۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

جهت بهتر شدن حالتون
اگر مثل من داغون هستين
موسيقي گوش كنيد
پيشنهاد: I surrender سلن ديون
همينجوري رندوم يه آلبومش رو پلي كردم.
به اين كه رسيد
يهو احساس كردم چقدر داره دل منو فرياد ميزنه.
عاشقانه است، ولي انقلابيه.
نمي دونم، شايدم فقط احساس من اينطوري باشه،
ولي اينو مي دونم كه از ساعت 9:30 صبح تا الان كه نزديك 11 هست هي دارم ريپلي مي كنمش.
مامانم اومده ميگه ميشه عوضش كني؟
I know I can't survive
another night away from you
you're the reason I go on
and now, I need to live the truth...
نه، نمي شه عوضش كنم. حالمو خوب مي كنه...
وقتي با همه وجودش داد مي زنه: همينجا، همين الان، زندگيمو ميدم تا دوباره زندگي كنم...
نمي شه عوضش كرد. ميشه؟

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

شيشه هاي آپارتمان اميد اينا همه شكسته شدن.
در مجتمعشون رو زدن شكستن، يه در آهني بزرگ، خيلي بزرگ و سنگين.
فرهاد برادر راحله باتوم خورده حسابي.
عموي بابك رو گرفته ان.
اميرپاشا ديروز وسط وسط وسط درگيري بوده.
سوده و مرتضي ديروز مجبور شدن 5 بار خونه عوض كنن تا بالاخره سالم از محدوده دور بشن.
.
.
.
دارم فكر مي كنم
به اينكه
اگه زماني كه شيشه ها رو گلوله بارون مي كردن ماني كوچولو پشت شيشه بود...
اگه فرهاد رو برده بودن...
اگه عموي بابك ديگه پيدا نشه...
اگه اميرپاشا كشته شده بود...
اگه سوده و مرتضي رو مي گرفتن...
.
.
.
لعنتي ها
لعنتي ها
لعنتي ها
مرگ بر شما
لعنتي ها مرگ بر شما
...
كدامين نغمه مي ريزد
كدام آهنگ آيا مي تواند ساخت
طنين گام هايي را كه سوي نيستي مردانه مي رفتند
طنين گام هايي را كه آگاهانه مي رفتند...
.
.
.
براي ندا...

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

يادم مي آيد دوم راهنمايي بودم و دبير ادبياتمان گفته بود انشايي بنويسيم با موضوع بسيج. كلافه بودم، برايم هيچ مفهومي نداشت. اصلاً من علاقه مند يا معتقد به چنين چيزهايي بار نيامده بودم. آخرش تصميم گرفتم كه درباره بي اطلاعي خودم و ناتوانيم از نوشتن راجع به اين موضوع بنويسم. بابا كه ديد اخم هايم توي هم است، پرسيد چي شده؟ گفتم هيچي، يه موضوع مزخرف دادن واسه انشا. منم نمي دونم چي بنويسم. پرسيد موضوعش چيه؟ با لحن نه چندان خوشايندي گفتم بسيج. بابا جدي شد و گفت چرا نمي توني بنويسي؟ برو لغت نامه رو بيار تا كمكت كنم بنويسي. خلاصه با معناي كلمه شروع كرد و از مفهومش نوشتيم و از نقش تشكيل بسيج در زمان جنگ و اهميتي كه داشت و كمكي كه كرد و... انشاي خوبي از آب درآمد. چيزي كه آن موقع برايم جالب بود اين بود كه پدر من يك ارتشي قديمي بود. از نوع شديداً چپ! از سپاه متنفر بود، با اطلاعاتي ها سرسازش نداشت، حتي يك بار شعار نداده بود، 12فروردين راي نداده بود، به هيچ چيز اين نظام عقيده و علاقه اي نداشت، اما... اما آن روز ياد گرفتم كه كلماتي، روحياتي، خصلت هايي وجود دارند كه براي همه، با هر مرام و مسلكي قابل احترام و ارزشمندند. و ياد گرفتم كه يكي از اين كلمات بسيج است، و روحي كه در اين كلمه هست مقدس است...
حالا، در سالهايي نه چندان دور از جنگ، و نه چندان دور از 13 سالگي من، اشخاصي خود را به اين نام مي نامند كه از انسانيت به دورند، كه فراموش كرده اند همه با هم ابناي ابوالبشريم، كه خوي حيواني با وجودشان درهم آميخته... كه بسيجند اما براي از بين بردن بسيجي بزرگتر، انساني تر و مقدس تر... كه دست به دست داده اند، دست به خون آلوده اند، براي از بين بردن آرماني والا...
.
آهاي، شمايي كه آنجا در صحنه ايد، شمايي كه مي شناسمتان يا نمي شناسمتان، برويد به خيابان، سكوت كنيد، شعار دهيد، آرام باشيد، شلوغ كنيد، فقط، شما را به خدا، دستگير نشويد، زخمي نشويد، كشته نشويد، بمانيد، سلامت و پابرجا بمانيد، هركدامتان به تنهايي صداي ماييد، هر كدامتان خواهر ما و برادر ما، فرزند ما، پدر و مادر ما، همسرما، دوست ماييد... صداي هركدامتان كه خاموش شود، صداي يك ملت ضعيف مي شود... مواظب خودتان باشيد، خداوند پناه و ياورتان...

۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

خدايا من نگرانم.
آخرش چه مي شود؟
تجمعات تا كي مي تواند ادامه پيدا كند؟ نكند آخرش بشود يك عادت روزمره؟ تلفن، اس ام اس، موبايل، اينترنت، تا كي قرار است قطع بماند؟ مي شود براي هميشه درش را تخته كرد. واقعاً مي توانند. سانسور، بازداشت، تهديد، ضرب و شتم تا كي مي تواند ادامه يابد؟ اگر اين ها هستند كه تا هميشه...
تلويزيون روشن است. رهبر دارد رسماً اولتيماتوم مي دهد. دارد رسماً تهديد مي كند كه جمع نشويد. دارد متهم مي كند... حاضرين هم هي تكبير مي دهند. مثل اربابي كه تكه گوشتي مي اندازد جلوي سگ هايش و آن ها برايش پارس مي كنند و چكمه اش را مي ليسند... ننگ بر اين جماعت كه نام خدا را چه راحت به زبان مي آورند براي پرستش يك بت... و اين بت چه احساس قدرتي مي كند آن بالا...
...
دارم بالا مي آورم... حالم بد است. حالم خيلي بد است...

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

دست كره شمالي درد نكند. خوب جلوي عربستان درآمد. ديشب فقط نيم ساعتي از اين فوتبال توانست فكرم را از ماجراهاي مملكت منحرف كند و كمي هيجان آرامش بخش باعث استراحت روحم شد. نمي توانم بگويم چقدر خوشحالم از اينكه تيم ملي صعود نكرد. فكر مي كنم اين بار همه ايران دست به دعا برداشته بودند براي صعود نكردن! براي اينكه كوچكترين بهانه اي براي بوق و كرنا به دست گرفتن اين حضرات نباشد. از كار بچه هاي تيم هم خيلي لذت بردم. من هميشه مهدوي كيا را دوست داشتم. الان رسماً عاشقشم. بقيه هم كه واقعاً عزيزند. از همه شان ممنونم. فقط اميدوارم وقتي برمي گردند از فرودگاه يك سره نبرندشان اوين!
تلويزيون كه روشن ميشود حالت تهوع مي گيرم. الان چقدر پشيمانم كه هميشه با خريدن ماهواره مخالفت كردم. در خانه ما برعكس خانه هاي ديگر، ما بچه ها با ماهواره مخالفيم! دليلش اين است كه به عقيده من در شبانه روز تماشاي تلويزيون بيشتر از 2-3 ساعت، احمقانه و غيرمنطقي است. از طرفي پدر من مي خواهد همه اش بنشيند پاي اخبار و برنامه هاي سياسي. من اعصابش را ندارم! ولي الان واقعاً لازم است. هم به خاطر اخبار، و هم به خاطر اينكه به صدايي به جز صداي مجريان ايراني نياز دارم. تحمل شنيدن صداهاي رياكار را ندارم. تهوع مي گيرم.
وحيد كاملاً اعصابش خورد است و نميشود باهاش حرف زد. احساس مي كنم جرقه مي زند. ديشب جايي فيلم كشتار را ديده بود. مي گفت طرف بالاي ساختمان قشنگ مسلسل گرفته بود روي مردم. يكي ديگر هم با تفنگ ساچمه اي شكاري. اين هاا را كه مي گفت بغض داشت...
چقدر در اين شرايط صحبت كردن با ديگران آرامش بخش است. آدم يا بايد خودش وسط ماجرا باشد، يا بايد يكي باشد كه بنشيند باهاش حرف بزند. ديشب چندين ساعت با نسرين چت مي كردم. هي اخبار رو ردوبدل مي كرديم و درباره شان نظر مي داديم و غصه مي خورديم و بدوبيراه مي گفتيم. تازه خوب است كه 5-6 سال از من بزرگتر است و اصلاً صميمي نيستيم. يعني نبوديم. حالا شديم. شوهرش هم كه دوست وحيد است حتي فهميده من خيلي دارد بهم فشار مي آيد، طفلك اخبار رو براي من هم مي نويسد. اين نسرين خواهر همان محمد است. همان آقاي مهندس مغرور خود بزرگ بين كه مي خواهد برود خارج و مدتي هم ايتاليا بود و كلاً براي ايران خيلي پيف پيف مي كند. حالا فكر مي كنيد چه كار مي كند؟ هر روز ميان جمعيت است. هر روز ميرود راه پيمايي. 3 روز پيش كه باهاش چت كردم اصلاً باورم نشد اين همان محمد است! گفت دارد با پدرش ميرود... واقعاً چيزي در وجودش بود و من نفهميده بودم... ما حقيقتاً وسط خود تاريخ ايستاده ايم. ميان همان بخشي كه در آينده يا با افتخار در كتاب هاي تاريخ فرزندانمان ثبت مي شود، يا كلاً از صحنه وجود محوش مي كنند. اميدوارم سال هاي آينده نبينيم كه خردادمان چند روزي كم دارد... و در اين چند روز خيلي چيزها تغيير مي كند، تفكرها، احساسات، ادبيات... خودم را كه مي بينم كه همين 2 ماه پيش اينجا نوشتم كه در سياست پپه هستم و اصلاً اهميت نمي دهم و ... البته الان هم آنقدرها نمي فهمم! ولي چيزهايي مي دانم، حداقل فهميدم برايم بي اهميت نيست، چون ايرانم بسته به آن است...حداقل مي بالم به خودم كه مي گردم و مي خوانم و مي بينم كه چه چيز راست است و چه چيز دروغ...
خوشحالم كه دارم آدم هاي اطرافم را بهتر مي شناسم، پسر دايي هايي كه هر روز ميان جمعيت اند، از هر گوشه تهران خودشان را به ميعادگاه مي رسانند، كه مي بينم اميد بلوز سبز به ماني كوچولو مي پوشاند و با راحله راه مي افتند. دوستاني كه گمان مي بردم به جز مهماني و سفر و س+ك+س و ماشين و برند عينك دغدغه ديگري ندارند و حالا مي بينم كه همه شان با خانواده از تجريش و فرشته راه مي افتند تا آخرش را با جمعيت مي روند، لذت مي برم و افسوس مي خورم كه ميانشان نيستم. ديگراني را هم شناختم، دوستاني كه تحصيل كرده اما كورند، كه "اعتقاد" به اين بت بي چشم و رو عقلشان را زايل كرده، كه به راحتي مي گويد: نه، محمود چنين آدمي نيست... و من مي دانم كه حتي با جر دادن خودم! نمي توانم قانعش كنم كه پسر جان، برو بخوان! برو ببين! كو گوش شنوا؟ كو چشم بينا؟ كو عقل اكتيو! اين ها همه پروسسورهايشان را به وديعه گذاشته اند!
راستي اينجا همه چيز سركوب شده، همان 2-3 روز حدود 200-300 نفر را گرفته اند. البته ظاهراً دارند كم كم آزادشان مي كنند. اما ديگر ازشان صدايي برنخواهد خواست...
از صميم قلب دعا مي كنم. براي همه شمايي كه داريد در ميدان مي جنگيد. دوريم اما دلمان، روحمان، انرژيمان همراهتان است. خداوند حافظتان...

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

باورم نمي شود كه بلاگر بالا آمد! از ديشب تا الان آنقدر كلنجار رفته ام تا يه اين صفحه ويرايش رسيدم كه حالا نمي دانم چه بنويسم!
نمي دانم روزي چند ساعت را دارم با اينترنت سپري مي كنم. نمي دانم كي اين احساس خفگي برطرف خواهد شد. نمي دانم تا كي قرار است از خيلي ها بي خبر بمانم. نمي دانم آخرش چطور تمام مي شود... كارم شده خواندن وبلاگ، و آفلاين هاي دوستاني كه روزي 10 بار خبر جديد مي نويسند. اجازه بيرون رفتن از خانه را ندارم. بله، من ِ 26 ساله اجازه بيرون رفتن از خانه را ندارم. تحمل تلويزيون را ندارم. تحمل راديو را هم ندارم، حالا چه مال ايران باشد، چه نباشد. ديدن و شنيدن اينكه چه شده و كجا هستند و چند نفر زخمي و كشته شده اند با آن لحن آرام و فيگورهاي خاص گويندگان اخبار از تحمل من خارج است. تهوع دارم. از اينكه ميليون ها به پا خاسته اند و اين ها ككشان هم نمي گزد. مگر ما ملت ازتان چه مي خواهيم؟ به جز يك جواب؟ به جز حقيقت؟ اينجا نشسته ام و هيچ كاري از دستم برنمي آيد به جز خبررساني و دعا. دعا مي كنم كه كسي وسط جمع داد نزند، كه كسي هيجان زده نشود. كه بهانه اي به دستشان ندهيم. كه كسي را نگيرند، كسي زخمي نشود. كسي نميرد... مي بايست تهران بودم. شنيدن اخبار هميشه سخت تر از بودن در دل اخبار است. اينجا راه مي روم، با تلفن صحبت مي كنم، مي نشينم، مي خوانم، دوباره راه مي روم، بحث مي كنم، دعوا مي كنم، دوباره مي نشينم و مي خوانم، دوباره... كاش آنجا ميان آن سكوت عظيم بودم...
دوستانم، خواهرانم، برادرانم، خداوند ياورتان...

۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

يكي مثل من از طريق تلفن و اينترنت با واقعيات رابطه دارم، يكي مثل خانم همسايه مان با تلويزيون ايران. نتيجه اش اين مي شود كه من هي دارم مي ترسم و نگرانم، و او ذوق زده از اينكه هماني كه مي خواست انتخاب شده (آخر حقوقشان دوبرابر شده! مي دانيد كه!) و اين گلستان دوباره به وجودش مزين شده و مي نشيند دوباره پاي برنامه هاي آشپزي مزخرف سه شبكه.
متاسفم كه با وجود اينكه چندين هفته را به بحث و اطلاع رساني مشغول بودم و اميدوار بودم و اميد مي دادم و تشويق مي كردم و قانع مي كردم و مي گفتم در بدترين حالت به دور دوم كشيده مي شود...، اما ته ته ته دلم چيزي مي گفت زهي خيال محال. هر چه به اين آدم فكر مي كنم بي اختيار ياد آن كليپ مقايسه ايتاليا با اروپا مي افتم كه در يك اپيزودش اروپا را نشان مي دهد كه حاكم مي آيد مي نشيند روي تخت، كمي مي ماند و مي رود و نفر بعدي جايگزين مي شود، و در ايتاليا يك نفر مي آيد مي نشيند روي تخت و ريشه مي دواند تا اعماق زمين و ديگر بلند نمي شود، و چقدر شبيه است به الان، من مانده ام كه در اين چهار سال اين درخت بي بار و بي سايه (آقاي افشاري، درخت بي بار و بي سايه اين روزها خودنمايي مي كند، چه بسا اتفاقي كه افتاده نمونه بزرگتر همان سيلي معلم شما باشد) چقدر ريشه دوانده؟
ديشب عزيزي مي گفت : بچه كه بودم، وقتي در تاريخ مي خوانديم كه اعراب يا مغول ها يا تاتارها حمله كردند و چنين شد و چنان شد، هميشه فكر مي كردم مگر چند نفر بودند؟ يك كرور؟ دو كرور؟ خب ما كه بيشتر بوديم! نمي شد ملت بريزند سرشان و دمار از روزگارشان درآورند و بيرونشان كنند؟ حالا مي فهمم كه نه، نمي شد و نمي شود.
هميشه فكر مي كردم كودتا فقط در جايي مثل آفريقا رخ مي دهد، در جايي كه مردم دستشان از همه چيز كوتاه است، و عده اي با سلاح مي ريزند و گريبان رييس دولت را مي گيرند و خودشان مي شوند رييس. الان فهميدم كه بله، كودتا در جايي رخ مي دهد كه مردم دستشان از همه چيز كوتاه است و يكي از آن جاها، همين ايران ماست. كه برخلاف آفريقا، كودتايش با لبخند شروع مي شود و تشكر از حماقت ها. يكي از جاها همين ايران ماست كه پريروز در تلويزيون "مهد دموكراسي" اش ناميدند. فرانسوي ها بروند خودشان را رنده كنند، لقب كشورشان را هم به خودمان چسبانديم.
افسون انتخابات از بين رفت، ديگران را نمي دانم، اما من ديگر هرگز راي نخواهم داد، و كلاهي را كه بر سرم رفته برنخواهم داشت تا يادم بماند. كه چه تقلب شده باشد، چه نشده باشد، بدانم كه راي من چيزي را تغيير نخواهد داد، چون يا دستان پنهان محوش مي كنند، يا جماعت گرسنهء الطاف رييس جمهور قورتش مي دهند. ديگر هرگز راي نمي دهم چون ديگر به بهبود اوضاع از طريق مسالمت آميز و دموكراتيك عقيده ندارم، به انقلاب مسلحانه و سروصدا هم عقيده ندارم، چون 30 سال بعدش دوباره مثل امروز خواهد بود.
.
عصباني تر، بهت زده تر، و نااميدتر از آنم كه جدي بنويسم. بياييد بخنديم، خنده بر هم درد بي درمان دواست.