۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

بهش گفتم...
گفتم که دلبسته شدم...
گفتم که لبریزم...
لبریزم از او...

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

امروز آخرین امتحان رو دادم و تمام شد.( یکیش رو خوب دادم، یکیش رو بد، و یکیش هم پاس نمیشه، در مجموع مشروط می شم!!!) البته این به معنای شروع تعطیلات نیست. تا 10 بهمن باید 3 تا ترم پروژه و 4 سری تمرین هم تحویل بدم.
بگذریم. بریم سر زندگی. دوستش دارم، زندگی رو نمی گم، جناب رو می گم. هرچند که با تمام تجربیاتم در روابطم با پسرها هنوز نفهمیدم که محبتی که داره نثارم می کنه از سر دوستی و معرفته، یا عشق! عزیز دلم بدجوری منو گذاشته تو خماری!!! البته از این نظر خوبه که منم یاد می گیرم یه کمی این دل رو جمع و جورش کنم که واسه خودش اینطوری غش نره! (ولی خب بازم میره:ی)
کلی کار دارم تو این چند روز آینده. دیدن چندتا دوست، رفتن به دوتا شرکت واسه مصاحبه، خریدن چمدان، جوراب و سیم کارت! تحویل یکی از پروژه ها و آخرش رفتن به شیراز. البته این میون مسلماً بخش زیادیش یا جناب سپری خواهد شد.
رفته شمال پدر و مادرش رو ببینه.
دلم براش تنگ شده...