۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

3 روز با هم زندگی کردیم.

همه چیز جدید اما هماهنگ، هیجان انگیز اما آرام و بی دغدغه بود. انگار سال ها بود با هم زندگی می کردیم...

زندگی مثل رقص دو شریک است، با تو نرم می آید و با او نرم میروی، کاملش میکنی، کاملت می کند، می خوانی اش، می خواندت، می بینی اش، می بیندت...

نمی توانم توصیف کنم. "خوشبختی" یکی از آن "چیز"هاست که باید در آن "تنید"، باید "زندگی" اش کرد تا باورش کرد. "دلدادگی"، "تمنا"، "ناز و نیاز" ...باید "دچار"شان شد، باید "غوطه ور" شد درشان، باید "بود"شان تا فهمیدشان...

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

دلم برای نوشتن تنگ شده. واقعاً فرصت نمی کنم. انقدر گرفتار درس و دانشگاه و پروژه و... هستم که بیا و ببین.
البته یکی از دلایل اصلیش اینه که همه چیز انقدر انقدر انقدر آروم و ملایم و خوب و خوش و بی دغدغه است که نمی دونم چی بنویسم. نه اینکه قرار باشه فقط از مشکلات بنویسم، ولی حقیقتاً انقدر همه چیز آرومه که گاهی با خود یار هم حرف کم میاریم!!
به مامان و عمه گفتم که تصمیمم رو گرفته ام. و اونها هم اوکی دادن. قراره عید به بابا بگم و اونا توی بهار بیان واسه آشنایی و ایشالا تابستون رسمیش می کنیم و تا آخر زمستون عروسی و ... فقط مشکلات مالی داریم. درواقع اگه مشکل مالی نداشتیم و حاضر بودیم از خانواده کمک بگیریم، همین الان قضیه رو تموم می کردیم. مشکل اینه که 2تا آدم لجباز رویایی مغروریم که می خوایم از اولش پدر خودمون رو در بیاریم.
...دلم ضعف میره وقتی به زندگی کردن باهاش فکر می کنم..