۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

از امروز با خودم کتاب آورده ام سر کار که میون روز اون وقتایی که حسابی گیج و خسته ام کمی رفرش بشم. صبح چندتا کتاب رو زیر و رو کردم. آخرش زویا پیرزاد برداشتم. بعدش یهو انگار که دلم سوخته باشه براش که بخوام توی اون محیط پر کار و پر فشار آزارش بدم و کلمه هاش رو حرام کنم، گفتم نه. تو رو باید توی رختخواب خوند. یا با چای عصر که وقتی می رسیم خونه می خوریم. داشتم منصرف می شدم کلاً که چشمم به کتابای زبان افتاد و دستم رفت لابه لاشون و یه دونه برداشتم و گذاشتم تو کیفم. دیدم اینطوری هم کلمه های قشنگ و جمله های فارسی سر کار هدر نمی رن، هم مغزم یه فعالیت خیلی خیلی خیلی متفاوت انجام میده!! خلاصه اگر امروز جواب بده باید برم کتاب داستان کوچیک انگلیش بخرم. یه کار دیگه هم کردم اونم اینه که چند شب پیش رفتیم پازل خریدیم. از 1000 قطعه شروع کردیم فعلاً. طرحش قشنگه، یه تابلوی 3 تیکه هست  که در دور دست هاش کلبه و درخت سرو هست و جلوی جلو پر از شقایق های سرخ. ولی رنگ غالب زمینه زرد و خردلیه. دوستش دارم کلی. در این حد که امروز صبح در حالی که به موقع بیدار شده بودم و به موقع می رسیدیم سر کار، ولی از 7:30 تا 9 کلاً توش غرق بودم و بعدشم تازه کلی پیش احسان جون خابالوم دراز کشیدم و حرف زدیم و برنامه اقتصادی چیدیم واسه اینکه سال آینده این موقع خونه خریده باشیم!! و بعدش یه املت خوشگل درست کردم و خوردیم و ساعت ده و نیم تازه آمدیم سر کار. یه تصمیم دیگه هم گرفتم اونم اینه که بریم با مدیر عامل صحبت کنیم که 5 شنبه ها نیاییم و به جاش شنبه تا سه شنبه روزی نیم ساعت بیشتر بمونیم. برنامه کاری ما اینطوریه که 4 روز اول تا 4:30 هستیم، 4شنبه ها تا 4 و پنج شنبه ها یک هفته در میان می آییم و اونم تا 12. یعنی کلاً دو تا پنج شنبه کار می کنیم که جمعاً می شه 8 ساعت. پس اگر 4 هفته، هفته ای 4 روز، روزی نیم ساعت اضافه بمونیم (یعنی تا 5) اون 8 ساعت پر می شه. شدیداً به دو روز تعطیلی آخر هفته نیاز دارم. دارم "مستهلک" می شم!!! احساس می کنم اکسپایر می شم اگه کمی بیشتر این وضعیت ادامه پیدا کنه. در واقع باید بگم که اصلاً حالم خوب نیست.
 
پی نوشت: کلاً قصد داشتم چیز دیگه ای بنویسم. ولی با وجود ظاهر و شاد و شنگولم، شدیداً حالم خرابه.

۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

ماموریت رفتن های همسر مهربان دوباره شروع شده. تمام بهار مرتب می رفت ماموریت شمال. خوب بود از این لحاظ که نزدیک بود و اغلب کوتاه (نهایتاً 2 روز) ولی با ماشین می رفتن و همیشه احتمال خطر بود. بعدش به خاطر یک سری مسائلی که توی شرکت واقعاً روی اعصاب بود تمام تابستان اعتصاب کرد و ماموریت نرفت. اما حالا سری جدید ماموریت ها همه مربوط به شناورهای کشتیرانیه و فرصت های فوق العده ای هستن و در نتیجه باید بره جنوب. در نتیجه سفرها طولانی اند و هوایی و کم/پر خطرتر؟؟؟ هفته پیش برای 6 روز رفت بندرعباس. 5 روز اول راحت بودم و به جز مشکل بی پولی و خاموشی! مسئله دیگری نداشتم. بی پولی به این دلیل که دقیقاً همون کارتی رو که کلی پول توش بود توی جیبش جامونده بود و زمانی متوجه شد که وسط آب بود!! که این مسئله سریعاً حل شد ولی صرف اینکه می دونستم پولی که دستمه محدوده باعث عذاب بود! بی برقی خنده دار هم حکایتش این بود که چندتا از فیوزها با هم پریده بود و چون جعبه برق پشت یخچال بود و نمی تونستم تکانش بدم 3 روز رو با تاریکی نسبی گذروندم. فقط آشپزخانه برق داشت. تازه ظرفشویی و لباسشویی رو هم روشن نکردم و اجاق گاز رو هم از برق کشیدم که خدای نکرده این یکی فیوز هم نپره و بی یخچال بمونم. خلاصه شب پنجم یهو غصه این دل زد بالا و دلتنگ شدم ناجور و با گریه زاری خوابیدم و فرداش از شدت هیجان برگشتنش و دلتنگی همزمان، به زحمت تا 3 موندم سر کار (و تا همون موقع هم کار مفیدی نکردم!!) و برگشتم خونه و تا 12 شب رو پا بند نبودم تا رسید خونه... و وقتی بغلم کرد تازه فهمیدم چقدر این چند روز سردم بوده و فقط با دلگرمی صداش طاقت آوردم...
برام سوغاتی خریده بود. اولین بار بود این همه دور بودیم و این اولین سوغاتی خیلی چسبید. تصور اینکه رفته گشته و چیزی برای من انتخاب کرده شدیداً لذت بخشه...
خلاصه پس فردا شب تولدشه و دارم برنامه می چینم واسه یک سورپرایز دوست داشتنی :)
دارم توی زندگی چیزهای جالبی رو تجربه می کنم. رابطه بین حس و حال روحم با حس و حال جسمم. مدتی شدیداً دلتنگ بودم. خیلی شدید. پیشم بود و حس می کردم ندارمش، دلتنگی داشت خفه ام می کرد. همیشه بغض داشتم. فیلم رومانتیک میدیدم حالم بد می شد. همه چیز خوب بود و حتی از رویاهام بهتر، اما من خوب نبودم. اما کشفش کردم. فهمیدم مشکل از کجاست و حلش کردم. و خوشحال شدم از اینکه فهمیدم مشکل از من و او و روحمون و احساسمون و رابطه مون نبود. مشکل از جسم خسته من و فشار کار و روح پر تنشی بود که هر روز عصر می بردم خونه و روی خیلی چیزها تاثیر می گذاشت...
 
 
 

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

و من برگشتم :)

خب من خودم حقیقتاً باورم نمیشه که باز دارم می نویسم!
حدود 10 ماه هست که ننوشتم. به دلایل بسیار خنده دار. اگه بگم فکر می کنید در عهد دقیانوس دارم زندگی می کنم. ولی علت اصلی مشغله بیش از حد بوده.
این مدت اینجوری گذشت: 10 اسفند عروسی کردیم. و البته جشن گرفتیم و بسیار هم مراسم خوبی بود و شدیداً همه راضی و خشنود بودن به جز خودم که قبلاً هم توضیح داده بودم عروسی نمی خواستم. به هر حال. برنامه همسر مهربان کلاً تغییر کرد و ماموریت خارجه نرفت و همچنان همکاریم و داریم زیر همین آسمان دودآلود ولی دوست داشتنی زندگی می کنیم. خانه خواهرشوهر عزیز رو اجاره نکردیم و به جاش خانه بزرگتر و راحت تری با قیمت رویایی به دست آوردیم. پایان نامه هم در ترم 6 تمام شد.
زندگی بی نهایت زیباست. حتی بی نهایت هم کم به نظر می رسه. احسان، بیشتر از اونی که آرزوشو داشتم مهربان، فهمیده و عاشقه. خوشحالم و خوشبخت.
بعداً بیشتر میام می نویسم. انقدر امروز توی واحمون شلوغ پلوغه و انقدر کار رو ی دستمه که همین چند خط رو هم به زحمت نوشتم.
خوشحالم که اینجام :)