۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه

پست قبلی را دو هفته پیش نوشته بودم و امروز پابلیش کردم.
امروز اگر حالم را بپرسید می گویم افتضاحم. همسر دوباره کنارم نیست و در دل هرچه نفرین موجود در دنیاست را نثار کشتیرانی ج.ا.ا می کنم که شعور ندارند و نمی فهمند که ساعت 12 ظهر نباید خبر بدهند که برای همان شب ساعت 8 بلیط گرفته اند. بلیط ساعت 8 شب فرودگاه امام یعنی که مسافر باید ساعت 4 و نیم عصر از خانه برود. یعنی حتی وقت کافی برای اتو کردن لباس هم ندارد. اتوی لباس بخورد توی سرتان. یک قلب کوچولوی بیچاره ای حتماً کنارش می شکند. نمی شکند؟ شما انصاف ندارید؟ روح چطور؟ یا قلب؟
دقیقاً آن روز خوشحال بودم که آخ جان خبر نداده اند و این چند روز تعطیلی با همیم و زندگی می کنیم. از آن یکشنبه کذایی تا امروز می شود دقیقاً 1 هفته که بغض دارم. امروز ساعت 11 و نیم آمدم سر کار. از صبح که بیدار شدم در حال تماشای تلویزیون به ترتیب شیر و گاتا و خیار و کدوی سرخ شده و کاهو و گوجه و لوبیا پلو خورده ام و بالا نیاورده ام و تمام تلاشم را کرده ام که با فیلم تین ایجری مزخرف ام بی سی  گریه نکنم و بابت کشفیات مهم دکتر آز زار نزنم. انقدر حالم بد است که نمی توانم بی بی سی و سی ان ان را تحمل کنم. همه جای دنیا همه دارند می میرند. همه اش استرس و اضطراب و اندوه. کل دنیا را بوی تعفن برداشته و خبرگزاری ها هم که با این وضعیت حال می کنند. روانی ها!
آخرش هم بدترین آرایش عمرم را کرده ام در حالی که صورتم از بند انداختن متورم و تیره است و آمده ام سر کار و همه خیال کرده اند که سرما خورده ام مثل سارا. و البته برایشان تعریف کردم که دیشب موتورخانه مرکزی ساختمان ترکیده بود و توی رادیاتورهای خانه صدای خرده آهن میامد و آب سرد بود و من لرزیدم تا صبح ولی سرما نخوردم. اما نمی توانم بهشان بگویم که لرزیدنم ربطی به شوفاژ ندارد و گرما از زندگی ام رخت بربسته چون یارم نیست که آغوشش گرم و آرامم کند.
 آخر هفته برمی گردد. زمان سنجم از کار افتاده، تا آخر هفته چند قرن دیگر باقیست؟
روزهای پاییز و زمستان، بودن در شرکتمان را دوست دارم. تا کافه ویونای سر خردمند جنوبی 5 دقیقه فاصله داریم و هروقت هوس قهوه جات(!) و ملحقاتش را داشته باشم، با یار مهربان می رویم و نیم ساعتی خوش می گذرانیم و برمیگردیم. حالا جای شرکت قرار است در دی ماه تغییر کند و می رویم قائم مقام نزدیک مطهری. از آنجا هم با جم و کافه هایش 5 دقیقه فاصله داریم. من آدم متعهد به کافه نیستم. به رستوران چرا. استیک؟ فقط دارچین و نه هیچ جای دیگر. حتی امتحان هم نمی کنم. ولی چون قهوه نوش حرفه ای نیستم، کیفیت متوسط به بالا راضی ام می کند چون از هم تشخیصشان نمی دهم! خلاصه داریم می رویم به ساختمانی که بالکن دارد و هرچند بالکنش رو به کوچه تنگ و ساختمان های بلند است، اما به هر حال بالکن است و به کافه ها و کتاب فروشی کانون زبان جم و با 15 دقیقه پیاده روی به شهر کتاب بخارست و با 10 دقیقه ماشین سواری به هایلند نزدیک است. به تهران کلینیک هم که نزدیک است و این برای منی که بیمارستان باید جلوی خانه ام باشد (که الان هست) تا آرام باشم ایده آل است. بیمارستان خودمان طوری جلوی خانه است که می توانیم یک طناب بکشیم از تراسمان به جلوی در اورژانس و احسان تارزان وارانه مرا بغل کند و بلغزد از روی طناب تا مرا بگذارد روی تخت جلوی دکتر. کلاً من این منطقه وسط شهر را بی نهایت دوست دارم. شلوغی اش اصالت دارد. دیسیپلین دارد. خاطره های شیرینی هم از خانه سابق عمه ام در وزرا دارم. (و از ویول البته) و شهر کتاب نقلی ساعی. آخرِ آرزوهای مادی/ملکی من این است که آپارتمانی مشرف به پارک ساعی یا پارک یوسف آباد داشته باشم. پنت هاوس یا ویلایی در الهیه هم خوب است البته مسلماً مطمئناً قطعاً. اما فانتزی نیست اصلاً!