۱۳۹۲ اسفند ۱۸, یکشنبه

نمی دانم چرا حتی کسی مثل من که کلاً اهل خانه داری نیستم هم آخر اسفند به تقلای تمیز کردن خانه می افتم. کاش فقط همین بود؛ انگار پشت سرم گذاشته اند. چند چک لیست مختلف دارم برای کارهایی در کتگوری های مختلف. صبح تا شب دارم انجام می دهم و تیک می زنم. یک جایی باید متوقف شود این پروسه و این طور که ما پیش می رویم مطمئنم که آخرش با ته کشیدن محتوای جیبمان آرام خواهیم گرفت. ولی در کل حال خوبیست. کاملاً بیدار شدن دنیا را احساس می کنم. امروز درخت توی حیاط شرکت هم جوانه و شکوفه زده. تا 5 شنبه قبلی خشک بود.
از هیجان هم حرف نزنیم که دیگر جانش را ندارم. تقریباً هر روز دارم با لاله تلفنی صحبت می کنم. جفتمان داریم دیوانه می شویم از هیجان آمدنشان. فکر کنم آخرش وقتی برسند ایران هر دو مان غش کنیم. قرار گذاشته ایم از این فشار و هیجان نمیریم. چون ان وقت در ان دنیا هم باید به خاطر دیدن هم دوباره خل بازی دربیاوریم و می ترسیم بهشت و جهنم قاطی شوند با هم و حساب و کتاب دین و دنیای ملت خراب شود :دی
در کنار خوشحالی برای آمدنش، از این هم خوشحالم که این همه انرژی دارم. و این همه وقت صرف می کنم برای رسیدگی به اموری که واقعاً الزامی هم در انجام دادنشان نیست. خوشحالم چون هم دارم تغییراتی را در خودم می بینم (که درباره اش حتماً یک بار مفصل می نویسم)؛ و هم اینکه می دانم در این مقطع زمانی خاص همه اش به خاطر دوستی مان است. خوشحالم که دوستی دارم که برایش از همه چیز مایه می گذارم. خوشحالم که خستگی این روزهای پی در پی را به خاطر او اصلاً احساس نمی کنم. حتی احسان هم که تا به حال لاله و بهزاد را ندیده دارد پا به پای من می آید. انگار او هم هیجان دارد. انقدر درباره شان در تمام این 3 سال برای احسان گفته ام که دیگر برایش غریبه نیستند. لاله و بهزاد اولین دوستان من هستند که هیچ نگران این نیستم که که آنها و احسان با هم جور بشوند یا نه، بجوشند یا نه، دوست بشوند یا نه. لاله برایم نوشته بود که : omidvaram betunam jeloye khodamo begiramo ehsano tu foroodgah baghal nakonam, you know it's kind of weird! کلی سر این حرف خندیدیم با هم. در آن دوران بحران 4 سال پیش و بعدش، لاله با افتخار می گفت :"احسان شوالیه ی منه" و من هم همیشه به احسان می گفتم و می گویم که راه ایمان آوردن به تو را لاله نشانم داد. برای همین الان حس هر دویشان را میفهمم که میخواهند از نزدیک آشنا شوند.
گفتم 4 سال پیش، بله 4 سال شد. 4 سال است که عاشقش هستم. 4 سال است که اولین و اخرین چیزی که در هر شرایطی به ذهنم می آید اوست. خودش، حالش، هرچیزی مربوط به او. مربوط به او؟ اصلاً دیگر مرزی نداریم که مشخص کند چه چیزی مربوط به چه کسی است. خوشحالم از این حس. از اینکه حساب و کتاب نداریم بینمان. تعداد بوسه ها و نازها و کلمات و کی اول و کی آخر را نمی شماریم. از اینکه همه چیز سر جای خودش است. حس نمی کنم دنیا به من بدهکار یا من ازش طلبکارم. حس نمی کنم دنیا برایم کم گذاشته و قدرم بیشتر از اینهاست. به طور خلاصه، خوشحالم که حس باخت ندارم. از احساس برنده دائمی بودنمان هرگز سیر نمی شوم. انگار المپیکی است که همیشه برای همه طلا دارد. کسی دست خالی نمی رود.
 
الان که این نوشته را دوباره خواندم، دیدم بیخود نیست که دقیقاً همین امروز از طرف همکارهایم به عنوان مدیرِ کارگروه رومنسِ دفترمان انتخاب شدم!
 

۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه

دو ساله می شویم

امروز، دومین سالگرد ازدواجمان است.
آنقدر خوبیم و دنیا خوب است و زندگی خوب است و هوا خوب است و همه چیز بیخود و بی جهت بهمان لبخند می زند که نوشتنم نمی آید.
خوبیم و خوشحال.
حس مستی دارم.
کاش همه دنیا با آدم هایش، همیشه همینقدر مست شادی باشد. بیشترش را توصیه نمی کنم، از طاقت آدمی برون است.