۱۳۹۱ دی ۱۲, سه‌شنبه

خسته و بی قرارم.
دو روز پیش با تماس دوستم از ماجرای احمقانه و کثیف و شرم آوری خبردار شدم که کل ذهنم را درگیر کرده. سخت است. سخت است پذیرش اینکه آدم هایی هستند که با دست خودشان تیشه به ریشه زندگی دیگران میزنند. به زندگی نزدیکانشان، به زندگی عزیزانشان. حماقت و بلاهت از هر چیزی خطرناک تر است. من دو روز است که تهوع دارم. دو روز است که دور چشمم حلقه سیاه بزرگی افتاده. دو روز است که تمرکز ندارم. باورم نمی شود که چنین اتفاقی برای دوستم افتاده. آن دختر شاد و پر هیاهو، شجاع و بی پروا. نمی دانم وارد چه بازی کثیفی شده بود که با آن صدای لرزان آن طور فروریخته التماس می کرد و حرف از مرگ می زد و حتی دخترک کوچکش دیگر اهمیتی نداشت...بریده بود. از همه جا بریده بود...
و من به طرز وحشتناکی غافلگیر شده بودم. از حجم اطلاعات باورنکردنی ای که ظرف 45 دقیقه به من منتقل شد و آنچه که شنیدم... آنچه که شنیدم تلخ و دهشتناک و فجیع و شرم آور و کثیف بود..کثیف بود..کثیف...
دو روز است که آن جمله ها در ذهنم مرور می شوند.  دو شب است که در خواب از بلندی پرتاب می شوم. دو روز است که حتی نمی توانم با خودم حرف بزنم. فقط همه آنچه که شنیده ام مثل فیلم از جلو چشمانم عبور می کنند.
حالم بد است. انقدر بدم که امروز کشوی داروها را زیر و رو کردم شاید آرامبخشی چیزی پیدا کنم. هرچیزی که این ذهن را بخواباند...
شاید بروم با یک تراپیست حرف بزنم...
 
پی نوشت 1: از واکنش خودم نگران شدم. دوستم را خوب ساپورت کردم. هر کار درستی که از دستم برآمد کردم. امروز هم باهاش صحبت کردم... اما چه اتفاقی برای خودم افتاده؟ من دیگر آن مریمی که گوش شنوای درد همه بود نیستم. نه تنها گوش نیستم، که حتی می ترسم. دچار هراس عجیبی می شوم. اضطرابی که با تنها شنیدن درد دل (و نه حتی درگیر شدن) دیگران دچارش می شوم؛ گاهی خفقان آور است...
 
پی نوشت 2: دلتنگ احسانم. امروز هم باز رفت ماموریت برای 6 روز. فقط یک بخش قضیه خوب است آن هم این که چون نمی خواهم درباره مسئله دوستم بداند؛ دورتر باشد بهتر است تا آرام بگیرم. این دو روز دیوانه شدم برای اینکه نگذارم چیزی حس کند. که البته کاملاً حس کرد اما بهانه کافی برای ربط دادن حالم به چیزهای دیگر داشتم.
 
پی نوشت3: آرام؟ آرام بگیرم...؟ بدون آرام جانم؟؟
ماموریت هایش دارد کم کم اذیتم میکند...