آن دعوت شده ایم بیا تا میتوانیم زیبا برقصیم...Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.comBlogger154125tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-21526968608614677302023-07-18T11:14:00.001+03:302023-07-18T11:14:14.955+03:30چهل سالگی<p dir="rtl" style="text-align: justify;">چهل ساله شدم.</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;">خوشحالم. از روندی که طی کرده ام راضی ام. بی نقص بوده؟ هرگز! پر از اشتباه، پر از شکست، پر از اندوه، پر از پشیمانی...اما درسم را گرفته ام. با درسی که گرفتم، در طول زمان انتخاب های بهتری کردم، غصه های کمتری خوردم، دوراندیشانه تر تصمیم گرفتم، شادی بیشتری آفریدم...</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;">دهه بیست سالگی قاعدتاً باید دست و پا میزدم تا راهی را پیدا کنم برای پیش رفتن. در هر زمینه ای. گیج بودم، زیاد اشتباه کردم. بالاخره راهی یافتم. راهی که الزاماً راه من نبود اما موازی راهی بود که آرزویش را داشتم و با آن نقاط مشترک داشت. بزرگترین دستاوردم در آن راه، اول مستقل شدنم بود و سپس به دست آوردن احسان. برای هر دوش جنگیدم و بها دادم. و اگر به عقب برگردم باز هم همین کار را میکنم. هر دو سرمایه زندگی ام شدند.</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;">نیمه اول دهه سی سالگی به تلاش و تقلا گذشت. در زندگی کاری، در معاشرت، در پول درآوردن، در عشق و احساس و زندگی با یار. لحظات تلخ و پر فشار کم نداشت. اما خب دستاورد هم بسیار داشت. رشد را با پوست و گوشت و استخوان حس کردم و کم از دردش اشک نریختم. اما منصفانه نیست اگر بگویم خوش نگذشت. بزرگ ترین خوشی اش این بود که هر لحظه آگاه بودم به تغییرات و روند رشد. از مسیر لذت بردم.</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;">نیمه دوم... پر فشار شروع شد. مشکلات پزشکی خانواده و مشکلات زندگی نزدیکانم آوار شد روی زندگی ام. همه را به درستی پشت سر گذاشتم و جسم و روح بی رمقم را برداشتم بردم پیش روانشناس و سپس روان پزشک. به هر دوشان گفتم میخواهم در چهل سالگی حالم بهتر از امروز باشد. چهار سال گذشته کمکم کردند خودم را بهتر بفهمم، و دیگران را. همین برایم راه ساخت. راه تماشا، راه تعامل، یاد گرفتم قدم کوچک از توقف بهتر است، و همین شد عصای روزهای سختم. </p><p dir="rtl" style="text-align: justify;">تولد چهل سالگیم را به جای مهمانی مفصل، در سفر جشن گرفتم. در کافه ای آرام کنج محله ای قدیمی، یار در کنار و با یک برش باقلوا و شعله ی فندک و یک فنجان قهوه. بی هیاهو، با یک لبخند عریض و عمیق.</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;">باشد که سال های میان سالی پیش رو، با شادی، شیدایی و دلدادگی بگذرد.</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></p>Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-24771066796179779352022-08-31T15:56:00.003+04:302022-09-03T08:54:03.351+04:30درباره پیانو<p>یک. در خانه ما همیشه صدای موسیقی به گوش میرسید. انبوهی نوار کاست داشتیم از مرضیه و بنان و شجریان و دلکش و گلپا و و الهه و پوران و ویگن و سخایی و ... مجموعه گلهای رنگارنگ هم با آن کاورهای رنگ به رنگ گل سرسبد بودند و من ده ساله عاشق آلبوم شماره 14 بودم. بابا همیشه زیر لب زمزمه میکرد، مامان آواز میخواند، نه فقط از مرضیه، که ترانه های فیلم های دوبله شده ای که در جوانی در سینما دیده بود. ترانه های اشک ها و لبخندها را قبل از اینکه فیلم را ببینم از بر بودم. تابستان ها در خانه مادربزرگم در شیراز، نوارهای عموی کوچکم هم اضافه میشد. نوجوان بودم که بین نوارهایش سه تا کاست جادویی پیدا کردم: یک کاست آهنگهای فولکلور مجار، یک کاست قطعات موتزارت و هایدن، و یک کاست سمفونی شماره 9 بتهوون. همه اینها باعث شد مسحور نوای ویولن و پیانو شوم. فرقی نمیکرد اثر جواد معروفی باشد و ابوالحسن صبا، یا قطعه کلاسیکی باشد اثر موتزارت. دبیرستان که بودم، فیلم کنسرت شهر ممنوعه یانی را دیدم و برای اولین بار همه صداهای درون ذهنم، شکل بصری پیدا کرد. دستانش روی کلاویه میلغزید و آه، تکنوازی ویولن رهبر ارکسترش...از آن زمان کنسرت دیدن هایم شروع شد. در خیالم ستاره تک نواز و بداهه نواز کنسرت های فاخر میشدم و دست روی ساز خیالی مینواختم و مینواختم و مینواختم...</p><p><br /></p><p>دو. چرا خیالی؟ چون آموزش موسیقی در خانواده من جایی نداشت. مثل شنا که قبلاً گفتم. پاییز و زمستان و بهار مطلقاً وقت درس بود. تابستان هم که در سفر شیراز و تهران میگذشت. پس ویولن منتفی بود. از طرفی پیانو همیشه ساز گرانی بوده. در بچگی من فقط گران نبود. اصلا در دسترس نبود (پیانوی دیجیتال هم وجود نداشت). بین فامیل و آشنایان فقط دو خانواده داشتند که مرفه تر از سطح متوسط بودند و در خانواده کارمند من، برای داشتنش نمیشد به راحتی تلاش کرد. بماند که بابت زندگی در بوشهر، بعد مسافت هم بر نایابی اش می افزود. در نتیجه، سالی 1-2 ماه در سفر تهران در منزل فامیل میدیدمش و بس...</p><p><br /></p><p>سه. قبلاً نوشتم که پارسال زمستان، تصمیم گرفتم امسال موسیقی را هم شروع کنم. تصمیم گرفتم ویولن یاد بگیرم. در خانه ام جای پیانو ندارم و فعلا هم قصد جابجایی نداریم. همکار موزیسینی دارم که رایم را زد. از طرفی دخترداییم و پسرش که پیانو دارند و منزلشان نزدیک ماست تصمیم گرفتند بروند کلاس و با آگاهی از علاقه دیوانه وار من، گفتند تو هم بیا ثبت نام کن سه تایی با هم میرویم و هر روز بیا منزل ما تمرین و در این 2-3 ماه تصمیم بگیر که میخواهیش یا نه. اول مقاومت کردم. تعارفات و ... ولی بعدش فکر کردم. دیدم من چندین سال است که میتوانم داشته باشمش. سالهاست که پول دیگر مسئله نیست. سالهاست که میدانم حتی میتوان با یک ارگ شروع کرد! پس چرا زودتر شروع نکردم؟ و مچ خودم را گرفتم. من میترسیدم. چون در رویایم نوازنده قهاری بودم. در واقعیت اما نمیدانستم توانش را دارم یا نه. میترسیدم با واقعیت روبرو بشوم و رویایم از بین برود...</p><p><br /></p><p>چهار. کلاس را شروع کردم. به لطف دختردایی مهربان و خانواده اش، بیش از دو ماه تقریباً هر روز یک ساعت و گاهی هم بیشتر میرفتم منزلشان تمرین. از خوش شانسی ام، هر چه تعطیل رسمی بود هم به روزهای کلاس من خورد و ترم من بیشتر هم طول کشید. جلسه 7 را که تمام کردم، گفتم خب حالا وقت تصمیم گیری است. میخواهمش؟ قطعاً بله. میتوانمش؟ آه بله! بله! میتوانم.</p><p><br /></p><p>پنج. در کودکی از جلوی گالری پیانوی سبا حوالی ساعی زیاد رد میشدم و چندباری هم نمایشگاه آرشه را نزدیک پارک ملت دیده بودم. به دید مریم کوچک، بی نهایت رویایی بودند. در جوانی، خیابان لارستان هم اضافه شد. هربار ازش رد میشدیم در هر حالی ساکت میشدم. نفسم حبس میشد و نمیتونستم تصمیم بگیرم که به چپ نگاه کنم یا به راست. سالها به این فکر میکردم که یعنی روزی میاید که من وارد یکیشان بشوم؟ فقط انقدر بفهمم که بروم یک سوال بپرسم و به بهانه اش بهشان دست بکشم... و چه شد؟ </p><p>چهارشنبه هفته پیش، بالاخره وارد یکیشان شدم، با اطلاعات خوب با مسئول گالری حرف زدم، از انتخابم برایش گفتم و تاییدش را گرفتم، بین اکوستیک ها، به دیواری های خوش رنگ لبخند زدم و یک رویال سفید دلبر را با رضایت لمس کردم، و سه روز بعدش یک دیجیتال خوش صدای قشنگش به خانه آمد... </p><p>همیشه فکر میکنم که من در طول عمرم به هر یک از خواسته هایم به نحوی رسیده ام. اورست را فتح نکرده ام ولی در هر چیزی به نتیجه ای دست یافته ام که دلم بهش گرم باشد و روزگار واقعاً با من سازگاری داشته. این یکی اما، چیزی کم ندارد. نسبی نیست. آرزوییست که تمام و کمال برآورده شده و لذتش بی نقص است. موسیقی، همانطوری که آرزویش را داشتم به زندگی ام اضافه شده و پیانوی قشنگم عزیزترین چیزی است که در زندگی ام دارم.</p><p>تصمیم گرفتیم پسر باشد و اسمش را گذاشتیم آلبرت جونیور. آلبرت به خاطر اینکه مامان آرزو کرد در رویال آلبرت هال بنوازم و جونیور برای اینکه احسان میگوید یک روز حتما یک اکوستیک آن هم گرند رویال خواهیم داشت. پسرمان که راه اندازی شد، نماینده شرکت که رفت، مدتی که گذشت، به خودم آمدم که دو ساعت است ننشسته ام. تمام مدت راه رفته بودم یا هزار جور چکش کرده بودم و حتی نواخته بودم، اما ایستاده. بالاخره توانستم بنشینم و آرام گرفتم. نوازشش کردم و از شوق گریستم و لا به لای اشک ها، بهش گفتم که بعد از عاشق شدن، بزرگترین آرزوی زندگی ام بوده و خوشحالم که حالا در اتاقمان، کنار تختمان، زیبا نشسته...</p><p><br /></p>Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-90767648711603367132022-07-12T14:52:00.001+04:302022-07-12T14:52:13.710+04:30<p dir="rtl" style="text-align: justify;"></p><p style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: black;">دقیقاً </span><span lang="FA" style="color: black;">3</span><span lang="AR-SA" style="color: black;"> ماه از نوشته قبلی میگذرد.</span><span dir="LTR" style="color: black;"><o:p></o:p></span></p>
<p style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: black;">بهترم. آخر فروردین دکترم گفت مشکل در تسک
های بیش از اندازه است و تو داری به خوبی از پسشان بر میایی، پس دارو را تغییر
نداد. گفتم دارم خوب انجامشان میدهم به قیمت از بین رفتنم. گفت من چنین چیزی
نمیبینم، داری عالی پیش میروی و باید ادامه دهی، در وضعیتی هستی که از نظر من
میتوانی بهش غلبه کنی و کمک دارویی بیشتر را جایز نمیبینم.<o:p></o:p></span></p>
<p style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: black;">در نتیجه اول 2-3 هفته ای بیشتر
در خودم فرو رفتم و بعد شروع کردم به دست و پا زدن. عمق چاه افسردگی با شنا و یوگا
کمتر شد. یک جلسه گریه 6 ساعته در پایان یکی از هفته ها هم کلا ورق را برگرداند.
با یار زیاد دعوایمان میشد. دلخوری های مسخره و دعواهای احمقانه ای که ده سال پیش
که جوان تر و خام تر بودیم پیش نمیامد. حتی محکم کوبیدن در هم به زندگیمان وارد شد
و من علیرغم اینکه دوست نداشتم اما راضیم که اتفاق افتاد. باید صدایمان در میامد.
باید داد میزدیم. خودداری و ملایمت همیشگی خوب نیست. البته الان سر ظهر وسط روز
کاری در حالی که ناهار خوشمزه خورده ام و ایمیل ها را جواب داده ام گفتنش راحت
است. آن لحظه ای که دا</span><span lang="FA" style="color: black;">شت</span><span lang="AR-SA" style="color: black;"> رخ میداد قطعا حال بدی داشتم. اما حالا که نگاهش میکنم میبینم رشد کردیم.
انگار دوباره همدیگر را کشف کردیم.<o:p></o:p></span></p>
<p style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: black;">درباره معجزه شنا برای خودم
بگویم. من شنا بلد نبودم. در کودکی و نوجوانی پدر و مادر به خاطر درس و مدرسه
و بهداشت! اجازه هیچ برنامه متفرقه ای را در طول سال تحصیلی نمیدادند. تابستان ها
هم که تمامش در سفر میگذشت. در آغاز جوانی و استقلال هم هیچ وقت اولویتم نبود تا 8
سال پیش که رفتم کلاس عمومی و بعدش هم خصوصی و باز هم یاد نگرفتم حتی روی آب
بمانم. گذشت تا زمستان پارسال که تصمیم گرفتم شنا یکی از کارهای امسالم باشد.
استخر خوب و مربی خوبی یافتم و از آخر فروردین شروع شد. مرحله به مرحله یاد گرفتم
دست و پا بزنم و انگار ذره ذره سبک تر شدم و باله درآوردم و یاد گرفتم نه تنها روی
آب بمانم، که بخشی از آب باشم. کم کردن اسفنج های کمکی در هر مرحله برایم مثل
پریدن از روی مانع بود و 3 ساعت تمرین متوالی در هر جلسه هم کم از ماراتن نداشت.
هنوز حتی کرال ها را کامل یاد نگرفته ام اما از حرکت بدنم در آب، از رقصیدنم در
آب، از یگانگی ام با آب لذت میبرم. باور کردم که هدف دست یافتنی است. سال ها بود
از این احساس دور مانده بودم. سالها بود رکورد خودم را در چیزی نشکسته بودم. سالها
بود کلاهم را برای خودم از سر برنداشته بودم و این لذت مرا به زندگی برگرداند.<o:p></o:p></span></p>
<p style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: black;">اما تیر آخربرای تثبیت روند
صعودی احوالم؟ رفتم سراغ رویای کودکی. تصمیم گرفتم فقط در رویا بهش فکر نکنم و
باهاش مواجه شوم. یا می توانم یا نمی توانم و می پذیرم که شدنی نیست و میروم سراغ
رویای بعدی. پس؟ کلاس پیانو ثبت نام کردم. 4 هفته است که دارم تمرین میکنم. و از
رقص انگشتانم روی کلاویه ها حیرانم. (حالا با 4 جلسه واقعا نمیرقصند. اما احساس من
رقص است). و تاثیر یوگا و شنا روی نواختنم چقدر شگفت است. عضله های پشت و گردن و
شانه و بازو قوی هستند و در نتیجه در جای درست و به قاعده حرکت میکنند. روزی 50
دقیقه بی توقف تمرین میکنم بدون اینکه هیچ نقطه ای از بدنم احساس خستگی یا درد کند. انگار
باید 39 سال می گذشت تا همه چیز با هم جور شود.<o:p></o:p></span></p>
<p style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: black;">یک موضوع دیگر هم که اصلا فکر
نمیکردم این قدر در حالم موثر باشد موضوع حقوق و همچنین اختیاراتم به عنوان یک
مدیر جدید بود. گفته بودم که ارتقا شغلی داشتم و حالا در رده مدیریت در شرکتمان قرار
گرفته ام. اواخر بهمن، 3 ماه بعد از شروع مدیریت و بعد از 11 سال کار در این شرکت،
برای اولین بار رفتم پیش مدیرعامل و طی چند جمله کاملاً واضح بهش گفتم
"مسئولیتی به من داده اید و حقوقی برایم در نظر گرفته اید که بالانس مد نظر
من را ایجاد نمیکند. برنامه تان چیست؟" این اولین بار بود که در شرکت ما کسی
اینطوری درخواست میکرد. چند لحظه به صورت شوکه شده نگاهم کرد و بعد گفت ممنونم که
اینطور سرراست رفتی سر اصل موضوع و به حاشیه نپرداختی و دلیل سر هم نکردی. گفتم </span><span lang="FA" style="color: black;">"</span><span lang="AR-SA" style="color: black;">دلایل واضحند. خلاصه اش میشود
بالانسی که برقرار نیست و اگر تغییر نکند، من <b>نمیتوانم </b>به این
مسئولیت ادامه بدهم." گفت هفته بعد صحبت میکنیم. هفته بعدش پرسیدم و چیزهایی
گفت و شنیدم و قرار شد خبر دهد. 2 هفته به عید مانده باز پرسیدم. آن وقت بود که
گفت پایان سال تنش زیاد دارم. فرصت بده. گفتم "من عجله ای ندارم. شما اگر روز
اول میگفتید الان وقتش نیست من دوباره نمیپرسیدم." گفت ممنونم. لطف میکنی اگر
صبر کنی و قرارمان باشد موقع قراردادهای سال آینده. با روی خوش گفتم باشد. تا آن
موقع :) یعنی کل مذاکره ما طی 3 بار صحبت روی هم نیم ساعت نشد. حتی شکل مذاکره هم
نداشت. ایشان چیزهایی میگفت و من در نهایت میگفتم بله متوجهم و برای من مهم است که
اثر این تلاش در اقتصاد زندگی ام مشخص باشد. پیش خودم تصمیم گرفته بودم که اگر
آنچه میخواهم نشود، واقعاً مسئولیت را پس دهم و برگردم به پشت میز کارشناسی
نازنینم. البته که میدانستم به این راحتی نخواهد بود و شاید به استعفا هم منجر شود.
مسئله پول نبود. مسئله کیفیت زندگی ام بود که کاهش پیدا کرده بود به خاطر اینکه
مسئولیتم سه برابر شده بود. هفته آخر اردیبهشت، قرارداد آمد. لرزان ورق زدم و شوکه
شدم. باورم نمیشد که مبلغ، از آنچه خواسته بودم که هیچ، که حتی ازآنچه در ذهنم
ایده آل بود و اصلا بیانش نکرده بودم هم کمی بالاتر بود. هفته بعدش در پایان یک
ملاقات کوتاه برای یکی از پروژه ها، از مدیرعامل تشکر کردم برای اینکه حرفم را شنیده
و فکر کرده و ترتیب اثر داده. موضوع به همین ختم نشد. برای حقوق یکی از همکارانم
که سالها پیش اجحافی در حقش شد و حقوقش از هم پایه های خودش بسیار پایین تر مانده
بود هم درخواست دادم و موافقت شد برای بهار با پاداش جبران شود و در تیرماه
قراردادش بازنگری شود. برای بررسی وضعیت کاری دپارتمان هم درخواست جلسه جمعی با
مدیرعامل و منابع انسانی دادم. شروع کردند به پاس کاری. باز آخر یک جلسه فنی دیگر
به مدیرعامل گفتم موضوع جلسه درخواستی، حقوق نیست، مشکلاتی میبینم که تجربه کافی
برایشان ندارم و به کمک احتیاج دارم. متعجب نگاهم کرد (سابقه ندارد اینجا کسی کمک
بخواهد. همه مشکل را معترضانه میکوبند توی صورت فرد مقابل) درنتیجه موافقت کرد. تمام اینها، خون به زیر پوستم تزریق کرد. همیشه عقیده
داشته ام که صراحت و شفافیت حلال مشکلات است. همیشه کسانی به من میگفته اند که نه،
هم گوش شنوایی نیست و هم نباید نقطه ضعف بدهی دستشان. و من همیشه پاسخ داده ام
بیان خواسته، شخص مقابل را تربیت میکند و بیان انتخابی ضعف هم، نقطه قوت است. وقتی
من تعیین میکنم ضعف کجاست، هم مشکلم را حل میکنند و هم دنبال ایراداتی که نمیخواهم
نمیگردند. و خوشحالم که دارم از این استراتژی نتیجه میگیرم. صد البته نباید همه اش
را به پای خودم بنویسم. قطعاً خوش شانسم که علیرغم همه مشکلات مدیریت کلان شرکت
ما، آدم بیمار در سیستم نداریم. در نتیجه، دارم زیر سنگینی کار زیاد، تیم عالی اما
کم تعداد که شخص مناسب برای افزوده شدن بهش را پیدا نمیکنم، و معاون بالادستی کهنسال
و از زیر کار در رو، خمیده و با پای لرزان قدم برمیدارم و دوام میاورم. <o:p></o:p></span></p>
<p style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: black;">خلاصه، در این 3 ماه افتان و
خیزان پیش رفتم و ذره ذره خودم را به سطح نزدیک کردم و فکر کنم بتوانم بگویم از
میانگین خودم بالا زده ام. فکر میکنم بتوانم قولی که به خودم داده بودم برای اینکه
در 40 سالگی حالم از 35 سالگی بهتر باشد را برآورده کنم. 2 روز دیگر 39 ساله میشوم
و خوشحال و مطمئنم از مسیر پر فراز و نشیبی که طی کرده ام و به ادامه اش هم چشم
دوخته ام. سال جدید پیش رو، پر چالش ترین خواهد بود و برنامه های بزرگی برایش در نظر گرفته ام. تلاش میکنم به نتیجه برسانمشان که اینجا درباره شان بنویسم.<o:p></o:p></span></p>
<p class="MsoNormal"><span dir="LTR"><o:p> </o:p></span></p><br /><p></p>Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-27116565397421389802022-04-10T13:25:00.001+04:302022-04-13T10:53:20.657+04:30<p dir="rtl" style="text-align: justify;">راستش عادت ندارم سال را جمع بندی کنم. کلا آغاز و پایان زمانی قائل نیستم برای مجموعه اتفاقات. اگر هم برای شخص خودم بخواهم جمع بندی کنم، مبدا زمانی برایم تاریخ تولدم است. اما حقیقت این است که در طول سال 1400، خانواده ام روزهای سخت و تجربیات تلخی را پشت سر گذاشت. بیماری های پی در پی عمه و عمو که گل سر سبدش کووید دلتای سخت و با شرایط بحرانی بود. از اردیبهشت تا پایان مرداد درگیر بودند و باز هم سخت تر بودن همه چیز در خانواده کهنسالِ کم جمعیتِ دور از هم (14 نفر در 6 نقطه دنیا) بیشتر به چشمم آمد. پسرعموی تازه پزشک شده همه چیز را عالی کنترل میکرد، اما دست تنها بود و من هم دور بودم و فقط میتوانستم دارو بفرستم شیراز و وضعیت آنقدر بغرنج بود و همه از نظر روحی آنقدر شکننده شده بودند که عمه کوچکتر با 63 سال سن که پرستار است 2 بار از آمریکا آمد برای کمک. همان اواسط مرداد در اوج بیماری آن دو، مادرم با یک عارضه عجیب مواجه شده بود که تا اوج نگرفت و شب و روزش را به هم نریخت به من نگفت که این خودش شهریور را هم شامل شد. اواخر شهریور دکترش را دیدم و به سرعت تشخیص داد یک عارضه عصبی مربوط به دیافراگم است که در تمام مراجع و تحقیقات پزشکی ازش به عنوان پدیده نادر اسم برده اند ولی خوشبختانه دارو دارد. اما خب تا بفهمیم چه شده و دارو اثر کند، امانمان را برید. اواخر شهریور تازه داشتیم کمی نفس میگرفتیم که مشخص شد سرطان دایی نه تنها بهبود نداشته که به طرز وحشیانه ای سرعت گرفته. اواخر مهر دکتر آب پاکی را بر دست ریخت و پسرش تماس گرفت که وقتی نیست و کم کم بیایید برای خداحافظی و خانواده ام آمدند و خیلی عجیب بود که رفتیم دیدار کسی که سر پا بود و خودش هم میدانست چرا آمده اند به دیدارش. مامان ماند و دایی در نهایت در آبان به آرامی فوت کرد درست زمانی که انتظارش را نداشتیم در اثر ایست قلبی در ریکاوری آندوسکوپی و تجربه عجیب من که در هنگام فوتش با پسردایی ها در بیمارستان بودم و 2 متر باهاش فاصله داشتم. پروسه احیا 20 دقیقه طول کشید و با پسرها پشت در کنار هم نشسته بودیم و زل زده بودیم به دهان سرپرستار. تا آن زمان در لحظه فوت عزیزی حضور نداشتم. تا آن زمان حتی در لحظه فوت عزیز کسی هم در کنارش نبودم. تا آن زمان خبر فوت عزیزی را هم به کسی نداده بودم. چه برسد به دادن خبر فوت دایی به مادرم که در خانه منتظر نتیجه آندوسکوپی بود که آیا توانسته اند پگ بگذارند یا جراحی میشود. این اتفاق در هفته ای افتاد که در بحبوحه تغییر سمت شغلی بودم. 2 روز قبلش یشنهاد شده بودم و استقبال شد و ظرف 1 هفته اعلام شد! یعنی 5 روز بعدش ارتقا یافتم و از مسئول تیم تبدیل به مدیر دپارتمان شدم. دقیقش میشود مدیر دپارتمان فنی، قلب محاسبات صنعت. چیزی که آمادگی اش را نداشتم. درست زمانی که باید کنار خانواده میبودم، در شرایطی قرار گرفته بودم باید حداقل روزی 10-12 ساعت کار میکردم و در همان شرایط رییس بالادستی، یعنی معاون بین من و مدیرعامل هم از شرکت رفت و برای مدت 4 ماه دورکار شد. در طول روز طی همان 2 هفته اول با آدم ها و مسایلی روبرو شدم که حتی زبانشان را نمیدانستم. یعنی باید درباره موضوعاتی مذاکره میکردم که حتی ادبیات فنی مناسبش را هم بلد نبودم. 2 ماه بعدی با اضطراب شبانه روزی گذشت. همه از عملکرد درخشانم راضی و از انتخابم خشنود. اما من هر شب با بغض خوابیدم. هر صبح با تهوع بیدار شدم و روز و شبم با سردرد گذشت. تمام اینها؟ در شرایطی رخ داد که از فروردین درگیر افسردگی بودم و نمیفهمیدم و روز به روز بدتر شدم و به جز خودکشی به هر چیز دیگری فکر کرده بودم. به طلاق، به ترک کار، به نوشیدن و دود کردن،... شرحش را قبلا نوشته ام. پایان تیر رفتم دکتر، قبل از شرح حالم، از دیدن اسکن مغزم شوکه شد. با شرح حال و علائم، گفت سردرد از میگرن است اما توضیح داد که بقیه اش از نوع افسردگی دوقطبی است. دارو داد ابتدا برای 3 هفته، موثر نیفتاد. 2 برنامه مختلف در نظر گرفت که با هم به این نتیجه رسیدیم تحمل یکیش را ندارم. پس داروی تزریقی داد برای 4 روز. در پایان روز چهارم، عصر جمعه ای در نیمه دوم مرداد، حتی یادم نمی امد چرا 4 ماه گذشته اینطور گذشت. باورم نمیشد 4 روز قبل در مطب دکتر روی مبل خم شده بودم و زار میزدم. دکتر بعدها بهم گفت که اگر تزریق اثر نمیکرد باید بستری ات میکردم. بعدش داروهای قبلی ادامه پیدا کرد برای نگهداری حالم. حمله ها (من اسمش را میگذارم حمله) هنوز هم ادامه داشت/دارد و البته کوتاه تر و ملایم تر شده و میشود. اما حضور داشته. در تمام روزهای سخت پاییز و زمستان، در تمام زمان اتفاقاتی که بالا شرح دادم. در زمان حضور تعداد زیادی آدم و معاشرت و مذاکره و گفتگوی زیاد با آدم ها درست زمانی که نیاز به تنهایی و سکوت داشتم، در تمام زمان حضورم در جلسات سختی که نمیفهمیدمشان. در تمام دلداری دادن ها، همدردی کردن ها. دویدن برای داروی این یکی و درمان آن یکی. در صبح، در عصر، در شب، در خواب و در بیداری...3 هفته پایانی اسفند خستگی و فرسودگی گره خورد به فشار کاری زیاد و باز پنیک را تجربه کردم. علائم جسمانی اش هیچ، آن وحشت زدگی و استیصال را کاش هیچ کس تجربه نکند...</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;">الان؟ بعد از گذراندن بیخودترین تعطیلات نوروزی که کمترین استراحتی برایم نداشته، بهترم. نشسته به مرور آوار ایمیل هایی که وقتی میخوانم نمیفهممشان، برگشته از جلسه پرتنشی با یکی از معاونین که اولین مواجهه باهاش را داشتم و پرچم سفید را برد بالا. بعد از شنیدن صدای مادرم که در پاسخ احوالپرسی میگوید زنده ام، شکر. از دیشب تنگی نفس دارم. سینه ام سنگین و پاهایم بی حس و ضربانم نامرتب است از شنیدن خبر ایست قلبی و فوت ناگهانی مرد جوانی که انسانی نیک و پدری مهربان بود. دارم به این فکر میکنم که با تمام آنچه تعریف کردم، در سطحی ترین افکار ممکن به سر میبرم. درواقع مشکل بزرگم این است که نکند در دید دیگران یا حتی خودم مدیر کاملا کاردرستی نباشم. یعنی نگران تصویرم برای خودم و دیگران هستم در حالی که از لحظه بعدی بی خبرم. که زنده ام یا نه. که عزیزانم زنده اند یا نه. که زلزله آمده یا نه. که ناگهان دنیایم برای همیشه به هم ریخته یا نه. </p><p dir="rtl" style="text-align: justify;">کوکوی مرغ میخورم و فکر میکنم اواخر دیشب با چه بدخلقی سرخش کردم. ارزشش را داشت؟ اگر به جایش به عشق بازی پرداخته بودم چه؟ ارزشش را داشت؟ دارم میدوم و به همه چیز رسیدگی میکنم و از نظر دیگران درخشانم و از نظر خودم؟ در نقطه عجیبی از زندگی ایستاده ام. میترسم از بی معنا شدن همه چیز. روزهایم پر شده از یک "خب که چی" بزرگ.</p><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div>Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-27158243425834134442021-08-22T15:52:00.000+04:302021-08-22T15:52:01.435+04:30<p style="text-align: right;">درد عجیبی است خوشحال نشدن از هیچ چیز.</p><p style="text-align: right;">...و هیچ چیز</p><p style="text-align: right;">...و مطلقا هیچ چیز</p><p style="text-align: right;">انگار که یک "به درک" بزرگ به همه دنیا بگویی.</p><p style="text-align: right;">و فقط این نیست</p><p style="text-align: right;">تمام مسایل ریز و جزیی، غول آسا میشوند.</p><p style="text-align: right;">همه چیز اشتباهیست.</p><p style="text-align: right;">از کاه کوه نمیسازی. بلکه از حرکت بال پشه گردباد به پا میکنی و طغیان خشم و اندوه غرقت میکند.</p><p style="text-align: right;">و استیصال، این عجز تمام نشدنی. میل به فرار، میل به زدن زیر همه چیز و پناه بردن به گوشه ای تاریک و تنها.</p><p style="text-align: right;">و عشق؟ و نور؟ انگار که دشمنان هستی ات هستند. نوازش یار مثل گزند خار است. پرسیدنش برای درک مشکل احمق جلوه اش می دهد و تلاشش برای خوشحال کردنت منزجرت میکند. از خودت میپرسی چطور این سالیان را کنارش گذراندم. چطور خودم را دستان و به لبان و به آغوشش سپردم...</p><p style="text-align: right;">همه چیز اشتباه است. همه چیز نا به جاست. میخواهی سر به تن عالم و آدم نباشد.</p><p style="text-align: right;">و اندوه، بخشی از وجودت شده. غم، تن پوش شبانه روزت است بی آنکه انتخابش کرده باشی و آه پشت آه که از نهادت بی اختیار برمیاید و نمیتوانی سرکوبش کنی.</p><p style="text-align: right;">و پاها و دستهایت گر گرفته، و قلبت سنگین و پر تپش، و آرام نمیگیرند. و میترسی که هر لحظه از تپش بایستد.</p><p style="text-align: right;">و میترسی. وحشت زده ای از این حجم از احساسات ناخوشایندی که در وجودت یافته ای. خودت را نمیشناسی. اطرافت را نمیشناسی. دست و پا میزنی تا غرق نشوی. هر چند که توامان خودت را نشسته در عمق سیاهی میبینی.</p><p style="text-align: right;">و صبح به صبح، ماسکی بر چهره میزنی، پر لبخند، خوش خلق، پویا، آماده و کاردان، و کلید فراموشی را میزنی و ماشین وار معاشرت و کار میکنی و بعد از 8 ساعت ماسک را برمیداری و از آنچه در آینه میبینی می هراسی.</p><p style="text-align: right;">و باز روز از نو و روزی از نو</p><p style="text-align: right;">افسردگی دوقطبی، تغییرات شدید مود و خلق، اضطراب، آن چیزی است که من درگیرش هستم. جدید نیست. قدیمی است و ریشه در نوجوانی دارد که کمابیش کنترل شده و زندگی ادامه داشته. چند ماه اخیر اما، روی دیگری از زندگی را دیدم. وقتی ندانی چه شده، مشکل را اشتباه متوجه میشوی و جای اشتباه به دنبال راه حل میگردی. خوش آن روزیست که میفهمی چه شده، که نمودار و تصویر و جدول و عدد نشان میدهد تنظیماتت به هم خورده. که میگوید مشکل از تو و دنیای تو نیست. میگوید به تو حمله شده. دلیلش را باید بیابی، اما اینکه التیامت دهند چیز دیگری است. اینکه . یکی دستت را بگیرد و از آن عمق سیه روزی بکشدت بالا، و کنارت راه برود تا مطمئن شود از حالت چیز دیگریست.</p><p style="text-align: right;">و من قطعاً خوشبختم که روانپزشک و روانشناس حاذق و دلسوز در کنارم دارم.</p><p style="text-align: right;">این میان تجربه دردناکی هم داشتم. یکی از دوستانم که همواره مرهم دلش بودم، وقتی باهاش حرف زدم، وارد بازی "کی از همه افسرده تره" شد و مرا نشنید. و در نهایت آرزو کرد که "به زودی مریم سرحال و پر انرژی را ببیند". آرزویی برای خودش! لابد برای اینکه باز هم آنقدر جان داشته باشم که شنونده احوالاتش باشم. متاسف شدم برای دل تنهای خودم. اما درس گرفتم. یادم خواهد ماند که دیگر از حال دلم چیزی بهش نگویم و مهم تر، از حال دلش چیزی نپرسم. لجبازی نیست. ساده بگویم: متاسفانه با سیلی و درد فراوان یاد گرفتم که روحم را به سادگی خرج نکنم. تصویر مریم، شاد و مهربان و قوی بود، بگذار خودخواه و بی غم هم به کمالات تصویرش اضافه شود.</p><p style="text-align: right;"> دلم شکست اما. بین تمام دوستان زندگی ام، این یکی خواهر است و عزیزترینم. دلگیر نیستم ازش. اما با انتظار اشتباه خودم مواجه شدم و درس بزرگی گرفتم.</p><p style="text-align: right;">و البته که تجربه شیرین عمیق شدن دوستی هایی هم نصیبم شد. یکی دقیقاً از آن طرف کره آبی درست روزی قبل از شروع درمان دارویی فوری، دیدمش و همان هایی را پرسید که نیاز داشتم و همان هایی را گفت که نیاز داشتم وتلاشش برای درک کردنم مثل مرهمی شد به جانم. دیگری، بعد از تمام شدن روزهای بحرانی، فقط با یک تعریف کوتاه من، فقط از تصور آنچه که هزارمش را هم نگفته بودم گریه کرد از تصور حالم. با نصف روز اختلاف ساعت، زمان گذاشت و از تجربه خودش با سختی اما همدلانه حرف زد فقط برای اینکه من باور کنم که میفهمد چه کشیده ام. قدرشان را دانستم و درست در روزهایی که ته گودال عمیق تنهایی حتی دست و پا هم نمیزدم، احساس خوشبختی کردم از داشتنشان.</p><p style="text-align: right;">و احسان، این یار دلدار، که هنوز باورم نمیشود 1 ماه پیش با نفرت بهش نگاه میکردم و بهت و اندوه و چرایی این احساس دیوانه ام کرده بود. و حالا، هنوز، نمیفهمم چه شده بود که احساساتم آنچنان متغیر و سخت و شدید بود نسبت بهش. این مرد، این علت شادی و خوشبختی من و البته منشا بسیاری از مشکلات دلنشینم، رفت پیش روانشناسم برای اینکه حال من خوب شود و حالا پذیرفته که یک دوره کامل را با او بگذراند. در این 11 سالی که در زندگی ام است هر وقت اندکی در همراهی و دوستی اش شک کردم، زمین و زمان سر جایم نشاندند و چنان بهم ثابتش کردند که از خودم و خودخواهی ام و خود محوری ام شرمسار شدم.</p><p style="text-align: right;"><br /></p><p style="text-align: right;"><br /></p><p style="text-align: right;"><br /></p><p style="text-align: right;"> </p>Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-1473701553921299372019-07-16T15:19:00.000+04:302019-07-16T15:19:20.038+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
نمیدانم قبلاً اینجا درباره اش نوشته ام یا نه. من احساس خاصی نسبت به اعداد دارم. البته هنوز نتوانسته ام تشخیص بدهم که این احساس فقط وقتی عدد مربوط به سن است خودش را نشان میدهد یا نه. پریروز 36 ساله شدم. آنقدر این عدد به نظرم شیرین است که از شش ماه پیش دارم میگویم تقریبا 36 ساله ام. 35 را فقط تا سه ماه بعد از تولدم میگفتم. بعدش همش میگفتم سی و پنج-شش ساله هستم. 35 بی قواره نیست؟ یک طوری است کلا. چارچوب ندارد. اصلا ضرایب پنج را دوست ندارم. 20 زیادی کامل و بی نقص است. 25 که دیگر شورش را درآورده و مجذور 5 است! 30 هم یک حالی بود. البته اصلا مشکل گذر ازش را نداشتم و ذوق هم کردم. ولی خب خیلی خشک و خالی بود. حتی در نوشتار هم یک حرف کم دارد! <br />در اعداد مربوط به سن،17 و 18 و 19 را خیلی دوست داشتم. شیطنت و سماجت خاصی داشتند. 21 و 22 آدم را یاد کمند گیسوان رودابه می اندازند. 26 هم شیک است. تکلیفش با خودش معلوم است و من آدمها-موجودات-ماهیت های تکلیف روشن را دوست دارم. 32 خیلی خوب بود. مضرب 4 و 8، دو عدد محبوب من. خیلی استوار و پخته است نسبت به جوانیش. 34 هم خوب است. مضرب 17 است و 4 هم دارد. حالا هم که رسیدم به 36 محبوبم. مجذور 6 است و ظرافت و سماجت و جدیت را با هم دارد. شوخ طبع است و به موقع هم حال آدم را میگیرد. مطمئنم تا یک روز مانده به تولد سال آینده، فریادش خواهم زد. 37 هم جالب است البته. عدد اول است و به صورت کلی اعداد اول را دوست دارم. فقط به خودشان و به یک بخش پذیرند. مستقل و مطمئن به نفس. کار خودشان را میکنند. مثل گربه اند و من هم دلباخته ی گربه ها!<br />راجع به اعداد بالاتر فعلا احساس خاصی ندارم. جذابند اما در این برهه زمانی نمیتوانم بگویم کدام ها دلرباترند. البته نظرم راجع به مضربهای 5 (به جز مضربهای 10) سر جایش است. فقط میدانم بی صبرانه منتظرم 40 بیاید و به چالش بکشمش. که او کامل باشد و من در مقابلش به پر نقصی ام ببالم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
پی نوشت: کمی هم از غصه هایم بگویم. احسان آن سر دنیاست و آه که چه دلتنگم. نمیدانم عارضه ی سن است یا تاثیر 2 سال ماموریت نرفتن و عادت به لذت همیشه بودنش که حالا در این یک سال اخیر هر بار که میرود قلبم بیشتر فشرده میشود. با لبخند و شیطنت و بوسه بدرقه اش میکنم و در را که میبندم مچاله میشوم و اشک امانم نمیدهد. هر دو میدانیم به ماموریت رفتن هایش نیاز داریم. با کار عملیاتی حالش خیلی خوب میشود. هرچند کار سخت است و خستگی اش زیاد، اما سرحال و شاد میشود. من هم، هرچند نبودنش بی قرارم میکند اما غار تنهایی خودم را نیاز دارم و دوباره تازه میشوم. مثل ماساژ است برایمان. درد دارد اما کلی گره را باز میکند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
</div>
Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-19378076587887060982018-07-14T11:38:00.000+04:302018-07-14T11:38:03.714+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
امروز 35 ساله شدم.<br />از خودم راضی ام. 35امین سال زندگی سخت بود. اما عملکرد خوبی داشتم:<br /><strong>-</strong> از پس قسط خانه برآمدم (برآمدیم) هم مالی و هم روحی. تحمل فشار سال اول سخت بود. اما خب گذشت و الان وسط سال دوم هستیم. <br /><strong>-</strong> مادرم دو عمل جراحی سنگین را پشت سر گذاشت. تعویض مفصل زانوی راست در آبان ماه و زانوی چپ در همین خردادی که گذشت. سخت بود. دوره نقاهت طولانی، فشار جسمی در پرستاری و فشار روحی ناشی از نگرانی و استرس و هزار علامت سوال در عمل اول، و مشکلات ناشی از بی حسی از کمر در عمل دوم، دیوانه کننده بود. به علاوه مدت طولانی مهمان خانه ام بودند و الان هم هستند و زندگی در کنار پدر و مادرم قطعاً به راحتی زندگی 2 نفری خودمان نیست. اما از پسش برآمدم. مامان هم نتیجه عالی گرفت و الان عملاً 10 سال جوانتر است و دردهایش به حداقل رسیده و راحت میخوابد و راحت راه میرود و خلاصه کلی برنامه برای زندگی بعد از کسب دو پای جدید دارد.<br /><strong>-</strong> شوهرعمه نازنینم، که جای پدربزرگم بود، فوت کرد. توانستم همراه خوبی برای عمه جانم باشم. بنا بر وصیت شوهرعمه ام، پیکرش را به دانشگاه علوم پزشکی اهدا کردند. اطرافیان خیلی استقبال کردند و در مراسم یادبود و در دید و بازدیدها و تلفن های تسلیت، همه میخواستند بدانند چطور میتوانند ترتیب چنین چیزی را برای بعد از فوت خودشان بدهند. عملاً غم فراموش شده بود و داشتیم کار فرهنگی میکردیم! روحیه اطرافیان تحسین برانگیز بود. دیدم به خیلی از آدم ها تغییر کرد و منجر به روابط و آشنایی های جدید و دلچسب شد و آموختنی بسیار برایم به همراه داشت. یک بار دیگر ایمان آوردم که آدم های خوب، خوب زندگی میکنند و خوب میروند و حتی رفتنشان هم باعث خوبی میشود و کلاً همه چیز در موردشان خوب پیش میرود. <br /><strong>-</strong> در طول حضور مامان و بابا در پاییز و زمستان ( پایان دوره نقاهت عمل اول مامان به شروع دوره بستری و سپس فوت شوهرعمه ام گره خورد و باعث شد 4 ماه پیش ما باشند) تنش هایی بین من و احسان ایجاد شد. خستگی، نداشتن فضای شخصی و خصوصی، تعارفی بودن کشنده پدرم و مسایل ریز و درشتی از این قبیل و پشت هم پیش آمدن همه چیز (عمل و نقاهت و بستری و فوت و عید و...) باعث شد پرتنش ترین دوره را در طول 8 سال رابطه عاشقانه تجربه کنیم. وسط این همه ماجرا، ازدواجمان 6 ساله شد و تازه از بهار شروع کردیم به ترمیم. صحبت کردیم. آرام کردیم و آرام شدیم و تلاش کردیم برگردیم به تابستان پارسال. که البته به جای خیلی بهتری برگشتیم و قرار شد نگذاریم دوباره پیش بیاید و پیش هم نیامد. الان همه آن فشارها هست اما خوبیم و پیش میرویم و آسان میگیریم و میگذریم. دوستش دارم و دوستم دارد و بی قراریم و آرام کنار هم. و مثل همیشه داشتنش بهترین اتفاق و آغوشش آرامش بخش ترین پناهگاه دنیاست. راستش خوشحالم که تنش پیش آمد. زندگیمان لوس شده بود و لازم بود تکانی بخوریم و بعضی چیزها را به خودمان یادآور شویم.<br /><strong>-</strong> اتفاق خوب دیگری که افتاد، که آن را هم مدیون عمل مامان هستیم، پیدا کردن یک فیزیوتراپیست فوق العاده در بیمارستان نزدیک خانه بود که اصلا به خاطر همان مامان در بیمارستان کوچه پایینی عمل کرد. فیزیوتراپیستی که عاشق کارش است و با روحیه بردبار و حس طنز بی بدیلش آنچنان از بیمارانش کار میکشد که نمونه اش را جایی ندیدم. پا به پای تک تک بیماران (که اغلبشان برای تمرین های بعد از همین عمل تعویض مفصل مراجعه میکنند) می ایستد و تمرینشان میدهد و وسط گریه و زاری ناشی از درد طوری میخنداندشان که راضی میشوند به ادامه دادن. کاری میکند که خود بیمار در حالی که دارد از درد ناله میکند، خودش پای خودش را بیشتر و شدیدتر تمرین دهد. و همه اینها فقط با اخلاق خوش، جدیت و دلسوزی و شوخ طبعی ظریفش امکان پذیر شده. و البته سواد و دانش و وجدان کاری را هم اضافه کنید. مرد جوانی که همه بیماران عاشقش هستند و هر کاری بگوید میکنند. در طول پاییز من که همه جلسات با مامان میرفتم کلی تکنیک ازش یاد گرفتم و جدا از رسیدگی به مادر خودم، به بقیه بیماران هم کمک میکردم. الان دیگر طوری شده که به شوخی میگوید که میتوانم به جایش کلینیک را مدیریت کنم و ایشان زیر نظر من کار کنند. تقریباً دیگر با مادر من کاری ندارد و با اجازه من میرود به بقیه بیماران برسد و با خیال راحت میگذارد ما خودمان بخشی از تمرین ها را انجام دهیم.<br /><strong>-</strong> بعد از چند سال بالاخره یک سفر دو روزه تفریحی هم به کاشان رفتیم که عاااالی بود. اول به این دلیل که اولین سفر به مقصدی غیر از بوشهر و شیراز و رشت و به هدفی به جز دیدار خانواده و فامیل بود. دوم به دلیل اینکه عمه و عموی نازنینم همراهمان بودند (در واقع ما همراه آنها بودیم) و خوش سفرترین و با تجربه ترین آدم هایی هستند که میشناسم. سوم اینکه بهار بود و زمین و آسمان مست بودند و بالطبع ما هم. و چهارم اینکه کاشان و خانه های تاریخی اش افسونگرند. در یکی از حیاط های خانه طباطبایی ها تحمل آن همه زیبایی از توانم خارج شد و نشستم گوشه ای به گریه کردن. احسان و عمه در حیرت و من در حال گریه و تحسین با شوق. اوضاع خنده داری بود خلاصه. حتما باز هم به کاشان خواهم رفت. دوست دارم در هر خانه ای و همینطور در باغ فین چند ساعتی بنشینم و چشمم آن همه زیبایی را بنوشد. در باغ فین هم حالم دگرگون شد. شاید برایم یادآور شیراز و باغ دلگشا و باغ ارم بود. هرچه بود احساس کردم سالهاست میشناسمش. شاد و سرزنده از کاشان برگشتیم اما گوشه ای از قلبم را آنجا گذاشتم تا دوباره به سویش برگردم.<br /><strong>-</strong> و حسن ختام سال، دیشب، تولد 35 سالگی ام بود که تا 2 ساعت قبلش مطمئن بودم افتضاح ترین تولد همه زندگی ام خواهد بود ولی تبدیل به بهترین شد. تولد کوچک و ساده 7 نفری با کلی شادی و شوخی و خنده و هدایای دوست داشتنی. امروز هم که همه همکاران دپارتمان مشغول کشیدن ناز بنده هستند :)))) <br />36امین سال شروع شد. بی صبرانه منتظرم ببینم چه اتفاقات هیجان انگیزی در توبره دارد.</div>
<div style="text-align: right;">
.</div>
<div style="text-align: right;">
ضمناً نمیدانم بلاگر چرا اجازه اصلاح جهت و چیدمان و متن را نمیدهد و پاراگراف ها اینطور بی نظمند. نمیداند امروز تولدم است؟</div>
<div style="text-align: right;">
</div>
</div>
Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-40908814529762712232017-09-06T14:35:00.000+04:302017-09-06T14:35:18.390+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
1- بر این گمان بودیم که با خرید خانه، همه متوجه هستند که ما خیلی درگیر قسط هستیم و فشار مالی و کاری زیاد است و قطعا دست از سرمان برای بچه دار شدن برمیدارند. و خب، گمانمان اشتباه بود و الان همه میپرسند که خانه هم که خریدید دیگر منتظر چه هستید؟ یک بار نزدیک بود به یکی جواب بدهم منتظر امر شما :))) خوشبختانه به موقع جلوی زبانم را گرفتم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
2- بچه دار شدن، درست مثل ازدواج، اتفاق خوبیست. اتفاق بسیار بسیار فوق العاده ایست. بهترین است حتی. و عقیده دارم که دقیقا مثل ازدواج، هیچ لزومی در انجامش وجود ندارد. مثل ازدواج، عشق عمیق برای افتادن در راهش لازم است و باز مثل ازدواج، عشق به تنهایی کافی نیست و مقدار خوبی منطق و فکر و برنامه ریزی هم باید چاشنی اش شود. اما... یک تفاوت اساسی با ازدواج دارد: برگشت پذیر نیست. ازدواج حداقل روی کاغذ برگشت پذیر است. اگر پشیمانی داشت، اگر سختی داشت، اگر مشکل داشت، راهی هست. درست است حداقل عوارض روحی اش آدم را مدت ها گرفتار نگه میدارد، اما به هر حال راهی هست که دیگر یک همسر نباشی، دیگر متاهل نباشی. اما بچه دار شدن، برگشت پذیر نیست. مادر که بشوی، پدر که بشوی، دیگر هستی. چیزی درونت تغییر میکند که هرگز نمیتوانی از تنت و روحت جدایش کنی. ماهیت شخص تغییر میکند. درست مثل متولد شدن است. آدم یا میاید، یا نمیاید. اگر نمیاید که خب نیامده و آب از آب هم تکان نخورده. اگر آمده اما، حتی اگر بلافاصله برود، نمیشود همان یک لحظه بودنش را نادیده گرفت. یک شخص، یک موجود، یک انسان آمده. رفتنش باعث فراموش کردن آمدنش نمیشود. پدر/مادر شدن هم همین است. بازگشت/انکار پذیر نیست. یک تفاوت دیگر هم با ازدواج دارد. ازدواج، همراهی دارد. دلتنگی دارد. هماهنگی دارد. دلبستگی دارد. وابستگی اما نه. مادر/پدر شدن اما، بالاترین درجه ی وابستگی است. وابستگی دوجانبه و غیرقابل حذف. حتی میل به حذف هم درش نیست. نمیتوانم بپذیرم که اینقدر وابسته باشم یا وابسته ام باشند. از وابستگی گریزانم. از وابستگی مادرم به خودم گریزانم. و میبینم که عدم وابستگی ام به او گاهی میرنجاندش. دلتنگش میکند. نمیخواهم این اتفاق دوباره تکرار شود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br />3- هرگز جذب بچه ها نشده ام. یک بچه گربه قلبم را می لرزاند. بچه ی جوجه تیغی قند در دلم آب میکند. اما یک بچه، بچه انسان؟ از سایز خاصی کوچکتر که هستند بله، حرکات ناخودآگاهشان جذبم میکند. بزرگتر که میشوند، افسونشان ناپدید میشود. یک چیز دیگر هم هست. گربه ها جذبم میکنند. گربه سانان، خرس ها، سنجاب... سگ نه! از این همه وفاداری و فهم و شعورش حالم بد میشود. ناراحت میشوم میبینم خودش را برای محبت کردن و محبت دیدن میکشد. گربه ها به آدم ها شبیه ترند. تکلیفشان با خودشان معلوم است. وابسته ات نمیشوند باهات خوبند و اگر چپ بهشان نگاه کنی میروند. خیلی باهاشان همذات پنداری میکنم. با سگ ها اما نه. خیلی والد/فرزند طوری است رابطه شان با آدم. هستند، همیشه و تحت هر شرایطی هستند. من؟ آدم بودن تحت هر شرایطی نیستم! هرگز نبوده ام! یک بار این مثال ها را برای دوستم گفتم، ناراحت شد. خیلی جدی گفت حرف زدنت درباره بچه آدم و مقایسه اش با سگ و گربه را هرگز جلوی دیگران نگو. توهین آمیز است! من چرا اهانتی درش نمیبینم؟ دارم خودم را توصیف میکنم. همین!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br />4- راستش مادر خوبی میشوم. اما از آنها خواهم بود که حل میشوم. ذوب میشوم. چیزی از خودم نخواهد ماند. و نمیخواهم این اتفاق بیفتد. میدانم، میشناسم خودم را. از عشقش میمیرم. بیچاره میکنم خودم را.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br />5- قرار شد سال آینده یک بار برای همیشه درباره اش فکر کنیم. احسان متاسفانه اهل حرف زدن از احساساتش – به جز احساسش نسبت به من- نیست. من با کشف و شهود باید از محتویات قلب و روحش سردربیاورم. میگوید مطلقا دلش بچه نمیخواهد. اما واکنشش نسبت به بچه های اطرافیان... شگفت انگیز است. همه مبهوتش میشوند. میداند با بچه در هر سنی چه کند. دیگران با ایما و اشاره به هم نشانش میدهند و با تعجب به من میگویند: مطمئنی بچه نمیخواهد؟ و او با خنده میگوید بچه عالیه تا وقتی مال خودمون نباشه.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br />6- بارها این جمله را از دیگران شنیده ام که وجود فرزند لازمه ی ازدواج است/هیچ زندگی کامل نیست تا بچه توش نباشه/تا بچه نباشه خانواده مفهوم نداره... این آخری دلم را خیلی میشکند. در جواب کسی که پرسید پس کی خانواده میشید گفتم ما خانواده هستیم. خانواده دو نفری. اگر بچه دار بشویم، فرقش این است که میشویم خانواده سه نفری یا بیشتر. چرا دلم میشکند؟ چون زندگی ام را دوست دارم. مطلقا کمبودی درش نداریم. کلی ایده و کار نکرده و راه نرفته داریم. نه اینکه بچه دار شدن را سدی برای انجامشان ببینیم، مسئله این است که دوست داریم دوتایی ازش لذت ببریم. احساس نمیکنیم باید سه تا باشیم تا خوش بگذرد. دارد خوش میگذرد. حتی چرت زدن ها و تنبلی ها هم دارد خوش میگذرد. قرار است در 40 سالگی حوصله مان سر برود؟ اگر اینطور شود برای ما معنایش ان است که از ابتدا یک جای کار میلنگیده و ما ندیده ایم. دلیلش بچه نداشتن نیست. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br />7- فرزند قرار نیست چسبی برای ترک ها یا مرهمی برای زخم ها یا دلیلی برای گذران زندگی باشد. دلیل من برای گذران زندگی منم. خود من. اگر خودم برایم کافی نیستم، روزی فرزندم هم کافی نخواهد بود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
پی نوشتش در کنایه به خودم میشود اینکه ممکن است 3 ماه دیگر بروم باردار شوم و عکس سونوگرافی آپلود کنم. آدم است دیگر، نظرش تغییر میکند. هان؟<br /></div>
</div>
Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-92202154371330890022017-05-13T12:08:00.000+04:302017-05-13T12:08:42.153+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
سردرگمی این روزهایم را نمیفهمم. در موجی از شادی و غم غوطه ورم. خبر ام اس و سرطان و فوت ناگهانی از یک سمت هجوم می آورد و خبر تولد و ازدواج و گرین کارت و خانه خریدن از سوی دیگر. اصلا هم با هم قابل مقایسه نیستند و اصلا هم نمیشود یکی را جای آن یکی به در کرد. یکی از فوبیاهایم شده این که تلفنم زنگ بخورد و بگوید فلانی رفت و چه خوش خیالم که فکر میکنم خونسرد خواهم ماند و شرایط را مدیریت خواهم کرد. به نظرم همه چیز خیلی بی معناست وقتی قرار است یک روز با یک نتیجه آزمایش یا یک آن نتپیدن قلب دنیا بر سرت آوار شود. در مقابلش، به شدت میخواهم زندگی کنم. به شدت به همه امید میدهم و دنبال شادی پراکنی ام. خودم هم نمیدانم منبع امیدم کجاست. راستش حتی در وجودش هم شک دارم. از یک طرف به شادی و عشق مان در خانه مان فکر میکنم و از طرف دیگر به اینکه اگر فردا صبح بیدار نشدم، احسان فراموش نکند قسط همین خانه را آخر هفته پرداخت کند و وسط عزاداری یک وقت بانک خانه را از چنگش درنیاورد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
پشت میزم در آفیس نشسته ام و کار نمیکنم و دلم خیلی زیاد میخواهدش و دارم اینها را مینویسم و گر میگیرم و اشک دیدم را تار میکند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
دیوانه ام؟ قطعاً، کاملاً، شدیداً!</div>
</div>
Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-90521753709999709522017-01-14T13:10:00.001+03:302017-01-14T13:13:07.669+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
نوشتن از پروسه خرید خانه کار سختی بود. نمی دانم چرا ولی احساس میکردم اگر درباره اش بنویسم یا با کسی صحبت کنم هیچ چیز درست پیش نخواهد رفت. فقط چند نفر از دوستان نزدیک در جریان بودند. به علاوه برادر من و خواهر احسان. به پدر و مادرها چیزی نگفتیم. دور بودند و بیخود نگران میشدند و کاری ازشان برنمی امد و با تلفن های پر سوال و جواب کلافه میشدیم و نگرانیشان به ما منتقل میشد. در نتیجه چند ساعت بعد از نوشتن قول نامه و پرداخت مبالغ هنگفتی پول و دادن چند چک به مبالغ هنگفت تری برای روزهای بعدش، وقتی خیالمان راحت شد که گویا شب اول ژانویه جدی جدی خانه خریده ایم، زنگ زدیم به خانواده ها و شوکه شدن ها و بغض و شادیشان را پذیرا شدیم. شب جالبی بود خلاصه.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
در توصیف 3 ماه قبل از پیدا کردن خانه این را بگویم که مایلم معماران، بانک ها، مشاورین املاک و سازندگان را بشورم و بسابم! 3 ماه در منطقه محدودی (بهار و سهروردی) دنبال خانه گشتیم. گزینه های بسیار زیاد و غیر قابل تحمل. آنهایی که روی کاغذ توی ذوق نمیزند را از بیرون میدیدم. اگر حال را بد نمیکرد داخلش را هم میدیدیم. با این اوصاف بیش از 30 خانه دیدیم. کوچکترین مشکلاتشان سایز بد فضاها بود. مثلا اتاق خواب 5 در 2 متر. با اعلام طرح بانک مسکن برای کاهش سود وام، قیمت ها بالا رفت. طوری که ما رسما 80میلیون ظرف 3 ماه به بودجه مان افزودیم (این یعنی مقروض شدن نه پولدار شدن!). واحدهای کوچک (یعنی زیر 90 متر) همه در سمت شمال ساختمان قرار دارند. یعنی شما فقط اگر 600 میلیون به بالا دارید میتوانید نور مستقیم هم داشته باشید. سازندگان محترم لطف میکنند و واحدی را میخواهند به شما بفروشند که بعدش کشف میکنید از مالک زمین اصلی کش رفته و سرش دعواست. بنگاه های املاک هم زحمت امدن با شما را به خودشان نمی دهند و بسیار هم کم هوش هستند. در تمام گرینه هایی که دیدیم، فقط همین تا حدی رضایتمان را جلب کرد. منهای نور جنوب البته که فدایش کردیم. بگذریم. برویم سراغ قسمتهای خوب ماجرا.<br />
یک هفته بعد از بستن قرارداد اسباب کشی کردیم و خدا را شکر هنوز داریم تاوان 5 سال خوش نشینی زیر نظر صاحب خانه مهربان و خوش قلب را میدهیم. کلا اولین تجربه اسباب کشی ما دوتا بود. 5 سال پیش همین موقع ها از خانه مجردی و خوابگاه هر کداممان فقط دوتا چمدان و دوتا جعبه و چند وسیله خرده ریز برای زندگی جدید با خودمان به خانه اورده بودیم و وسایل را هم که ظرف 2 ماه زمان تا عروسی کم کم خریده بودیم و در خانه جا داده بودیم و تازه تا 2 ماه بعد از عروسی هم خوشدلانه ادامه داشت. در کودکی من یک بار و احسان دو بار اسباب کشی (شما بخوانید بازی) کرده بودیم و در نتیجه کلا نمی دانستیم اسباب کشی یعنی چه و فکر می¬کردیم با کم نگهداشتن وسایل خانه و برنامه ریزی روی کاغذ و از یک ماه زودتر 10 تا جعبه پیچیدن تبدیل به هلو میشود. که البته کاکتوس بود! این10 روز اخیر انقدر از اسباب کشی حرف زده ایم که اطرافیان را کلافه کرده ایم. همه بهمان میگویند که اگر مثل ما صاحبخانه جلاد داشتید و هر سال جا به جا شده بودید الان برایتان راحت تر بود. کدامش را بیشتر دوست داشتید؟ مسلما همین شرایط کنونی را.<br />
از خوش قلبی و مهربانی خانم و آقای صاحب خانه مان همین را بگویم که وقتی زنگ زدم بهشان بگویم که اگر برایشان مقدور است 1 هفته زودتر از پایان قرارداد ودیعه را پس بدهند چون برای پرداخت پول خرید خانه لازمش داریم، خانم از خوشحالی تقریبا جیغ کشید و کلی تبریک گفت و گفت که 4 سال پیش موقع اولین تمدید قرارداد، همسرش بهش گفته که بگذاریم این زوج انقدر اینجا بمانند که خانه بخرند و حالا خوشحال بودند که این اتفاق افتاده بود. با کلی آرزوی خوشبختی و خیر و برکت بدرقه مان کردند. به خودشان هم این را گفتم که واقعا آرزو میکنم اگر روزی بیش از یک خانه داشتم و خواستم اجاره اش بدهم، صاحب خانه ای مثل آنها باشم و مستاجرم همین احساس من را نسبت بهشان داشته باشد.<br />
قسمت قشنگ دیگر ماجرا خداحافظی با اهالی ساختمان بود. به صورت کلی ما اهالی ساختمانمان را خیلی دوست داشتیم. همه بسیار منظم و با دیسیپلین و محترم و مهربان و خوش رو بودند. هزینه ها به موقع پرداخت میشد. قوانین رعایت میشد. بچه ها بسیار مودب بودند. پسر 11 ساله یکیشان در آسانسور را برای من نگه میداشت. دختر کوچولوی دیگری تعارف میکرد که اول ما برویم داخل. آقای مسن کمکان ماشین هل میداد. خانم جوان سوغات جنوب میاورد. کلا از همسایگی با همه 21 واحد راضی بودیم. با هیچ کدام رفت و آمد نداشتیم. اما سلام و احوالپرسی های دلپذیری همیشه در جریان بود و از احوال هم با خبر بودیم و اتفاقا با 2-3 تایشان خیلی مایل به معاشرت هم بودیم اما به دلیل تفاوت ساعات کاری و غیر کاری و ماموریت و ... هیچ وقت امکانش مهیا نشد. فکر میکردیم برای آنها ما دوتا جوان آرام و خاموشیم که ازمان راضی هستند و بودن یا نبودنمان هم خیلی مهم نیست. تا اینکه از چند روز قبل از اسباب کشی اصلی چندتایشان متوجه رفت و آمد ما با جعبه و جارو شدند و پرسیدند و ... واکنششان با ناراحتی شدید این بودکه واییی.. نههه... چرا دارید میرید؟ بعد یهو میپرسیدند خونه خریدید؟ و در جواب بله ی ما از خوشحالی دست میزدند و کلی تبریک و آرزوهای خوب و ... روز اسباب کشی بعضی امدند پیشنهاد کمک دادند و اخر شب که رفتیم با چندتایشان خداحافظی کنیم با برخوردهای بسیاااار گرم مواجه شدیم طوری که من اشکم درآمد. همه گفتند شما خیلی زوج دوست داشتنی ای بودید و از رفتنتان خیلی ناراحتیم و وقتی میفهمیدند که دوتا کوچه بالاتریم با ذوق میگفتند که پس میبینیم همو. یکیشان حتی تشکر کرد از اینکه برای خداحافظی رفته ایم و گفت در تمام این سالها هیچ کس چنین کاری نکرده بود! تازه شماره تلفن رد و بدل کردیم و بوس و بغل بود که رد و بدل میشد. با کسانی که حتی در این 5 سال دست هم باهاشان نداده بودیم. تجربه جالبی بود. شادی رفتن به خانه خودمان با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. اما دل کندن از این خانه و ساکنانش واقعا سخت بود و بابتش خوشحال و شکرگزارم. اهالی ساختمان جدید هم تا این لحظه بسیار خوب بوده اند. بدون اینکه بخواهند پرس و جویی کنند در همه زمینه ها پیشنهاد کمک دادند و خوش آمد گفتند و راهنمایی کردند و... تا این لحظه دوستشان دارم و احساسم بهم میگوید که قرار است سالهای دلپذیری را در کنارشان سپری کنیم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
پی نوشت:</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
1- استثنائا (همینطوری مینویسنش؟) سازنده و مشاور املاکی که باهاشان معامله کردیم، بسیار انسان و معقول و با اخلاق و حرفه ای از کار درآمدند. جا داره بگم مرسی!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
2- در حال نوشتن این متن ناخودآگاه دارم به پرده ها که هنوز نصبشان نکرده ایم و کمد دیواری ای که هنوز طبقه بندی نشده و جعبه هایی که هنوز باز نشده اند فکر میکنم و وامی که هنوز نگرفته ایم و استرسش دارد مرا میکشد. برای این آخری دعا کنید لطفا.<br />
</div>
</div>
Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-70971928659530229522016-11-16T10:25:00.000+03:302016-11-16T10:25:02.930+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
این روزهایم پر شده از نگرانی.<br />نگرانی وام و قیمت مسکن و زانوی بابا و کلیه مامان و چشم برادر و ... کم بود، این وسط آتش سوزی را فقط کم داشتیم!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br />فن سرویس بهداشتی درحالی که همه خانواده شیراز بوده اند آتش گرفته و درآمده و افتاده روی سیفون و آن هم سوخته و دود سیاهی از خانه برآمده و اهالی محل آتش نشان خبر کرده اند و کلید را از همسایه و دوست پدرم گرفته اند و رفته اند داخل و خاموشش کرده اند و فردایش برادر از شیراز برگشته و با خانه ای غرق دوده رو به رو شده. فرش ها را داده قالی شویی و شروع کرده به تمیز کردن خانه و کم آورده و نمی داند چه کند. نتیجه اش این است که آخر هفته می روم بوشهر که قبل از برگشتنشان تمیزش کنیم و سر و سامان بگیرد. وحید به مامان و بابا نگفته عمق فاجعه در چه حد است و گفته تمیزتر از آن است که فکرش را بکنید. قرار هم نیست بدانند چه وضعیست. و قرار هم نیست بدانند من هم دارم از تهران میروم خانه. کلا قرار است بگذاریم خوش و خرم به دکتربازی هایشان در شیراز برسند. اتفاق ترسناک دیگرش این است که شبی که وحید راه می افتد از شیراز، اول لازم میشود با دوستش که همسفرش بود بروند شام بخورند. هر دو کارتش کار نمی کند و میسوزد. بعد که دوستش بعد از دو بار خطای سیستم پول را پرداخت میکند حرکت میکنند. در راه وسط جاده کازرون ماشین نو و اتوماتیک ناگهان قاطی میکند و خاموش می شود و شرایط طوری میشود که یدک کش خبر میکنند و 2 ساعت در سرمای جان سوز نیمه شب جاده کازرون سر میکنند تا بالاخره یدک کش برشان می گرداند شیراز. در شیراز هر دو کارت دوستش هم مشکل پیدا میکند و خلاصه نیمه شبی با دوست دیگری تماس میگیرد و او برایشان پول جا به جا میکند و آخرش ساعت 3 و نیم صبح بالاخره با تاکسی دربست از ترمینال شیراز حرکت میکنند به سمت بوشهر. به قول خودش مشخصاً همه شیاطین کائنات رویشان متمرکز شده بودند. اصلا انگار آن دو روز هستی کمر همت به نابودی خانه و خانواده من بسته بود!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br />خلاصه که دیدم طفلک برادر عزیزتر از جان تنهایی از عهده اش برنمی اید. خصوصا که چشمش هم مشکل دارد. ماجرای چشمش هم آخر احمقانه و حرص درآور است. 1 سال کامل راجع به همه انواع عمل های رفع عیوب انکساری تحقیق کرد. هزارتا مقاله خواند. هزارتا فیلم از عمل ها دید (برادر من خیلی فیزیک دان و مهندس و دانشمند است. حال آدم را خراب میکند) و آخرش به این نتیجه رسید که فمتولیزیک کند که جدای از همه ی مزایایش دوره نقاهتش هم فقط یک روز است. پارسال که اطلاعاتش را به من منتقل کرد، دو ماه بعدش در اسفند رفتم انجامش دادم و خوش و خرم از عینک و لنز خلاص شدم. در واقع بلافاصله بعد از عمل داشتم از دیدن دنیا لذت میبردم و فردایش هم رفتم شر کار. بنده خدا قبل از من میخواست در همین کلینیک نور خودمان انجامش دهد، من بهش گفتم نمی توانی که به فاصله 1 هفته بعد و 1 ماه بعدش بیایی تهران برای معاینه. یا اگر مشکلی داشته باشی و نیاز به معاینه بیشتر باشد مشکل مرخصی و هزینه رفت و آمد را چه میکنی؟ دید منطقی است. پس تصمیم گرفت شیراز عمل کند. زمستان که گذشت و به خاطر تابستان عمل را انداخت به پاییز. رفت شیراز، پیش بهترین دکتر و یکی از بهترین کلینیک های شیراز و کارها را انجام داد و رفت عمل کرد. در همان حین عمل متوجه شد که کاری که برایش انجام دادند فمتو نبوده! از تیغ استفاده شده. فردایش در مطب به دکتر گفت که ماجرا چیست؟ دکتر شوکه شده بود و گفت من نمی دانم! تکنسین ها بر اساس درخواست و پرونده دستگاه را تنظیم میکنند و برای شما لیزیک را تنظیم کردند و من فقط پرونده ات را بابت وضعیت چشمت مطالعه کردم. خلاصه مشخص شد که برادر من 1 و نیم میلیون پول بیشتر داده ولی ناشی از اشتباه دستیار دکتر، به جای فمتو لیزیک، برایش لیزیک را انجام داده اند که حداقل 3 هفته تا حداکثر 3 ماه طول میکشد تا چشمش کامل خوب شود! دکتر با تواضع عذرخواهی کرد و کلینیک هم پول اضافه را برگرداند اما اینها مشکل برادرم را که نیاز داشت 1 روز بعد از عمل سر کار برود را حل نکرد و الان 2 هفته است که در خانه است. شغلش چیست؟ جایی کار میکند که امور شبکه و آی تی هفتاد شرکت ریز و درشت زیر دستش است. به قول خودش برای کار فقط به چشمانش و نوک انگشتانش نیاز دارد که الان یکیش را ندارد. حالا با این چشمان تار، وسط خانه دود گرفته گیر کرده و نمی تواند از پسش بربیاید که حق هم دارد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br />پریشب داشتم به وحید میگفتم خوش به حال اینهایی که به خون ریختن جهت دفع بلا عقیده دارند. میروند راحت یک خروس میکشند و یک 5هزار تومانی میگذارند لب تاقچه و ایمان دارند که دیگر اتفاق بدی نمی افتد. اما من مجبورم هوشیار و نگران باقی بمانم و فقط دعا کنم که خدایا لطفا کمی بیشتر هوایمان را داشته باش.<br /></div>
</div>
Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-22020342051003283252016-08-15T16:10:00.004+04:302016-08-15T16:10:35.031+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<ul dir="rtl" style="text-align: right;"><div align="right" style="text-align: justify;">
</div>
<li><div align="right" style="text-align: justify;">
نمیخواهم و نمیتوانم مثل هزاران مقاله و بحثی که در رسانه های مختلف وجود دارد، درباره علل طلاق و از هم پاشیدگی خانواده و فساد و خیانت در روابط زن و شوهری و خانوادگی و غیر خانوادگی و غیره داد سخن بدم. که کلش از نظر منِ بی تجربه ی پیراهن پاره نکرده در دو چیز خلاصه میشود: اول: آدم ها خودشان را ، تاکید میکنم که خود خود خودشان را نمیشناسند و در نتیجه نمیدانند از زندگی چه میخواهند و خودشان هم با ارزش هایشان مشکل دارند. دوم: درست فکر کردن و ارزش گذاری را یاد نگرفته ایم. به همین سادگی. </div>
<div align="right" style="text-align: justify;">
</div>
</li>
<div align="right" style="text-align: justify;">
</div>
<li><div align="right" style="text-align: justify;">
چیزی که دارد دیوانه ام میکند موضوعی است که در گوشه ای از حلقه نزدیکان اتفاق افتاده و من نه خودش را میفهمم و نه فیدبک اطرافیان را. برای طرح موضوع لازم است هیستوری 15 ساله یک زندگی را تعریف کنم:</div>
<div align="right" style="text-align: justify;">
</div>
</li>
<div align="right" style="text-align: justify;">
</div>
</ul>
<ol dir="rtl" style="text-align: right;"><div style="text-align: justify;">
</div>
<li><div style="text-align: justify;">
یک خانم بسیار عزیزی از نزدیکانم (اسمش را بگذاریم گلی خانم)، زنی است بسیار مستقل، خودساخته، رنج کشیده به این معنا که در جوانی (حدود 35 سال پیش) پدر و دو برادر بزرگش را از دست داد و خودش ماند و دو خواهر کوچک و مادرش و خانه ای در ناکجا آباد آن زمان تهران که خوشبختانه مال خودشان بود. خلاصه دیپلم نگرفته درس را رها کرد و سر کار ساده ای رفت و بعدش استخدام رسمی شد و خرج زندگی را در کنار مستمری بسیار ناچیز پدر درآورد و گلیم 4 نفره شان را به سختی از آب بیرون کشید و خواهرها را بزرگ کرد و به خانه بخت فرستاد و خودش هم کنار مادر ماند و کار کرد و بعدها گمان میکنم در حدود 50 سالگی دوباره درس خواند و دیپلمش را هم گرفت و خوش و خرم و ساده و راضی زندگی میگذراندند. حدود 15 سال پیش یکی از همکاران سابقش (اسمش را بگذاریم علی آقا) که حالا جای دیگری کار میکرد خواستگارش شد. ظاهراً سال ها دل در گرو عشقش داشته و انقدر گلی خانم جدی و مستقل و بی تفاوت نسبت به مردجماعت بوده که این بنده خدا جرات مطرح کردن نداشته و اما دیگر طاقت نیاورد و مطرح کرد و چندین بار جواب خیر شنید و خلاصه آخرش وقتی که گلی خانم که از درستی علی آقای محترم اطمینان داشت، از میزان عشقش و و نیک سرشتی خانواده اش هم مطمئن شد و دید که انگار دل خودش هم با ایشان است، بله را گفت و رفتند زیر یک سقف. خوب یادم است که مراسم ازدواجشان ساده ترین و در عین حال شادترین عقدکنانی بود که کل بستگان در عمرشان به یاد دارند. عروس قشنگ ما شرطی گذاشت آن هم اینکه باید در خانه خودش و با مادرش زندگی کنند. آقای داماد هم که البته جای دیگری خانه داشتند، به خاطر مادر قبول کردند و کل این سال ها هم حقیقتاً خوش و خرم زندگی کردند. حدود 10 سال پیش، گلی خانم همت کرد و با پس انداز خودش و یاری دو خواهر شاغلش و مستمری و پس انداز مادر و وام هایی که میدانید، خانه کلنگی کوچکشان را زدند زمین و 4 واحد اپارتمان به نام 4تایشان ساختند که مادر در یک واحد و گلی خانم و علی آقا در واحد دیگری ساکن شدند و دو واحد خواهرها هم که اجاره داده شد و همه به همین منوال زیبا به زندگی ادامه دادند و در تمام این مدت زندگی این زوج، عالی و عاشقانه و مثال زدنی پیش رفت... </div>
<div style="text-align: justify;">
</div>
</li>
<div style="text-align: justify;">
</div>
<li><div style="text-align: justify;">
عید امسال مثل هر سال به حکم ادب و محبت رفتیم دیدنشان. در راه برگشت، احسان گفت که مطمئن است علی آقا "یک چیزی میزند" و "حرف زدنش و حالت هایش بوهای مشکوکی میداد!" من: "ای بابا عزیز من این بنده خدا همیشه همینطوری بوده از وقتی من یادم میاد! یه کم فرسوده است که اونم به خاطر شغل سختیه که داشته، طبیعیه! هم محاله و هم فکر میکنی اگر روزی چنین چیزی بشه اصلا گلی یک لحظه تحمل میکنه؟ (با خنده) درجا میندازش بیرون!" احسان: "از من گفتن!"</div>
<div style="text-align: justify;">
</div>
</li>
<div style="text-align: justify;">
</div>
<li><div style="text-align: justify;">
یک ماه پیش از کانال اتفاقی و بی ربطی که فکرش را هم نمیکردم، فهمیدم که بله، علی آقا معتاد، بیکار و آس و پاس است. مدت هاست سر کار نمیرود. دعوا و قهر میکند. گلی خرج زندگی را میدهد و دارد به گلی فشار می آورد که دنگی از آپارتمانی را هیچ سهمی در ساختش نداشته به نام او کند... گویا دایی های گلی خانم خیلی دارند تلاش میکنند که زندگی سامان بگیرد. صحبت، مشاوره... چندبار علی آقا را برده اند سر کارهای مختلف، سفارش های ویژه کرده اند برایش، زیر پر و بالش را گرفته اند که به اوج برگردد دوباره، ولی...</div>
<div style="text-align: justify;">
</div>
</li>
<div style="text-align: justify;">
</div>
</ol>
<ul dir="rtl" style="text-align: right;">
<li><div style="text-align: justify;">
جایش نیست و چیز دیگری هم از ماجرا نمیدانم که بخواهم به این بپردازم که چه شده، چه روندی طی شده که زندگی 15 ساله پر شور و عشق و امیدی که در حدود 45 سالگی گلی شکل گرفت، در یک سال گذشته و در آستانه 60 سالگی اش به اینجا رسیده. اما بین همه حواشی و اظهار فضل های اطرافیان، جمله ای از شخصی شنیدم که خیلی ذهنم را مشغول کرده: "کی فکرشو میکرد این مرتیکه اینجوری از آب دربیاد؟"</div>
</li>
<div style="text-align: justify;">
</div>
<li><div style="text-align: justify;">
<strong>از آب در بیاد؟</strong> چرا تمام هویت و گذشته یک فرد را زیر سوال میبریم؟ به نظرم با هر تئوری ای میشود این ماجرا را تحلیل کرد اما نه با ربط دادنش به ذات شخص! درواقع داریم ماهیت قبل از ازدواجش را، حتی کودکی اش را هم به چالش میکشیم. نه یک شبه میتوان پست فطرت شد، نه میتوان فطرت پلید را سال ها بدون کمترین نشانه ای پنهان کرد. همه آدم ها زوایای تاریکی در وجودشان دارند، به خدا من هم دارم! اما شرایط... وای از شرایط، وای از درست فکر نکردن، وای از ساده اندیشی... از طرف دیگر، چرا کسی متوجه نیست که وقتی ماجرا را به "اینجوری از آب درآمدن" ربط میدهند، دارند درواقع گلی را متهم میکنند به عدم تشخیص صحیح در 15 سال پیش؟ زن 60 ساله طفلک مثل یک دختر 18 ساله عذاب وجدان پیدا میکند بابت آنکه در 45 سالگی در اوج کمال و بلوغ و سرد و گرم چشیدگی با مردی ازدواج کرده که از اولش آدم اشتباهی بوده. قطعاً نبوده. این آدم اشتباه شده، ولی اشتباهی نبوده. فرضیه ی اشتباه بودنش از ابتدا همه چیز را آوار میکند بر سر گلی خانم. بفهمید این را.</div>
<div style="text-align: justify;">
</div>
</li>
<li><div style="text-align: justify;">
چند روز پیش دوباره از موضع بالا و <u>خودخوشبخت بینی </u>شدید و <u>خودپرفکت پنداری</u> مفرط، داشتم فکر میکردم این آمار طلاق زیاد اغلب مربوط است به ازدواج هایی که از اولش اشتباه بوده اند. احتمالاً در ناپختگی افراد سر گرفته اند. با تفاوت های فاحش فرهنگی و مالی شروع شده اند و حتماً با مشکلات اجتماعی و اقتصادی پیش رفته اند. بعد یاد این ماجرا افتادم و لرزیدم. علی و گلی ناپخته نبودند. دوخانواده بیشتر از این نمیشد از نظر فرهنگ و مال با هم برابر باشند. ارزش های اجتماعی یکسان، بی حاشیگی کامل، وضعیت اقتصادی متناسب با خواسته ها و آرزوها،... همه چیز بی نقص بود. همین الان هم هست حتی!</div>
<div style="text-align: justify;">
</div>
</li>
<li><div style="text-align: justify;">
یاد چند جدایی دیگر هم افتادم. از گذشته های 30 ساله تا همین اواخر را مرور کردم. خانم آموزگار و ورزشکاری از خانواده ی محترمی که همسرش بعد از ماه عسل درخواست طلاق داد و معقول جدا شدند چون فهمیدند که مشکلات جنسی اساسی دارد و دوشیزه خانم اصولاً با مرد نمیتواند بخوابد! 30 سال پیش که این اتفاق افتاد احتمالاً حتی کلمه مناسب توصیف تمایلاتش به ایران وارد نشده بود! 20 سال پیش آقای آرشیتکت محترم و بی نظیری بعد از دو سال زندگی معتاد و الکلی شد و ترک نکرد و همسر پزشکش هزاران دلار خرج کرد برای جدایی. 6 سال پیش مرد جوان و تحصیل کرده ای که از 19 سالگی با همسرش دوست بود و بعد از 4 سال دوستی و عاشقی و 2 سال عقد و 5 سال زندگی، به همسرش علناً گفت که دلش میخواهد زنان دیگری را تجربه کند و او هم میتواند همین کار را بکند و همسر عاشق و حقیقتاً باهوشش که دو سال بود با کمک مشاور تلاش میکرد زندگی (به قول خودش 11 ساله) را که حس کرده بود دارد از هم میپاشد سر جا نگه دارد، وقتی مطمئن شد دیگر مردش احساس تعلقی ندارد و فاتحه زندگی خوانده است، با کمک حق طلاقی که داشت، 1 هفته ای جدا شد و رفت خانه پدرش و گفت "سلام. جدا شدم. کمی طول میکشه خانه جدید بخرم. 2 ماهی مهمونتونم"! 5 سال پیش زندگی 20 ساله دیگری که مشکلاتشان فقط بی ثباتی مالی چند سال اخیر بود و پدر خانواده را عصبی کرده بود و مادر خانواده با کمک دخترش دعوا راه میانداخت و بهانه می آورد که مرد عصبی است و آخرش هم با همدستی شریک مرد که پیرزنی میلیونر بود کل زندگی اش را از دستش درآوردند و سکته مغزی کرد در جوانی و سطح زندگی اش از مهمانی های گرنددوکهای اروپایی به انباری 20 متری گالری اجاره ای اش در مونت کارلو نزول پیدا کرد. 1 سال پیش دختر جوانی از خانواده ای محترم با پسر جوانی از خانواده ی محترم دیگری عقد کردند و به 6 ماه نرسیده جدا شدند چون بیشتر به نظر میرسید با مادر پسر ازدواج کرده تا با خود پسر! و ماجراهای دیگری از این قبیل... به جز مورد اول و مورد آخر که سرعت وقوع ماجراها شوکه کننده است و نشانه هایی از خطر پیش از ازدواج بوده و دقت کافی بهشان نشده، 3 ماجرای دیگر از ابتدا اشتباه نبودند. هیچ کدام از آدم ها اشتباهی نبودند. همه عاشق بودند. همه محترم بودند. اما چه شد؟ چه تضمینی وجود دارد که برای هر زندگی ای این اتفاقات رخ ندهد؟</div>
</li>
</ul>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<ul dir="rtl" style="text-align: right;">
<li><div style="text-align: justify;">
طبق معمول نمیتوانم بحث را جمع کنم. ذهنم ناراحت ماجرای گلی و علی است و آشفته ام. اما لازم است به پاراگراف اول خودم برگردم و بگویم که به نظر منِ بی تجربه ی پیراهن پاره نکرده، هیچ قاعده و مدلسازی و فرمولی برای توصیف آنچه که در زندگی مشترک آدم ها میگذرد وجود ندارد. بخت و شانس و توکل و تحقیق و مشاوره و مطالعه و روانشناسی و ... همه شان تا حدی دلیل و دخیل میشوند. اما بقیه اش نمی دانم چیست. روابط آدم ها و شرایط اجتماع، کمپلکس پیچیده را تشکیل میدهد و فقط باعث نگرانی من میشود. امیدوارم با ذهن و احساسی که تلاش میکنیم پویا و روشن نگهشان داریم، بتوان بی خطر و شیرین پیش رفت.</div>
</li>
</ul>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
</div>
</div>
Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-34466756741703132912016-06-28T16:06:00.001+04:302016-06-28T16:06:35.991+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خانم/آقای پروردگار</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ممکنه ازت خواهش کنم که لطفا دست از ناگهانی بردن آدم ها برداری؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چرا اینقدر صفر و یکی آخر؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یکی را از 80 تا 95 سالگی توی تخت به شکل جسد زنده نگه میداری و خودش و اطرافیان 60 سال به بالایش را عذاب میدهی دور همی.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یکی دیگر را با تصادف/ سکته قلبی/ سکته مغزی ظرف 30 ثانیه نیست و نابود میکنی و مجمعی از آشفتگان و همیشه در شوک باقی ماندگان را باقی میگذاری.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خدای من، آدم ها تحملش را ندارند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
لطفا کمی ملایم تر باش.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
</div>
Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-63990756820690348462016-05-19T11:17:00.001+04:302016-05-19T11:17:03.333+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
از دیروز نشسته ام و یک بند دارم وبلاگ میخوانم. همه آنهایی را بیش از 4 ماه است نخوانده ام. و باز غرق شدم و بعدش با چشمان خشک و درد گرفته از جا پریدم. از وقتی چشمانم را عمل کردم باید کمی رعایت کنم. همان 8 ساعت کار با کامپیوتر در شرکت واقعا کافی است. موبایل و وبلاگ خوانی را اما نمیشود حذف کرد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
سال پرهیجانی در پیش دارم. معلوم نیست هیجان ها عملی هم بشوند اما تعداد آیتم هایی که باید بهشان فکر کنم انقدر زیاد است که اگر فقط از پس کنترل مغز و احساسم برآیم خودش کلی هنر است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
تصمیم جدی گرفته ام که یک کار هنری به برنامه زندگی ام اضافه کنم. طراحی و ساخت زیورآلات نقره. تا این حد به برنامه نزدیکم که منتظرم دوشنبه بشود و بروم ثبت نام کنم. البته این میان یک فاصله خوب حدوداً 3 میلیونی هم با هدف دارم آن هم بابت لپتاپ است. وایوی قشنگم به فنا رفته و دیگر پرچم سفید را داده بالا و التماس میکند که راحتش کنم. حس یک سوارکار نسبت به اسب زخمی اش را دارم! ولی به نکته ای دست یافتم که کلی باعث خنده خودم شده: پول دادن بابت لپتاپ خیلی سخت است! زمانی که من این زیبا را یک و نیم میلیون خریدم، از نظر تکنولوژی یکی از بهترین ها بود و گران ترین لپتاپ بازار 2 میلیون و 200 بود و از نظرم هیچ مسئله ای نبود و گران نبود و خلاصه راحت بودم با چنین هزینه ای. الان دارم برای 2 و نیم تا 3 میلیون خودم را رنده میکنم، که تازه نتیجه اش میشود یک سیستم رو به راه معمولی. اما در حالی که به راحتی پولش را بدون برنامه ریزی قبلی میتوانم بپردازم، چیزی بیخ گلویم را گرفته که گران است! سختم است! چرا؟ جواب: پول این را خودم باید بدهم اما پول آن را بابای نازم داده بود :)))) از جوابم غافلگیر شدم! تصورم از خودم این بود که آن زمان خیلی حواسم به شرایط مالی خانواده بوده و همیشه رعایت کرده ام و همیشه مدیریت مالی خوبی داشته ام و همیشه عطش استقلال داشته ام... اما مرور که میکنم میبینم دانشجوی ارشد بودم و سوت زنان و دست در جیب میچرخیدم و جیب اتو-شارژ بود! بی دلیل نبود که مزه آن لپ تاپ آنقدر بهم چسبیده بود! خلاصه که خیلی با خودم مذاکره کردم تا راضی شدم خرج کنم. برای اولین بار در عمرم احساس کردم خسیسم! </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
ناگفته نماند که داشتن کامپیوتر سرحال هم در یک سال اخیر ضرورت نداشته. خدا پدر موبایل هایمان را بیامرزد که کارمان را برای ارتباط و خرید و بازی راحت کرده اند. از طرفی به هیچ عنوان در خانه کار مهندسی انجام نمیدهم. قبلاً هم گفته ام که یک بخشی از مغزم و سیمهایش را ساعت 5 عصر میگذارم روی میز آفیس و برمیگردم خانه. در این حد این قضیه جدی است که پروژه یک ماهه ای را که خود مدیرعامل با پرداخت خیلی خوب بهم پیشنهاد کرد که در خانه انجام بدهم، رد کردم و گفتم بعد از 5 عصر برای شرکت کار نمیکنم حتی اگر 10 برابر بهم پول بدهید. برای پروژه های شخصی هم که سالی دوبار پیش میآید با لپتاپ نمیتوانم کار کنم. بعد از ساعت کار در شرکت انجام میدهم چون دوتا مانیتور دارم. پس عملاً کامپیوتر لازم ندارم. اگر هم به هر دلیل ناممکنی لازم شود، لپ تاپ احسان هست. البته اگر در شرکت جا نگذاشته باشد!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
یک کار دیگر هم کرده ام. ورزش میکنم. کلی با خودم کلنجار رفتم که بروم باشگاه. آخرش دیدم نمیشود. زمانش با ساعت کارم جور نیست. اگر هم هست، باید یک ساعت بعد از کار وقت بگذارم تا برسم به باشگاه! لباس عوض کردن در اینجور جاها هم برایم عذاب اور است. برای همه چیز باید توی صف بمانی. علت استخر نرفتنم هم همین است. کلا همه چیز را خیلی انحصاری میخواهم. آخرش دیدم بهتر است باشگاه را به خانه بیاورم. بی خیال به هم خوردن قبافه خانه شدم و یک عدد الپتیکال خریدیم و گذاشتیم گوشه پذیرایی و حالا یک روز در میان باهاش کار میکنم. تازه خیلی هم لذت بخش است. برای خودم برنامه طراحی میکنم و کالری میسنجم و خلاصه بازی میکنم حسابی.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بقیه زندگی هم خوب است. راستش انقدر آرام میگذرد که نمیدانم از چه بنویسم. آرام و خوب. داریم پنجمین سال مشترک را میگذرانیم و خوشحالم. قدیم ها میگفتم اگر ازدواج کنم در سال پنجم خودم را میسنجم ببینم کجای کارم. الان که میسنجم میبینم از اینجایی که هستم راضی ام. فکر میکنم از نشانه های خوشبختی همین باشد که بتوانم با اطمینان صددرصد بگویم اگر برگردم به عقب، به پاییز 88، باز هم همان مسیر را طی میکنم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
از خیلی چیزها میخواستم بنویسم. از فوت ناگهانی پدر دوستم و مشکلی که با خودم و مسئله مرگ پیدا کرده ام. از خیالپردازی هایم برای شروع کسب و کار خودم. ولی اولی شما را ناراحت میکند و دومی باعث میشود حس دختر شیرفروش را داشته باشم. میترسم اگر درباره اش حرف بزنم، پایم بلغزد و شیرها بریزد و جوجه ها و مرغ ها ناپدید بشوند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
</div>
Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-68501397538793077992015-11-15T14:52:00.000+03:302015-11-15T14:52:13.376+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
به لطف اینترنت دیزلی شرکت، از نوشتن و خواندن به کلی افتاده ام. از خرداد که جای شرکت تغییر کرده، نمیدانم چه مشکلی برای پهنای باند یا ترافیک یا ... دارند که گاهی برای دیدن ام اس ان و یاهو هم مشکل داریم. چه برسد به ران کردن فیلت.ر.ش.کن. دریافت یا ارسال یک فایل 5 مگی ممکن است گاهی نصف روز طول بکشد. فقط از دایال آپ بهتر است به گمانم! هر چه هست که باعث شده ماهی یک بار وبلاگ ها را میخوانم. سایت های خبری را فقط در حد هدلاین چک میکنم و از عالم و آدم بریده ام.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
نزدیک به 3 ماه در مجموع مهمان داشته ام. مادر احسان برای مشکل چشمش می آید تهران و عضو دائمی خانه مان شده. چاره ای هم نیست. زندگی در شهر بی امکاناتی مثل بوشهر نتیجه اش میشود همین. گاهی که شاکی میشوم و به قول مادرم رگ عروس بازی ام ورم میکند، به این فکر میکنم که ممکن است همین شرایط برای پدر و مادر خودم برقرار شود و بدیهی است که می آورمشان پیش خودم که بهشان رسیدگی کنم. پس کاملا قابل درک است. در خانواده های کم جمعیت و مسن مثل ما و آنها اوضاع همینطور است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
راستی از خرید خانه منصرف شدیم. هم پولمان جور نشد و هم فهمیدیم این خانه ارزش ندارد و اگر بخریمش صاحب ابدی اش خودمان هستیم. علیرغم کاهش اساسی قیمت، هنوز هم فروخته نشده. ولی بوی اسباب کشی می آید و من می ترسم! تازه فهمیده ام که وسایلمان خیلی زیاد است. وحشتناک و قابل انفجار!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
آه فهمیدم درباره چه میخواستم بنویسم. دوتا از همکارهایم عاشق هم شده اند. آقا سمت راست من مینشیند و خانم سمت چپم. عاشق جفتشان هستم. هردو دوستان خیلی خوبم هستند. افتخار هم دادند و همان اول که از عشق منفجر شدند و رابطه شان شروع شد به من گفتند و مشورت خواستند راجع به چند موضوع. من هم که 1000 تا پیراهن پاره کرده ام هزارماشالا :))) خلاصه از دیدن این دوتا دائم قند توی دلم آب میشود. روزهای اول از شوق اشکم درمی آمد. بهشان که فکر میکردم به خلسه میرفتم... بله در این حد بنده رمانتیک و رسوا و عاشق پیشه هستم.. نکته جالب اینجاست که از 1 ماه قبل تر از شروع ماجرا بین خودشان، من عجیب پیش خودم به این نتیجه رسیده بودم که این دوتا چه خوبند برای هم. چه دوستی و هامونی بی نظیری بینشان هست و فکر کرده بودم که ممکن است اتفاقی بینشان بیفتد؟ 1 ماه تمام به این موضوع فکر میکردم تا روزی که بهم گفتند... خلاصه که حال وهوای عاشقانه ی دل انگیزی اطرافم در جریان است و سرمستم حسابی. از روزی که همه این اتفاقات افتاده، حتی حال من و احسان هم بهتر است. عاشق تریم، شاد تریم، دیوانگی مان بیشتر شده انگار..</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
خلاصه به همین منوال زندگی میگذرد.</div>
</div>
Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-58697557981837613322015-07-29T13:17:00.003+04:302015-07-29T13:20:29.441+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">راستش را بخواهید یکی از تفریحاتم این است که از چند هفته قبل از
برگزار کردن مهمانی به میز غذا فکر کنم. حالا تصور نکنید که مهمانی 50 نفری می دهم
و میز غذای عروسی می چینم. نه! بیشترین تعداد مهمانی که دعوت کرده ام 7 نفر بوده و
حداکثر 3 نوع غذا پخته ام. ولی خب به هارمونی غذاها در کنار هم خیلی فکر می کنم.
اگر 3 تاست حتما یکیشان باید گیاهی باشد. اگر دوتاست، یکیش ایرانی و یکی فرنگی.
اگر مهمانی عصرانه است کلا سبک پذیرایی فرق دارد، اگر شام است باز یک جور متفاوتی
است نسبت به ناهار. ذوق می کنم از اینکه مهمانم هیجان زده شود با دیدن میز. در عین
حال دوست ندارم گیج بشود از تنوع بیش از حد. یکبار به یک مهمانی دخترانه رفتم که
کلا 6 نفر بودیم و میزبان برای 5 نفر مهمان 4 نوع غذای سنگین پخته بود. خب آخر کی
قورمه سبزی را همزمان با ته چین می پزد؟! یا بیف استروگانف و حلیم بادمجان را کنار
هم روی میز می گذارد؟ اصلا خوب نیست! دوتا غذای راحت الحلقوم را نباید با هم سرو
کرد. همانطور که 2 نوع غذای برنجی را. من اگر بودم منو تبدیل میشد به قورمه سبزی و
خوراک مرغ با سبزیجات (به جای ته چین) و حلیم بادمجان. اگر بیف استروگانف می پختم،
به جای قرمه سبزی، مرصع پلو با مرغ سرو می کردم. نباید مواد اصلی غذاها با هم
یکسان باشد. بد می گویم؟<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بعضی غذاها را برای بعضی مهمان ها نمی پزم. مثلا دایی بزرگ خودم اصلا
به ارزش و هویت ته چین واقف نیست! نمی داند ته چین خوب پختن هنر و ظرافت خاص می
خواهد! در نتیجه برای ایشان همان قیمه می پزم. حتی قورمه سبزی هم نمی پزم. چون از
نظر آنها قورمه سبزی خوب باید سیاه (بخوانید سوخته) باشد، ولی از نظر من باید سبز
تیره باشد و عطر جعفری اش را حس کنم. یا عزیز دیگری اصلا واقف به ارزش هنری خوراک
زبان نیست. نمی فهمد که اینکه زبان چطور و با چه ادویه هایی پخته شود چقدر در طعم و
رنگ نهایی موثر است و چقدر بریدن و شکل سرو کردنش اهمیت دارد. چرا درباره غذاهای سنگین
این چنینی بگویم؟ بیایید درباره سالاد الیویه صحبت کنیم. سالاد الیویه را باید
برای کسی درست کرد که فرق بودن یا نبودن آب پرتقال را در آن تشخیص بدهد. حداقل
بفهمد که این یک فرقی با مال خودش دارد. در نتیجه هرگز جلوی کسی که وقتی گرسنه است
به جای خوردن نیمرو، سالاد الیویه ی بسته بندی شده ی آماده می خرد، سالاد الیویه
روی میز نگذارید.غذای ساده و بی دردسری است. اما شخص باید ارزشش را داشته باشد. اصلا
بیایید صورت مسئله را تبدیل کنیم به اینکه دوستمان از جایی آمده و قرار است دو شب
مجردی دخترانه با هم خوش بگذرانیم. از نظر من برای بعضی ها نباید املت پخت. یعنی
نه هر املتی. برای بعضی ها باید گوجه را با پوست بیندازید توی روغن زیاد و بگذارید
همه جا چرب شود و دوتا تخم مرغ هم بشکنید رویش و وقتی سفت شد با تابه بگذارید روی
میز. اوه! این را دوست ندارم. بیایید آن طرفی بهش فکر کنیم. برای بعضی ها باید
پیاز را خلال کنید و با روغن اکسترا ویرجین تفت دهید که فقط از خامی دربیاید اما
نرم نشود. زردچوبه نزنید، فقط کمی پودر موسیر. حیف رنگ سفید یا بنفش به آن قشنگی
نیست که زرد بشود؟ بعدش باید به ذائقه ی خودتان و مهمانتان فلفل های رنگی و گوجه
پوست گرفته را زیبا خرد کنید و بهش اضافه کنید. بعداز اضافه کردن تخم مرغ حواستان
به نوع هم زدن باشد، مهم است به خدا. فلفل سیاه مهم است. ولله که نعمت خداست! تخم
مرغ که ریختید توی تابه، همانطور که دارد سفت می شود، دوتا ورق پنیر گودا را نواری
برش بزنید و مثل پای بچینید رویش و بگذارید بچسبد روی تخم مرغ. می توانید اخرش کمی
آویشن تازه یا جعفری ساطوری شده بپاشید رویش. آخ گرسنه شدم.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">خلاصه اینکه برای بعضی مهمان ها باید کباب از البرز بخرید چون ارزشش
را ندارند. اصلا کم کم از دایره معاشرت حذفشان کنید. والا به خدا!! اما برای بعضی
ها باید سوپ سبزیجات محبوبتان را درست کنید چون می فهمند توی سوپ به جای شیر، پنیر
ریخته اید. برای هر کسی که دوست دارید میز هفت رنگ بچینید، اما دقت کنید بعضی ها
فقط قرمز و آبی را رنگ می دانند و بنفش را درک نمی کنند. </span><span dir="LTR"><o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
</div>
Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-77991566104585964812015-07-07T12:58:00.001+04:302015-07-07T12:58:18.347+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
مدت هاست فرصت نمی کنم چیزی بنویسم. از زمانی که شرکت جا به جا شده کارهایمان هزار برابر شده. ربطی به جا به جایی ندارد، ولی خب همزمان رخ داده. گاهی چند روز حتی ایمیل شخصی ام را چک نمی کنم. صرفا وقتی گوشی ام نوتیفیکیشن میدهد نگاهی به اینباکسم می اندازم و خیالم راحت می شود که کسی کار فوری باهام ندارد. ولی نمی خوانمشان. تلویزیون هم تماشا نمی کنم. تنها کاری را که در این مدت خوب و به جا انجام داده ام آشپزی بوده. 1 ماه 1 نفر مهمان داشتم و نمی توانم بگذارم مهمانم کار اساسی انجام بدهد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
صاحبخانه مان می خواهد خانه را بفروشد و ما به فکر افتاده ایم خودمان بخریمش. برای تامین بخشی از پول خرید دنبال وام می گردیم. حدود 150 تا 200 میلیون. سند ملکی با ارزش بالا هم داریم. اما هر کدامشان یک جور ناز می کنند. یکی نیست بهشان بگوید آخر باید از خدایتان هم باشد که کسی حاضر باشد ظرف 5 سال به جای 200 میلیون، بیش از 300 میلیون بهتان پس بدهد. زندگی را هم که به گرو میگیرید. پس دقیقاً چه مشکلی دارید؟ منتظریم ببینیم که جور می شود یا نه. جالب اینجاست که بابت رکو-د با-زارمس-کن کسی هم برای دیدن خانه نمی آید. آنها هم که آمده اند نمی پسندند. خانه خوش نقشه و دلباز است و بزرگتر و راحت تر از متراژ واقعی اش به نظر میرسد. اما همه دنبال کمد دیواری و آشپزخانه بزرگ هستند و البته حق هم دارند. ما چون زندگی مان را در این خانه شروع کردیم، اسباب و وسایل را متناسب با فضای موجود خریدیم. اما یک خانم 50 ساله قطعاً نمی تواند به سادگی زندگی 20 ساله اش را در این خانه جا بدهد. حالا منتظریم ببینیم آخرش چه می شود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
ماموریت های یار مهربان دوباره شروع شده. فعلا بندر و به زودی دبی و چین و شاید حتی سریلانکا! دلم برایش تنگ می شود. از مهر پارسال تا پایان همین خرداد ماموریت نرفته بود و برای اولین بار به همیشه بودنش عادت کردم و حالا دارم اذیت می شوم. اما راستش را بخواهید ماموریت رفتن هایش برای زندگیمان خوب است. آدم مغرور و خودپسندی که منم، همان باید دوری بکشم که قدر بودنش را بدانم. همیشه حاضر بودنش زیر دلم می زند و نامهربان می شوم. بی ظرفیتی که شاخ و دم ندارد، این هم یک مدلش است! خدا را شکر!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
حرف زیاد دارم برای نوشتن. از برنامه های احمقانه شرکت. از لذت بهار. از سفری که دلم می خواهد برویم. از دیدار چند دوست عزیز و ... </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
از گرمای تابستان اگر جان سالم به در بردم مینویسم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
</div>
Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-62193535691201031902015-04-27T15:18:00.000+04:302015-04-27T15:18:33.535+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div align="right" dir="rtl" style="text-align: right;">
ماندانا را بعضی از اعضا خانواده اش مانا صدا می کردند. ماندنی، جاودان...</div>
<div align="right" dir="rtl" style="text-align: right;">
ماندانا رفت. روز جمعه در دفتر کارخانه حالش بد می شود و سکته و ...</div>
<div align="right" dir="rtl" style="text-align: right;">
همه در شوک هستیم. تصور 5 دقیقه پشت میز بی حرکت و بی صدا بودنش را هم نمیتوانم بکنم، چه برسد به خفتن همیشگی اش..</div>
<div align="right" dir="rtl" style="text-align: right;">
با ماندانا سر کلاس ریاضی مهندسی پیشرفته ارشد دوست شدم. هرگز کسی را آنقدر پر انرژی ندیده بودم. وجودش در هر جایی باعث هیجان و شادی فضا بود. پر جنب و جوش و سرزنده، بی پروا و ریسک پذیر، بی نهایت مهربان و شاد، باهوش، باهوش و کاردان،... مطمئنم هرگز هم کسی را نخواهم دید که همه این صفات را با آن شدت و کیفیت یک جا داشته باشد. شاید هم دختر کوچکش مثل او بشود. نمی دانم...</div>
<div align="right" dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div align="right" dir="rtl" style="text-align: right;">
در قلبم همیشه مانا خواهی بود...</div>
<div align="right" dir="rtl" style="text-align: right;">
بدرود دوست من...</div>
</div>
Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-9592476855390148962015-04-04T13:15:00.000+04:302015-04-04T13:15:45.187+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سال نو مبارک.<br />
سال 94 برای بعضی ها سالی خواهد بود مثل سال های قبل و برای بعضی ها قرار است خیلی جدید و مهم و هیجان انگیز باشد. برای ما نمیدانم چه در چنته دارد. امیدوارم پر از اتفاقات خوب باشد. تصمیم داریم اگر از نظر شغلی پیشرفت پیش بینی شده را داشته باشیم، چند پروژه پر ریسک را کلید بزنیم. بعضی هاشان با هم در تناقض اند اما در واقع آلترناتیو هم محسوب میشوند.<br />
9 روز از تعطیلات را در سفر گذراندیم. 1 روز در شیراز و 4 روز در بوشهر و بقیه اش را خوشدلانه در راه گذراندیم. شیرازش خوب بود و بوشهر هم بد نبود و در راهش فوق العاده بود. طبیعت زیبا و خوراکی های خوشمزه و موسیقی با صدای بلند و باد در موها...<br />
امروز اصلا نمی توانم کار کنم. همکارهایم خیلی جدی دارند کار میکنند و من از صبح تا الان وقتم را به عید دیدنی در موسسه و وبلاگ خواندن گذرانده ام. طبق عادت همیشه اولین روز بعد از تعطیلات ناهار نمی آورم و با یار مهربان میرویم رستوران.<br />
بروم صدایش کنم ببینیم قرار است کجا چه بخوریم. گرسنه ام!</div>
</div>
Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-57140539495276302192015-01-13T13:29:00.003+03:302015-01-13T13:31:33.827+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
1. به صورت ناگهانی شدیدا تئاتر رونده شده ایم. در طول 3 ماه گذشته 3 نمایش خوب دیده ایم و چهارمی را همین 5شنبه میرویم ببینیم. هم هوایی...هم هوایی... هم هوایی بی نظیر بود. مردی برای تمام فصول فوق العاده بود و حیف که نشد آنطور که هر دو دوست داشتیم دوبار ببینیمش. اولین تئاتری که رفتیم هم نسبتا خوب بود ولی اسمش را فراموش کرده ام! هرچه فکر می کنم یادم نمی آید. خانواده پسیانی بودند و لیلی رشیدی و برزو ارجمند و ... تکه های زندگی ساکنان ساختمان و محله ای بود که در آتش سوخته بود. آنجا بود که من صدای برزو ارجمند را کشف کردم!!! و این هفته هم مرگ فروشنده را خواهیم دید. برای دو نفر آدم تازه کار گزینه های فوق العاده ای برای شروع محسوب می شوند. کلا یک لایحه بودجه جدید با یک بند خاص فرهنگی در خانه تصویب کرده ایم و بسیار راضی هستیم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
2. فهمیدم چرا حالم خوب نیست. همان که در پست قبلی گفته بودم ناگهان کنترل زندگی از دستم خارج می شود. حالم بد میشود. عصرها که برمیگردیم خانه حالم بد میشود. بعد از 1 ساعت بی جان و خشمگین و غمگین و فشار بالا و پایین و چندتا حال بد دیگر با هم می شوم. شب ها بد میخوابم و صبح ها به سختی و با خستگی شدید بیدار میشوم و بعد از اینکه میاییم بیرون بلافاصله خوب میشوم. حالم در این حد بد می شود که شروع کرده بودم به گیر دادن به زندگی مان. حالا فهمیدم مشکل چیست: هوای خانه مان. هوای روحش نه ها! دقیقا هوایش. اتمسفرش... تازه فهمیده ایم که چون به خاطر سرمای هوا همه پنجره ها بسته است و جریان هوا در خانه وجود ندارد، من دچار بی هوایی میشوم. برای همین وسط دودهای هفت تیر هم حالم از توی خانه بهتر است. ضمنا مودم وایرلس بالای سرم روشن است و ما دوتا مهندس به عقلمان نرسیده که خاموشش کنیم. این اصلا تلقین نیست و واقعا واقعا واقعا از وقتی خاموشش میکنیم بهتر میخوابیم. حالا هم تصمیم گرفته ایم برویم دستگاه ایر پیوریفایر خانگی بخریم تا من حالم خوب شود و از این به بعد بیخودی به زندگیمان گیر ندهم!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
3. بند 3 نداریم...</div>
</div>
Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-86150336364263213582014-12-31T15:07:00.002+03:302014-12-31T15:07:44.586+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
1. نمی دانم دوباره کی و چرا کنترل زندگی از دستم رفت. متاسفانه کمی تنش بر همه ابعاد خودم و روحیاتم و امورات زندگی اثر می گذارد. در واقع کی و چرای دو جمله قبل را میدانم. فقط ناراحتم و دارم تلاش میکنم که برگردم. احسان هم وضعش بهتر از من که نیست هیچ، بدتر هم هست. هردو عصبی هستیم. اتفاقات ریز و درشتی که افتاده و تعلیقی که باعثش دیگران هستند و ما هر چه تلاش میکنیم کسی پاسخگو نیست. این وضع را دوست ندارم. <br />2. بگذریم. درباره چیزهای خوب بنویسیم. دوستان روی وایبر لینک یکی از این سایت هایی که آزمون های مسخره دارند را فرستاده بودند و این یکی اتفاقا بسی سرگرممان کرد. چندتا از تست هایش را محض خنده انجام دادم و نتایج جالب بود. یکیش عیان کرد که بنده ذاتا آلمانی هستم! دیگری گفت که موقعیت مناسب برای زندگی کردن برای من مغولستان است. سومی شاهکار بود و تعیین کرد که بنده در تناسخ های قبلیم احتمالا با هنری هشتم خوابیدم!!!<br />3. موضوعی همین الان پیش آمد که مایلم درباره اش بنویسم. من مد را به صورت کلی می پسندم و کمابیش حواسم به جریانش هست و گاهی هم ازش پیروی میکنم. اما یک چیز را نمی فهمم: چطور مردم میتوانند همه اینقدر مثل هم باشند؟؟ گیس ظاهرا دوباره مد شده و من از همه فقط عکس با موی بافته شده میبینم. همه موهایشان را می بافند! ناگفته نماند که خودم عاشق گیس هستم و سال هاست که موهایم را نمیبافم چون اصلا آنقدر بلند نشده که بشود گیسش کرد. اما اگر بلند باشد، مثل حدود 15 سالگی ام یکی از اولین گزینه ها برایم گیس خواهد بود. اما این هیچ ربطی به مد ندارد. ولی درک نمی کنم که چرا در یک مهمانی باید 8 نفر از 10 خانم جوان جمع موهایشان گیس باشد! من آدم تنوع طلبی در ظاهرم نیستم. الان در 31 سالگی با 15 سالگی ام فقط در حد ابروهای برداشته شده، لنز به جای عینک و 2 سایز لاغرتر تفاوت دارم. تا به حال حتی موهایم را رنگ نکرده ام چون رنگش را دوست دارم! ولی نمی توانم تحمل کنم که همان رنگی را بپوشم که الان مد است و همه می پوشند و همان مدلی موهایم یا چشم هایم را آرایش کنم که الان مد است و همه می پسندند. در نظر داشته باشید که اصلا حساس نیستم که کسی همان لباس مرا، یا کیف مرا، یا گردنبند جواهر مرا داشته باشد. این مهم نیست. نگران "خاص" و "تک" نبودن نیستم. اما سوال اینجاست: سلیقه شخصی افراد به کجا رفته؟ تا همین پارسال اگر کسی موهایش را می بافت بی کلاس محسوب میشد و حالا منی که موهایم را با حالت طبیعی خودش باز می گذارم!<br />همرنگ جماعت بودن به خودی خود بد نیست. مد خوب است. خیلی از چیزهایی که مد میشوند قشنگ اند. اما گیس باعث میشود صورت لاغر و کشیده دوست من مثل یک خط کش دراز به نظر بیاید در حالیکه موهای حلقه حلقه جذابیت فوق العاده ای به چهره اش می دادند. کفش های پاشنه بلند زیبا و جذابند (اینکه کجا باید چه پاشنه ای پوشید خودش مقوله مفصلی است که بماند) اما نه وقتی که نتوانی استوار و موقر باهشان راه بروی. پوست برنزه وسوسه برانگیز و زیباست، اما نه برای هر فرم چهره ای، نه برای هر رنگ چشم و مویی، اصلا نه با هر درجه تیرگی ای.<br />به نظرم باید خودمان را خوب بشناسیم. درون و بیرونمان را. اگر با خودمان در صلح باشیم، نه الزامن در نظر همه، اما قطعا آرام و زیبا خواهیم بود.</div>
</div>
Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-44212126653072514812014-12-09T10:23:00.000+03:302014-12-09T10:23:07.692+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
1. هاه... به یک متخصص مغز و اعصاب نیازمندیم. اعضا و جوارح بدنم کلا از دستوراتم پیروی نمی کنند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
2. دیشب خواب دیدم در دی.وی.لاتاری برنده شده ایم و موقع خداحافظی با عزیزان بسی زار می زدم و چمدان های قرمزمان را پر میکردم با لباس زمستانی و داشتیم میرفتیم شیکاگو. سرما و شیکاگویش از آنجا میاید که پریشب با سحر صحبت می کردم و داشت تعریف میکرد که پارسال در بدو ورودش به آمریکا در فرودگاه شیکاگو چطور یخ بسته و ... اما خوابم آنقدر واقعی و طبیعی بود که وقتی بیدار شدم چند ثانیه فکر کردم که واقعا چه اتفاقی افتاده و داریم میرویم یا نه و توی تخت چه می کنم. تنها نکته غیر طبیعی خوابم این بود که از تهران میرفتیم بندر عباس و از بندر عباس به دبی. همان توی خواب هم داشتم فکر می کردم که یک پرواز را چرا دوتکه کرده ایم و حرص پولش را می خوردم به گمانم. بندر هم از آنجا میاید که مقصد دائمی ماموریت های داخلی یار مهربان است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
3. بزنم به تخته، گوش شیطان کر، این روزها کمی کارم در شرکت کمتر است. در حال حاضر هیچ کار مهندسی ندارم و فقط باید مکاتبات فنی و اداری مربوط به لودینگ اینسترومنت چند کشتی باری اقیانوس پیما را که مسئول مستقیمش هستم جدا از بقیه و جدا از مسئول دبیرخانه واحدمان برای خودم آرشیو کنم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
4. بالاخره بلیط گرفتم برای "مردی برای تمام فصول". این چه وضع بلیط فروختن است واقعاً؟ هر روز باید بشینم سایت را چک کنم که کی فروش برای روز جدید شروع می شود و هول هولکی بخرم. اصلاً انتظارش را نداشتم!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
5. رژیِم ملایمی گرفته ام به طوری که همه چیز می خورم اما کمتر از قبل. کمی هم پیاده روی کوتاه و هفته ای 2-3 بار ایروبیک در خانه به مدت 15 دقیقه. نتیجه اش این شده که به صورت نا محسوس حدود 3 کبلو وزن کم کرده ام و حالا به خودم استراحت داده ام تا وزنم همینجا تثبیت شود و بعدش بروم سراغ 3 کیلوی بعدی و بعدش برای همه عمر قرار است 60 کیلو باقی بمانم. کمتر نمی شوم؛ تجربه اسکینی را دارم و هیچ خوب نبود!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
6. ...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
7. خلاصه پاییزمان همینطوری می گذرد!</div>
</div>
Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-85586987723051145082014-11-09T14:31:00.001+03:302014-11-09T14:31:53.157+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
پست قبلی را دو هفته پیش نوشته بودم و امروز پابلیش کردم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
امروز اگر حالم را بپرسید می گویم افتضاحم. همسر دوباره کنارم نیست و در دل هرچه نفرین موجود در دنیاست را نثار کشتیرانی ج.ا.ا می کنم که شعور ندارند و نمی فهمند که ساعت 12 ظهر نباید خبر بدهند که برای همان شب ساعت 8 بلیط گرفته اند. بلیط ساعت 8 شب فرودگاه امام یعنی که مسافر باید ساعت 4 و نیم عصر از خانه برود. یعنی حتی وقت کافی برای اتو کردن لباس هم ندارد. اتوی لباس بخورد توی سرتان. یک قلب کوچولوی بیچاره ای حتماً کنارش می شکند. نمی شکند؟ شما انصاف ندارید؟ روح چطور؟ یا قلب؟ </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
دقیقاً آن روز خوشحال بودم که آخ جان خبر نداده اند و این چند روز تعطیلی با همیم و زندگی می کنیم. از آن یکشنبه کذایی تا امروز می شود دقیقاً 1 هفته که بغض دارم. امروز ساعت 11 و نیم آمدم سر کار. از صبح که بیدار شدم در حال تماشای تلویزیون به ترتیب شیر و گاتا و خیار و کدوی سرخ شده و کاهو و گوجه و لوبیا پلو خورده ام و بالا نیاورده ام و تمام تلاشم را کرده ام که با فیلم تین ایجری مزخرف ام بی سی گریه نکنم و بابت کشفیات مهم دکتر آز زار نزنم. انقدر حالم بد است که نمی توانم بی بی سی و سی ان ان را تحمل کنم. همه جای دنیا همه دارند می میرند. همه اش استرس و اضطراب و اندوه. کل دنیا را بوی تعفن برداشته و خبرگزاری ها هم که با این وضعیت حال می کنند. روانی ها!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
آخرش هم بدترین آرایش عمرم را کرده ام در حالی که صورتم از بند انداختن متورم و تیره است و آمده ام سر کار و همه خیال کرده اند که سرما خورده ام مثل سارا. و البته برایشان تعریف کردم که دیشب موتورخانه مرکزی ساختمان ترکیده بود و توی رادیاتورهای خانه صدای خرده آهن میامد و آب سرد بود و من لرزیدم تا صبح ولی سرما نخوردم. اما نمی توانم بهشان بگویم که لرزیدنم ربطی به شوفاژ ندارد و گرما از زندگی ام رخت بربسته چون یارم نیست که آغوشش گرم و آرامم کند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
آخر هفته برمی گردد. زمان سنجم از کار افتاده، تا آخر هفته چند قرن دیگر باقیست؟</div>
</div>
Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-90672008256786638812014-11-09T13:57:00.001+03:302014-11-09T13:57:13.222+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: Times, "Times New Roman", serif;">روزهای پاییز و زمستان، بودن در شرکتمان را دوست دارم. تا کافه ویونای سر خردمند جنوبی 5 دقیقه فاصله داریم و هروقت هوس قهوه جات(!) و ملحقاتش را داشته باشم، با یار مهربان می رویم و نیم ساعتی خوش می گذرانیم و برمیگردیم. حالا جای شرکت قرار است در دی ماه تغییر کند و می رویم قائم مقام نزدیک مطهری. از آنجا هم با جم و کافه هایش 5 دقیقه فاصله داریم. من آدم متعهد به کافه نیستم. به رستوران چرا. استیک؟ فقط دارچین و نه هیچ جای دیگر. حتی امتحان هم نمی کنم. ولی چون قهوه نوش حرفه ای نیستم، کیفیت متوسط به بالا راضی ام می کند چون از هم تشخیصشان نمی دهم! خلاصه داریم می رویم به ساختمانی که بالکن دارد و هرچند بالکنش رو به کوچه تنگ و ساختمان های بلند است، اما به هر حال بالکن است و به کافه ها و کتاب فروشی کانون زبان جم و با 15 دقیقه پیاده روی به شهر کتاب بخارست و با 10 دقیقه ماشین سواری به هایلند نزدیک است. به تهران کلینیک هم که نزدیک است و این برای منی که بیمارستان باید جلوی خانه ام باشد (که الان هست) تا آرام باشم ایده آل است. بیمارستان خودمان طوری جلوی خانه است که می توانیم یک طناب بکشیم از تراسمان به جلوی در اورژانس و احسان تارزان وارانه مرا بغل کند و بلغزد از روی طناب تا مرا بگذارد روی تخت جلوی دکتر. کلاً من این منطقه وسط شهر را بی نهایت دوست دارم. شلوغی اش اصالت دارد. دیسیپلین دارد. خاطره های شیرینی هم از خانه سابق عمه ام در وزرا دارم. (و از ویول البته) و شهر کتاب نقلی ساعی. آخرِ آرزوهای مادی/ملکی من این است که آپارتمانی مشرف به پارک ساعی یا پارک یوسف آباد داشته باشم. پنت هاوس یا ویلایی در الهیه هم خوب است البته مسلماً مطمئناً قطعاً. اما فانتزی نیست اصلاً!</span></div>
</div>
Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4273154813743805564.post-89499447298202374752014-10-11T11:32:00.000+03:302014-10-11T14:55:47.019+03:30مادربزرگم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<em><u>اول باید توضیح بدهم که اگر بخواهم با حس واقعی ام بنویسم، اشک امانم نمی دهد. سر کارم و امکان تخلیه احساسی نیست و ضمناً می توانید تصور کنید رد اشک روی ضد آفتاب چقدر گند است!</u></em></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
راستش باید درباره اش بنویسم. درباره مادربزرگم. 23 روز از رفتنش می گذرد. اولین مواجهه من با فوت عزیزان است. دفعه قبل هنگام فوت مامان بزرگم* 12 ساله بودم. به مناسبت امتحانات خرداد، دور بودم از ماجرا و کلاً هم زیادی سیندرلایی بزرگ شده بودم و در دنیای پرنسس ها سیر می کردم و آنجا هم بدیهی است که کسی نمی مرد! بنابراین حس خاصی نسبت به ماجرا نداشتم. ربع ساعتی توی تختم گریه کردم و بعدش فقط یادم است که مامانم غصه دار بود و یادم نیست کی خوب شد. که البته هنوز هم گاهی آه دردناکی می کشد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
داشتم می گفتم اولین مواجهه من با فوت نزدیکان و عزیزان است. 3 هفته قبلش رفته بودم شیراز و در بیمارستان دیده بودمش و روز اول فقط تلاش می کردم که متوجه نشود هر نیم ساعت یک بار بغضم می شکند و زار می زنم. از حالت چشم هایش فهمیده بودم که مرا شناخته و خوشحال شده که آمده ام. مادربزرگم که همیشه یک شاهزاده خانم تمام عیار بود از هر لحاظ، حالا بی جان و زخمی و نابسامان روی تخت بیمارستان بود. سنجاق های مشکی کوچک را عمه زری به موهایش زده بود و به لب هایش کرم می زد و از زیبایی اش می گفت و... می دانستیم که بهتر است خودش را در آینه نبیند. دیدنش در آن وضع برایم غیر قابل هضم بود. و البته که همان لحظه فهمیدم که دیگر ماندنی نیست. و الان می دانم که گریه ام برای همین بود. چون داشتم شرایط را می دیدم و مجبور بودم باور کنم که به زودی دیگر نخواهیم داشتش. اجبار چیز مزخرفی است و این اولین لمس واقعی من از اجبار هم بود. بین همه افراد خانواده کوچک ما، شایان آن کسی بود که به طرز خطرناکی جانش به جان مادربزرگ بند بود. پسر عموی 18ساله ام که خرداد آینده کنکور دارد.همه نگرانش بودیم. خوشحالم که یکی از مردها در این فامیل دوست داشنتی و ابله اینقدر شجاع است که گریه کند. عاشقش هستم بس که خوب به زمین و زمان ف... می فرستد و خوب گریه می کند. شایان تمام آن مدتی که مادربزرگ بیمارستان بود به دیدنش نیامده بود. رسماً اعلام کرده بود نمی توانم ببینمش پس مجبورم نکنید. تا روزی که من رفتم شیراز و عجبا که او هم آمد. چند ساعتی توی اتاق بودیم و بعدش گفتم می خواهم قدم بزنم، باهام میایی؟ و رفتیم به دورترین نقطه محوطه بیرون بیمارستان و نیمکتی پیدا کردیم و نشستیم و حرف زدم و حرف زد و گریه کردم و فحش دادم و کشاندمش به آنجا که خودش بگوید ترجیح می دهد مادربزرگ زودتر تمام شود چون به هر حال هرگز مثل اولش یا حتی مثل قبل از بیمارستان آمدنش نمی شود و همیشه از اینکه سالم و سرپا و خانم زندگی اش نباشد وحشت داشت پس بهتر است این همه اذیت نشود و تا همین جا هم خیلی مقاومت کرده و بعد از این همه آی سی یو و جابه جایی بین بیمارستان های احمق شیراز فقط یک مرده متحرک است که دارد زجر می کشد و از توانش متاسفانه فقط این برایش مانده که می فهمد که چه بلایی دارد سرش می آید و... همین. این ها را که گفت خیالم راحت شد. لازم بود خودش صدای خودش را بشنود که می گوید آرامش مادربزرگ به اندوه و تلاش ما ارجحیت دارد. لازم بود بگوید و با خودش به صلح برسد و بداند که هیچ اشکالی ندارد. هیچ چیز اشکالی ندارد. فقط زندگی است که جریان دارد و باید قدر لحظه هایش را بدانیم. قدر همین را که ما عموزاده ها چه دوستیم با هم و چه حرف می زنیم و با هم به دنیا لعنت میفرستیم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
با شهاب لازم نبود حرف بزنم. همدیگر را می شناسیم و می دانستم هرچند بغضش را می خورد و آقای جذاب خونسرد است، اما حرفش را با صدای بلند می زند و جای نگرانی ندارد. فقط بعد از رفتن مادربزرگ و شب قبل از برگشتن از شیراز، درباره عمه معصوم با هم صحبت کردیم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
چه شد که اینها را گفتم؟ هیچ، دو روز شیراز بودم و برگشتم تهران و احسان از چین آمد و در این فکر بودیم که برویم دوباره دیدن مادربزرگ که عمه جان زنگ زد و گفت که داریم آماده مراسم می شویم و هر لحظه رفتنی است...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
آها... می خواستم بگویم این بار هم تقدیر نگذاشت من خاکسپاری را ببینم. اولین بار در زندگی ام بود که روانه مراسم خاکسپاری می شدم. آن هم خاکسپاری مادربزرگم. که نرسیدم! ماشینمان در جاده خراب شد و یک شب در کاشان ماندیم! به همه گفتیم ما پس فردا می رسیم که نگران نشوند و تقریباً 20 ساعت طول کشید تا دوباره حرکت کردیم. این هم تجربه جالبی بود. نتیجه آن شد که فردای خاکسپاری ساعت 7 صبح با دو ظرف بزرگ آش سبزی شیرازی جلوی در خانه بودیم و کلیدهای من در را باز نمی کرد. صبر کردیم تا 1 ساعت بعدش چون مطمئن بودیم که بعد از یک روز غم انگیز و خسته کننده همه خوابند. ساعت 8 زنگ زدم به مامانم. معلوم شد که هیچ کس خانه نیست و صبح زود رفته بوده اند دارالرحمه و حالا نزدیک خانه اند و آش می خرند و می رسند. بهشان گفتیم که ما خریده ایم و منتظریم پشت در! خلاصه دو تا ماشین پر از آدم هایی که اتفاقاً همه شان جداگانه ته دلشان آش خواسته بودند و می خواسته اند بخرند رسیدند و جمع عزاداران غمگین خجسته احوال صبحانه را جشن گرفتیم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
عصرش رفتم سر مزار مادربزرگ. اینجای ماجرا اشک دارد. پس با مسخره باری تعریف می کنم. گل ها را با رعایت اصول هندسی و سنجش موقعیت مرکز سطح شان چیدم، هی نگاه کردم به خاک نرم و خیس و هی مادربزرگ را در حالت خوابیده تصور کردم و اخرش نتیجه گرفتم که باید در حالت جنینی بگذارندش وگرنه جا نمی شود... راستش از آنجا به بعد دیگر حالم خوب نبود. پذیرش اینکه آن زیر است سخت بود. فهمیدم که باور نمی کنم. که باید بودم در خاکسپاری. هنوز به مبل و پتوی رنگارنگ جلوی تلویزیونش فکر می کنم و نمی فهمم که چطور ممکن است دیگر آنجا ننشسته باشد. عینکش را چکار می کنند؟ اصلا نبودنش یعنی چه؟ مثل این است که به زبان چینی با من حرف بزنید. من نمی فهمم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
فردایش بعد از ختم، با احسان و وحید و پسرعموها رفتیم بیرون. رفتیم چندتا قاب از عکس های مادربزرگ را سفارش دادیم برای اعضا خانواده. موسیقی با صدای بلند و شام و صحبت درباره مادربزرگ و فامیل و همزمانی کل این ماجراها با تغییر ساعت تابستانی-زمستانی و بساط خنده ای که همیشه با مادربزرگ داشتیم. هر از گاهی آهی و قطره اشکی و دوباره خنده. فقط نوشیدنی مان کم بود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
من عقیده دارم که آدم های نیک، بودن و نبودنشان باعث نیکی است. رفتن مادربزرگ کسانی را دور هم جمع کرد و محبت هایی را زنده کرد. مراسم خاکسپاری و ختمش با آرامش و متانت و زیبایی برگزار شد. همه دلسوخته اما آرامند. مادربزرگ و احسان خیلی فرصت شناختن هم را نداشتند. در کل 3 سال گذشته روی هم به اندازه 1 هفته همدیگر را ندیدند. اما باعث شد که من قدر بودن احسان را، قدر داشتنش را بیشتر بدانم. به جا بودن همه چیزش، همدردی اش، آرامشش، آغوشش، نوازشش برای خودم و همراهی و همدلی و از جان مایه گذاشتنش برای خانواده ام. پدرم، عموهایم و عمه هایم حالا بیش از پیش دوستش دارند و تحسینش می کنند. دیگر داماد خانواده نیست، پسر خانواده است و این لذت بزرگی را برایم به ارمغان آورده.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
این روزها وقتی زنگ می زنم شیراز و با عمه و عموها صحبت می کنم، ناگهان مچ خودم را می گیرم که نزدیک بوده ناخودآگاه حال مادربزرگ را بپرسم یا بگویم که بهش سلام برسانند. به آشپزخانه اش فکر می کنم. به لباس هایش. به بلوز و دامن های هماهنگ و قشنگش. به گردن بندی که برای عروسی بهم هدیه داد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
مادربزرگم زن فهمیده و با کمالاتی بود. متولد 1304. دلش می خواسته معلم بشود. اما با پسر عمه اش ازدواج می کند. عمه بزرگم تعریف می کند که (در حدود سال های 1343 تا 1345) وقتی دانشجو بوده و عمه زری 14-15 ساله، به مادرش می گوید که زری چند باری رژ لب زده و من نمی خواهم باهاش برخورد کنم. خودتان باهاش صحبت کنید. مادربزرگ به جای اینکه عمه زری را دعوا کند که دختر در این سن و سال رژ نمی زند، برایش یک رژ لب صورتی ملایم می خرد و می گوید دخترم از وسایل خواهرت استفاده نکن. این ها وسایل بهداشتی و شخصی است و ضمناً رنگش زیبایی طبیعی تو را نشان نمی دهد...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
مادربزرگم محجبه بود. بسیار متدین و آزاد. هرگز کسی را قضاوت نکرد. به دخترهایش دین را و اعتقاد را آموزش داد. اما هرگز کوتاهی دامنشان را اندازه نگرفت.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
قبل از رفتنش، روز آخر که شیراز بودم، کمی بیشتر جان داشت و گاهی کلماتی را زمزمه می کرد. وقتی بوسیدمش و باهاش خداحافظی کردم، همه توانش را جمع کرد و به سختی و تقریباً نامفهوم اما آرام و با محبت گفت: "سپردمت دست خدا".</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
* کوچک که بودم، از بس دوتا مادرها را با هم قاطی می کردیم و هی باید می گفتیم مامان بزرگ شیرازی (مامان ِ بابا) و مامان بزرگ تهرانی (مامان ِ مامان)، بنده با عقل سلیم کمتر از 6 ساله ام قانون گذاشتم که از این پس به مامان بزرگ تهرانی می گوییم مامان بزرگ و به مامان بزرگ شیرازی می گوییم مادربزرگ. نتیجه آن شده که پسر عموهایم هم همین قاعده را اجرا کردند و این رسمی است که بنده بنا گذاشته ام!</div>
</div>
Maryamhttp://www.blogger.com/profile/15848997358876967144noreply@blogger.com2