۱۳۹۳ شهریور ۲۶, چهارشنبه

دارم یاد میگیرم مسایل کاری را با خودم به خونه نیارم. چه خوب و چه بد. چه خوشحالی و چه ناراحتی. فقط گاهی بعضی از شوخی ها یا موقعیت های فان و بامزه ای رو که می دونم احسان هم با شنیدنشون به اندازه خودم که در صحنه حضور داشته ام خواهد خندید براش تعریف می کنم. طول کشید تا یاد بگیرم. خصوصاً پاییز گذشته خیلی سخت گذشت. و البته با رگ و ریشه ام حس کردم که همسر گرانقدر اگر ببینه من دارم در شغلم آزار می بینم و روحم خراشیده می شه، همه فرهنگ و دموکراسی و روشن فکری اش رو با هم می بوسه می گذاره کنار و به راحتی می گه اجازه نمی دم بری سر این کار.
پذیرش این موضوع برایم سخت بود. روز یکشنبه کذایی ای در پاییز پارسال که این حرف رو زد هیچی بهش نگفتم و با کلی سیاست و درایت و زبان بازی رفع و رجوعش کردم. اما بعدش دیدم چه بهم برخورده. اجازه نمی ده؟!! اصولاً من برای سر کار رفتن که سهله، برای هیچ کاری از پدر و مادرم هم به صورت کاملاً مجاز و رسمی اجازه نگرفتم و کلاً خودمختار بودم از بچگی و مبنا بر این بود که مریم خودش عاقله و می دونه چه می کنه. حالا ایشون اجازه نمی ده؟ خلاصه می تونید تصور کنید که برای چند صباحی ور بدبین ذهنم بهم می گفت: "تو هم با این عاشق شدن و ازدواج کردنت. اینم که آقا بالاسر از آب درومد!" :دی
خب بیایید فلاش بک بزنیم به چند روز قبل از آن یکشنبه کذایی. ساعت 8 چهارشنبه شب است و پنج شنبه تعطیلیم و خلاصه دو روز رویایی باید داشته باشیم قاعدتاً. معاونت محترم زنگ می زنه و ازم می خواد کاری مربوط به موضوعی رو که چند روزی بود کمی درگیرش بودیم، به صورت فوری انجام بدم و براش ایمیل کنم که مدیرعامل میخواد روز شنبه توی یک جلسه مهم روش بحث کنه و از موضوع دفاع کنه. مسئله اینجا بود که من با کل موضوع مشکل داشتم. یعنی اصلا موافق اون پروژه نبودم. کلا به نظرم اشتباه بود و هنوزم که یک سال از اون زمان می گذره به نظرم کاری که داریم انجام میدیم اشتباهه . در نتیجه یک هفته پر از حرص و جوش رو سپری کرده بودم. معاون که زنگ زد، کفری شدم. 5 دقیقه باهاش بحث کردم و بعدش پرسیدم دقیقاً باید چکار کنم و گفتم که تا ظهر جمعه براش ایمیل می کنم. گوشی رو که قطع کردم، احسان قیافه برافروخته منو که دید ملایم پرسید :"چی شده؟" و من..... بوووووم... دقیقاً منفجر شدم. 50 دقیقه تمام با صدای بلند گریه می کردم و ناسزا می گفتم و دور تخت راه میرفتم. دقیقاً 50 دقیقه تمام مسیر U شکل دور تخت رو رفتم و برگشتم و زار زدم و فحش دادم و لگد زدم و یار مهربان طفلی واسه اولین بار در زندگی داشت اون روی منو می دید. راستش خودم هم تا اون زمان این یکی روی خودم رو ندیده بودم هرگز! خلاصه کار انجام شد و جمعه ظهر ایمیل کردم و شنبه رفت تو کمیته فنی فلان سازمان و نتیجه اش رو هم بهم گفتن و قرار شد که کار پیش بره. از عصر شنبه من تنگی نفس گرفتم. از شب تپش قلب هم اضافه شد. صبح که بیدار شدم شقیقه هام تیر می کشید و تپش قلب داشتم و نفسم بالا نمیومد. آماده شدیم رفتیم سر کار. توی راه با احسان بحثم شد. رسیدیم شرکت و من داشتم از حال می رفتم بس که نفس نداشتم و قلبم داشت از حلقم می پرید بیرون. کارت حضور غیاب رو زدیم و وسط پله ها دقیقاً جایی که جدا میشیم و احسان میره توی واحد خودشون و من میرم یک طبقه دیگه، دستمو کشید و با صدای بلند گفت بریم خونه. گفتم نه، بلندتر گفت میریم خونه. و برگشتیم. بعدش دیگه میشه کلی حرف و بحث و گفتمان و همون سیاست و درایت و زبان بازی های بالا. بعد از یک ساعت مذاکره به شیوه مذکور، با شادی و لبخند و بوسه روانه شرکتش کردم و خودم مستقیم رفتم پیش متخصص قلب بیمارستان جلوی خونه. فرداش هم توی خونه موندم و به معاونمون هم کاملاً تفهیم کردم که اگه به من بیش از حد فشار بیاره خونم به گردنشه و کلاً بهتره نگذاره من با مدیرعامل زیاد برخورد داشته باشم.
اون ماجرا گذشت و من کم کم یاد گرفتم اعصاب کاریم رو کلا از شرکت نیارم بیرون. بخشی از مغزم رو میگذارم توی شرکت روی میزم و سیم هاش رو هم می کشم و کلا ارتباطی باهاش ندارم تا فردا صبح. با احسان هم راجع به کار حرف نمی زنیم. خیلی کم. ولی اینکه یاد بگیرم مثل بیرونم، درونم هم آروم باشه هنوز سخته. الان، دقیقاً الان که ساعت 2 ظهره، میشه 8 ساعت که گردنم درد می کنه و دستام ورم دارن بابت اعصاب آشفته ای که پشت لبخند و شوخی و وراجی پنهانه. فشار خونم بالاست و سرم گیج میره. منتظرم ساعت 4 و نیم بشه و سیم های این بخش مغزم رو بکشم و بریم خونه. خیلی جالبه که هر سال در همین حدود زمانی یعنی اواخر شهریور من مدتی رو با این اعصاب خوردی ها می گذرونم و در نتیجه نیمه دوم سال رو با احساس نارضایتی شغلی شدید آغاز می کنم و شش ماه تمام همه جا غر می زنم که باید شغلم رو عوض کنم و آخر زمستون دوباره قرارداد رو امضا می کنم و ... می ترسم اخرش توی این چاه بازنشسته بشم واقعاً.
این همه نوشتم واسه اینکه بگم کلاً یاد گرفته ام کمی کنترل کنم خودم را. احساسات رو نه. ولی نمود بیرونی احساساتم رو کمی دارم تغییر می دم. و راضی ام. واسه آدم دراماتیک جیغ جیغوی برون ریزی مثل من خیلی سخته. ولی دارم یاد می گیرم و خوشحالم.