۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

می رسد اینک بهار...

سال جدید، روزهای جدید، شادی های جدید، دغدغه های جدید.

همه چیز آرام و زیبا پیش می رود.

به بابا گفتم. خودم به بابا گفتم. طوری گفتم که بداند پدر است و نظرش مهم است و مرجع است و... در عین حال فهمید که من تصمیمم را گرفته ام و عجیب اعتماد دارد بهم. انگار که دیواری که بینمان بود کاملاً فرو ریخته و من این حس را دوست دارم و باورم نمی شود هنوز که باز هم از سر و کولش بالا می رفتم عین بچه ها. انگار که قلبش آرام گرفته و منظم می زند. دوباره دوستش دارم این پدر مهربان را که زیر پوست کرگدن وارش!! اشک می ریزد از عشقی که که در دلش موج می زند... حتی با مامان هم بهتر از قبل شده اند.دوتایی با هم رفتند 13 به در و من سرخوش بودم... پاییز و زمستانی که در خانه ما گذشت خیلی چیزها را تغییر داد و من شکرگزارم.

و او... که عزیزترین است، که گرمای وجودش، حضورش، صدایش، دست هایش، نگاهش، لبریزم می کند... که حتی وقتی می نویسم از او چشم هایم می لرزد از شوق و شادی... دوستش دارم، می دانم که دوستش دارم و می دانم که با او خواهم ماند نه برای اینکه دوستش دارم، نه برای خاطره جسم و آغوشش... با او خواهم ماند چون در مردانگی اش به یقین رسیده ام، چون در اقتدارش لطافت دیده ام، چون می جنگد، قدر می داند، گوش می کند، می فهمد...

برای امسال آرزویی ندارم. آرزو می کنم سال دیگر در خانه دونفریمان برایت بنویسم.