۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

این بارون امروز قشنگ برای من بودهااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
اون قسمتش بود که خیلی خیلی خیلی تند بود، خب؟ از اینا توی بوشهر میاد تازه شدیدترشم حتی. همچین میاد که 4 روز بند نمیاد دیگه. یعنی خود عشقه.
بعدشم اینکه دلم براش تنگ شده. امروز نبود که ببینه زیر بارون چه مستم. البته اگه بود هم دیگه نمی تونه مستی منو ببینه. آخه تنبیهش کردم. فکر کن فقط یه نفر تو دنیا هست که مستی تو رو می بینه و کیف می کنه باهاش و بی شراب باهات مست میشه... ولی مجبوری خودتو محروم کنی از مستانه بودن با اون و اونو محروم کنی از حتی دیدن مستی خودت... ولی از تو چشمام می خوند همه اش رو... اگه بود رقص چشمامو می دید و... منم دوست داشتم ببینه...که تو چشمام دارم با اون می رقصم زیر بارون...

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

گیجم. گیجم از این هیاهو. خسته ام. به چیزی که می خواستم رسیدم ولی خسته ام. هرچند که همیشه گفته ام و هنوز هم می گویم که هر چیزی بهایی دارد و عشق بهایی افزون تر که باید پرداخته شود تا به خودت ثابت شود که عاشقی و من هم پرداخته ام این بها را و همچنان هم دارم می پردازم و هیچ شاکی هم نیستم اما... اما خسته ام. هفته ها است که بغضم را فرو میدهم و تلاش می کنم تا به او کمک کنم ثابت کند به همه و به من که فقط اشتباه کرده. اشتباهی که هرچند کوچک نیست اما از روی نیت و فلسفه صحیحی صورت گرفته. بارها و بارها از خودم پرسیدم پلید است یا احمق؟ و نمی دانستم دلم می خواهد کدامش باشد. پلید نمی خواستمش. اما برای مرتکب شدن چنین اشتباهی باید آنقدر احمق بود که ترجیح می دادم پلید باشد و نه آآآآنقدررررر احمق! موجی از احساسات گوناگون وجود مرا درمی نوردید، خشم، عجز، عشق، نفرت، دلتنگی، انتقام جویی، دلسوزی، نگرانی، تهوع...
چیزی که آرامم کرد - پیش از اینکه حقیقت روشن شود - این بود که پس از چند روز ایزوله کردن خودم به این نتیجه رسیدم که نه احمق است و نه پلید. که اگر هر یک از این ها بود تمام وجود خودم زیر سوال می رفت. ولی من به خودم، به احساسم، به شناختم از او، ایمان داشتم. پس باید منطقی پشت این حکایت باشد. منطقی که شاید به نظر من منطقی نباشد، ولی دلیل نمی شود صحیح نباشد. حقیقت این بود که آنقدر به او ایمان داشتم که می توانستم هر چیزی را بپذیرم. و حاضر بودم صبر کنم تا زمانی که خودش بخواهد توضیح دهد. من به او اعتقاد داشتم و خوشحالم که در این لحظه می دانم که جواب اعتقادم را گرفته ام. دلیلش نادرست اما قابل درک بود برایم. و مهم تر از آن این بود که توانستم بگویم چرا بهش اعتماد کردم و در پس این اعتقاد، به احساس خودم به او مطمئن تر شدم و از این بابت شکرگزارم...
می دانم نمی توانم درست توضیح بدهم. چندین هفته در گردباد دست و پا زده ام و حالا توصیف لحظه به لحظه اش یا حتی پاره ای از آن به طور دقیق برایم ممکن نیست.
در نهایت، هرچند که دوستی مان عمیق تر و محکم تر از پیش پابرجاست، اما او را از دست داده ام و به عنوان عشقم هرگز او را نخواهم داشت...
خوبم.
به مراتب بهتر از روزهایی هستم که پشت سر گذاشتم.
او را همانگونه که می خواستم به دست آوردم، مهربان، آگاه، روشن...
و او را نه با اختیار، اما با رضایت، هرچند با اندوه بسیار، روانه راه خودش کردم...
سخت خواهد بود آرام کردن این دل، وقتی دائم می بینمش، وقتی دائم صدایش را می شنوم، وقتی دائم چشمانش را می بینم...
این نیز بگذرد...
هرچند به خون دل و اشک دیده...
اما بگذرد...