۱۳۹۵ مرداد ۲۵, دوشنبه

  • نمیخواهم و نمیتوانم مثل هزاران مقاله و بحثی که در رسانه های مختلف وجود دارد، درباره علل طلاق و از هم پاشیدگی خانواده و فساد و خیانت در روابط زن و شوهری و خانوادگی و غیر خانوادگی و غیره داد سخن بدم. که کلش از نظر منِ بی تجربه ی پیراهن پاره نکرده در دو چیز خلاصه میشود: اول: آدم ها خودشان را ، تاکید میکنم که خود خود خودشان را نمیشناسند و در نتیجه نمیدانند از زندگی چه میخواهند و خودشان هم با ارزش هایشان مشکل دارند. دوم: درست فکر کردن و ارزش گذاری را یاد نگرفته ایم. به همین سادگی.
  • چیزی که دارد دیوانه ام میکند موضوعی است که در گوشه ای از حلقه نزدیکان اتفاق افتاده و من نه خودش را میفهمم و نه فیدبک اطرافیان را. برای طرح موضوع لازم است هیستوری 15 ساله یک زندگی را تعریف کنم:
  1.  یک خانم بسیار عزیزی از نزدیکانم (اسمش را بگذاریم گلی خانم)، زنی است بسیار مستقل، خودساخته، رنج کشیده به این معنا که در جوانی (حدود 35 سال پیش) پدر و دو برادر بزرگش را از دست داد و خودش ماند و دو خواهر کوچک و مادرش و خانه ای در ناکجا آباد آن زمان تهران که خوشبختانه مال خودشان بود. خلاصه دیپلم نگرفته درس را رها کرد و سر کار ساده ای رفت و بعدش استخدام رسمی شد و خرج زندگی را در کنار مستمری بسیار ناچیز پدر درآورد و گلیم 4 نفره شان را به سختی از آب بیرون کشید و خواهرها را بزرگ کرد و به خانه بخت فرستاد و خودش هم کنار مادر ماند و کار کرد و بعدها گمان میکنم در حدود 50 سالگی دوباره درس خواند و دیپلمش را هم گرفت و خوش و خرم و ساده و راضی زندگی میگذراندند. حدود 15 سال پیش یکی از همکاران سابقش (اسمش را بگذاریم علی آقا) که حالا جای دیگری کار میکرد خواستگارش شد. ظاهراً سال ها دل در گرو عشقش داشته و انقدر گلی خانم جدی و مستقل و بی تفاوت نسبت به مردجماعت بوده که این بنده خدا جرات مطرح کردن نداشته و اما دیگر طاقت نیاورد و مطرح کرد و  چندین بار جواب خیر شنید و خلاصه آخرش وقتی که گلی خانم که از درستی علی آقای محترم  اطمینان داشت، از میزان عشقش و  و نیک سرشتی خانواده اش هم مطمئن شد و دید که انگار دل خودش هم با ایشان است، بله را گفت و رفتند زیر یک سقف. خوب یادم است که مراسم ازدواجشان ساده ترین و در عین حال شادترین عقدکنانی بود که کل بستگان در عمرشان به یاد دارند. عروس قشنگ ما شرطی گذاشت آن هم اینکه باید در خانه خودش و با مادرش زندگی کنند. آقای داماد هم که البته جای دیگری خانه داشتند، به خاطر مادر قبول کردند و کل این سال ها هم حقیقتاً خوش و خرم زندگی کردند. حدود 10 سال پیش، گلی خانم همت کرد و با پس انداز خودش و یاری دو خواهر شاغلش و مستمری و پس انداز مادر و وام هایی که میدانید، خانه کلنگی کوچکشان را زدند زمین و 4 واحد اپارتمان به نام 4تایشان ساختند که مادر در یک واحد و گلی خانم و علی آقا در واحد دیگری ساکن شدند و دو واحد خواهرها هم که اجاره داده شد و همه به همین منوال زیبا به زندگی ادامه دادند و در تمام این مدت زندگی این زوج، عالی و عاشقانه و مثال زدنی پیش رفت...
  2. عید امسال مثل هر سال به حکم ادب و محبت رفتیم دیدنشان. در راه برگشت، احسان گفت که مطمئن است علی آقا "یک چیزی میزند" و "حرف زدنش و حالت هایش بوهای مشکوکی میداد!" من: "ای بابا عزیز من این بنده خدا همیشه همینطوری بوده از وقتی من یادم میاد! یه کم فرسوده است که اونم به خاطر شغل سختیه که داشته، طبیعیه! هم محاله و هم فکر میکنی اگر روزی چنین چیزی بشه اصلا گلی یک لحظه تحمل میکنه؟ (با خنده) درجا میندازش بیرون!" احسان: "از من گفتن!"
  3. یک ماه پیش از کانال اتفاقی و بی ربطی که فکرش را هم نمیکردم، فهمیدم که بله، علی آقا معتاد، بیکار و آس و پاس است. مدت هاست سر کار نمیرود. دعوا و قهر میکند. گلی خرج زندگی را میدهد و دارد به گلی فشار می آورد که دنگی از آپارتمانی را هیچ سهمی در ساختش نداشته به نام او کند... گویا دایی های گلی خانم خیلی دارند تلاش میکنند که زندگی سامان بگیرد. صحبت، مشاوره... چندبار علی آقا را برده اند سر کارهای مختلف، سفارش های ویژه کرده اند برایش، زیر پر و بالش را گرفته اند که به اوج برگردد دوباره، ولی...
  • جایش نیست و چیز دیگری هم از ماجرا نمیدانم که بخواهم به این بپردازم که چه شده، چه روندی طی شده که زندگی 15 ساله پر شور و عشق و امیدی که در حدود 45 سالگی گلی شکل گرفت، در یک سال گذشته و در آستانه 60 سالگی اش به اینجا رسیده. اما بین همه حواشی و اظهار فضل های اطرافیان، جمله ای از شخصی شنیدم که خیلی ذهنم را مشغول کرده: "کی فکرشو میکرد این مرتیکه اینجوری از آب دربیاد؟"
  • از آب در بیاد؟ چرا تمام هویت و گذشته یک فرد را زیر سوال میبریم؟ به نظرم با هر تئوری ای میشود این ماجرا را تحلیل کرد اما نه با ربط دادنش به ذات شخص! درواقع داریم  ماهیت قبل از ازدواجش را، حتی کودکی اش را هم به چالش میکشیم. نه یک شبه میتوان پست فطرت شد، نه میتوان فطرت پلید را سال ها بدون کمترین نشانه ای پنهان کرد. همه آدم ها زوایای تاریکی در وجودشان دارند، به خدا من هم دارم! اما شرایط... وای از شرایط، وای از درست فکر نکردن، وای از ساده اندیشی... از طرف دیگر، چرا کسی متوجه نیست که وقتی ماجرا را به "اینجوری از آب درآمدن" ربط میدهند، دارند درواقع گلی را متهم میکنند به عدم تشخیص صحیح در 15 سال پیش؟ زن 60 ساله طفلک مثل یک دختر 18 ساله عذاب وجدان پیدا میکند بابت آنکه در 45 سالگی در اوج کمال و بلوغ و سرد و گرم چشیدگی با مردی ازدواج کرده که از اولش آدم اشتباهی بوده. قطعاً نبوده. این آدم اشتباه شده، ولی اشتباهی نبوده. فرضیه ی اشتباه بودنش از ابتدا همه چیز را آوار میکند بر سر گلی خانم. بفهمید این را.
  • چند روز پیش دوباره از موضع بالا و خودخوشبخت بینی شدید و خودپرفکت پنداری مفرط، داشتم فکر میکردم این آمار طلاق زیاد اغلب مربوط است به ازدواج هایی که از اولش اشتباه بوده اند. احتمالاً در ناپختگی افراد سر گرفته اند. با تفاوت های فاحش فرهنگی و مالی شروع شده اند و حتماً با  مشکلات اجتماعی و اقتصادی پیش رفته اند. بعد یاد این ماجرا افتادم و لرزیدم. علی و گلی ناپخته نبودند. دوخانواده بیشتر از این نمیشد از نظر فرهنگ و مال با هم برابر باشند. ارزش های اجتماعی یکسان، بی حاشیگی کامل، وضعیت اقتصادی متناسب با خواسته ها و آرزوها،... همه چیز بی نقص بود. همین الان هم هست حتی!
  • یاد چند جدایی دیگر هم افتادم. از گذشته های 30 ساله تا همین اواخر را مرور کردم. خانم آموزگار و ورزشکاری از خانواده ی محترمی که همسرش بعد از ماه عسل درخواست طلاق داد و معقول جدا شدند چون فهمیدند که مشکلات جنسی اساسی دارد و دوشیزه خانم اصولاً با مرد نمیتواند بخوابد! 30 سال پیش که این اتفاق افتاد احتمالاً حتی کلمه مناسب توصیف تمایلاتش به ایران وارد نشده بود! 20 سال پیش آقای آرشیتکت محترم و بی نظیری بعد از دو سال زندگی معتاد و الکلی شد و ترک نکرد و همسر پزشکش هزاران دلار خرج کرد برای جدایی. 6 سال پیش مرد جوان و تحصیل کرده ای که از 19 سالگی با همسرش دوست بود و بعد از 4 سال دوستی و عاشقی و 2 سال عقد و 5 سال زندگی، به همسرش علناً گفت که دلش میخواهد زنان دیگری را تجربه کند و او هم میتواند همین کار را بکند و همسر عاشق و حقیقتاً باهوشش که دو سال بود با کمک مشاور تلاش میکرد زندگی (به قول خودش 11 ساله) را که حس کرده بود دارد از هم میپاشد سر جا نگه دارد، وقتی مطمئن شد دیگر مردش احساس تعلقی ندارد و فاتحه زندگی خوانده است، با کمک حق طلاقی که داشت، 1 هفته ای جدا شد و رفت خانه پدرش و گفت "سلام. جدا شدم. کمی طول میکشه خانه جدید بخرم. 2 ماهی مهمونتونم"! 5 سال پیش زندگی 20 ساله دیگری که مشکلاتشان فقط بی ثباتی مالی چند سال اخیر بود و پدر خانواده را عصبی کرده بود و مادر خانواده با کمک دخترش دعوا راه میانداخت و بهانه می آورد که مرد عصبی است و آخرش هم با همدستی شریک مرد که پیرزنی میلیونر بود کل زندگی اش را از دستش درآوردند و سکته مغزی کرد در جوانی و سطح زندگی اش از مهمانی های گرنددوکهای اروپایی به انباری 20 متری گالری اجاره ای اش در مونت کارلو نزول پیدا کرد. 1 سال پیش دختر جوانی از خانواده ای محترم با پسر جوانی از خانواده ی محترم دیگری عقد کردند و به 6 ماه نرسیده جدا شدند چون بیشتر به نظر میرسید با مادر پسر ازدواج کرده تا با خود پسر! و ماجراهای دیگری از این قبیل... به جز مورد اول و مورد آخر که سرعت وقوع ماجراها شوکه کننده است و نشانه هایی از خطر پیش از ازدواج بوده و دقت کافی بهشان نشده، 3 ماجرای دیگر از ابتدا اشتباه نبودند. هیچ کدام از آدم ها اشتباهی نبودند. همه عاشق بودند. همه محترم بودند. اما چه شد؟ چه تضمینی وجود دارد که برای هر زندگی ای این اتفاقات رخ ندهد؟
  • طبق معمول نمیتوانم بحث را جمع کنم. ذهنم ناراحت ماجرای گلی و علی است و آشفته ام. اما لازم است به پاراگراف اول خودم برگردم و بگویم که به نظر منِ بی تجربه ی پیراهن پاره نکرده، هیچ قاعده و مدلسازی و فرمولی برای توصیف آنچه که در زندگی مشترک آدم ها میگذرد وجود ندارد. بخت و شانس و توکل و تحقیق و مشاوره و مطالعه و روانشناسی و ... همه شان تا حدی دلیل و دخیل میشوند. اما بقیه اش نمی دانم چیست. روابط آدم ها و شرایط اجتماع، کمپلکس پیچیده را تشکیل میدهد و فقط باعث نگرانی من میشود. امیدوارم با ذهن و احساسی که تلاش میکنیم پویا و روشن نگهشان داریم، بتوان بی خطر و شیرین پیش رفت.