۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

1. منو فیلتر کردن!!! فکر کنین! چقدر باید ابله باشند!!! خدای من!!! خوبه که نه از سیاست می نویسم و نه از رختخواب!!! از این به بعد می نویسیم که لااقل حکایت آش نخورده و دهان سوخته نباشد :ی ی ی ی ی ی

2. فردا برمی گردم تهران. دلم برای دود و شلوغی 4راه ولیعصر بد تنگ شده. خیییییییلیییییییی. برای تختم تو خوابگاه. برای نگهبان های مهربون خوابگاه. دانشگاه، استادها، دوستام، سوپرمارکت توی خارک، یا اون یکی که تو رودسره. برای نمایشگاه سامسونگ یوسف آباد که یخچالمون رو توش می بینیم، برای لارستان و پیانوهاش، بستنی فروشی بالای میدون ونک، برای لیندو که هر دفعه حتماً باید بریم همه چیزاشو ببینیم، پل عابر پیاده تخت طاووس یا سر حافظ که همیشه پله برقی هاش خرابند، برای کوچه پس کوچه های کنار رودخونه که از میرداماد میرن تا تجریش، برای....

برای تو، برای دست هات، برای بوسه هات، گرمی نفس هات، برای گودی گردنت، برای عرض شونه هات که منو قایم می کنن، برای بوی تو، راستی بوی چی میدی؟ تو بویی داری که ربطی به ادوکلن و دئودورانتت نداره، بو داری، بوی خوب داری، بوت منو خواب می کنه، مستم می کنه، وحشیم می کنه، دیوانه ام می کنه...

چقدر دلتنگتم، چقدر کم دارمت، چقدر...

فردا میام عزیزترینم.

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

بالاخره (از دوره دبستان تا همین الان، هر وقت می خواهم بنویسم "بالاخره"، حتماً باید "بالا-خره" تلفظش کنم تا یادم بیاید چطور نوشته می شود!) نمره ها را دادند و راحت شدبم و برای 10 روز تشریف آورده ایم منزل خدمت والدین. به همه گفته ام که این ها آخرین امتحان های آکادمیک زندگی من بوده اند و من در هر شرایطی و به هر دلیلی اگر امتحان دکترا دادم بدانید که ریختن خونم بر همگان نه تنها حلال، که حتماً واجب است و بکشید و راحتم کنید که جوگیر شده ام باز!!!!!

و من تازه 2 روز است که آمده ام و مریم را دیدم که خیلی چاق شده است و با لاله و بهزاد خداحافظی کردم که چهارشتبه هفته آینده می روند استرالیا برای همیشه. [بهشون گفتم کی می آیید، گفتن برای 6 ماه دیگه بلیت داریم، گفتم پس خودمون رو اذیت نکنیم، 6 ماه دیگه می بینمتون! لاله خوشحال بود و گفت چقدر راحتم کردی، چند تا از دوستام بدجوری اشکمو درآوردن. گفتم آخه 100 سال پیش که نیست، این همه ایرلاین!! خدا پدر مادر گوگل و یاهو و اسکایپ و بقیه شونم بیامرزه که راحتمون کردن، پس سی یو سون:) ]

دلم برای همسر مهربان خیلی تنگ است و کم دارمش و هرچند که با هم آمدیم بوشهر و خانه شان فقط 2 خیابان با ما فاصله دارد و دیروز و پریروز هم دیدمش اما کم دارمش خیلی. اینجا وقتی با هم بیرونیم باید نگران باشیم ولی تهران آرامش مطلق است. تهران همه روز سر کار است اما هر لحطه که اراده کنیم پیش همیم، اینجا همه روز بی کاریم و مشغول امور متفرقه ولی برای دیدن هم باید کلی تقشه بکشیم. از این شهر متنفرم، همیشه دلتنگم می کرد، هنوز هم می کند.