۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

International Day for the Elimination of Violence Against Women

امروز 25 نوامبر، روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان است.
 
در این زمینه خیلی ها می نویسند و از آنجا که من نویسنده خوبی نیستم و خیلی هم بلد نیستم به عمق ماجرا وارد شوم و به شیوه خودم توضیح بدهم و البته کاملاً مطمئنم که دیگران زیادی هستند که از پسش بر می آیند و خوب می نویسند طوری که تا اعماق وجودمان خوب خوب گاز گرفته شود، پس فقط به نقل یک خاطره بسنده می کنم. انتخاب همین خاطره هم کار راحتی برای من نبود. اول خواستم به نوازش ماتحتمان توسط آقای موتور سوار که 4 ماه پیش باعث شد دوباره بعد از 5 سال از صدای موتور وحشت کنم بنویسم. بعدش یاد دست سرد آقای راننده تاکسی افتادم که به طرز رقت باری سعی داشت از پشت صندلی اش ساق پای مرا بگیرد (که با فشار ملایم و ممتد کفش چنان لهش کردم که صورتش سیاه شد!). بعدش یاد لاس زدن های هزاران فروشنده مانتو افتادم که اصرار دارند "تن خور" مانتویت را ببینند که مطمئن شوند خوب "خورده" می شوی یا نه. دیدم این موارد دیگر نقل و نبات محسوب می شوند. بعدش یاد مامور میان سال حراست ساختمان رسانه فخیمه ملی افتادم که داشت با عکس کارت شناسایی من خود ارضایی می کرد و بلافاصله بعد از آن یاد خانم های نگهبان پارس کننده درب ورودی پلی تکنیک گور به گور شده مان افتادم. دیدم نه. اینها هیچ کدام آن چیزی که می خواهم بگویم نیستند. می خواهم بگویم خیلی وقت ها خیلی از مهربانی ها در واقع خشونت هستند. خیلی از نشانه های جنتلمن بودن و خیلی از متانت ها و لطافت های زنانه در واقع منجر به ماندن زن در پستو می شوند. چطور بگویم؟ خیلی از مراقبت کردن ها و اهمیت دادن ها خشونت هستند. خیلی باید مراقب باشیم. مراقب خودمان و مردانمان. که گاهی بخواهیم و بگذارند که ما مسئول باشیم و باور کنیم که چیزی از زنانگی مان کم نمی شود. لازم نیست کبود شد. لازم نیست زندانی شد. لازم نیست حتی مورد آزار کلامی قرار گرفت. اینها همه خیلی ملموسند. دیگر همه درباره احترام و تکریم شخصیت و عدم تحقیر و حفظ عزت نفس می دانیم. ترس من از خودمان و مردهایمان است که می خواهند "لیدیز فرست" باشد همه جا. که کار سخت انجام ندهیم مبادا که خشونت زده شویم. بازهم خوب نگفتم. گفتم؟
 
2 هفته پیش با احسان رفته بودیم جنوب. ماموریت. برای اولین بار. ماموریت من بود. باید اموزش عملی و تئوری می دادم و ضمناً اطلاعات پروژه ای را که دستم بود هم برمی داشتم. با لباس کار و کفش ایمنی و خلاصه هیبت کارگاهی. از کشتی رفتیم بالا و رفتیم توی مخازن و همه را خودم به راحتی انجام دادم. از manhole های کوچک و نردبان های بلند و اینها به راحتی رفتم داخل و آمدم بیرون. بدیهی است که کاملاً خاکی و گلی و گریسی شده بودم. این میان بحثی درباره برخی مشکلات سازه پیش آمد و لازم شد که مدیر بخش تعمیرات کارخانه بیاید. آمد و تعارفات و معرفی ها انجام شد و با لحن بسیار دوستانه و متشخص و نایس و خندان رو به من وهمکارهام گفت:" آقا من اول بگم که از دوستان موسسه خیلی خیلی شاکی هستم...چرا؟ .. برای چی گذاشتین خانم مهندس برن توی مخازن؟" و خیلی با محبت و لبخند به من نگاه کرد. من با لبخند ولی خیلی جدی نگاهش کردم و خونسرد و محکم گفتم: "حریفم نشدن"، و خودش رو جمع کرد.
برام جالب بود که موضوع برای آقای  مدیرِ تحصیل کرده ی باکلاس  به وضوح جذابیت داشت (قطعاً این جذابیت، ماهیت مثبتی نیست اینجا). اما چند کارگر روی عرشه که همه بی سواد بودند و مدرنیته جایی در زندگیشان نداشت؛ حقیقتاَ خنثی بودند نسبت به موضوع. یعنی من و احسان برایشان فرقی نداشتیم. نگاهشان خالی از جنسیت بود .
 
همه می دانیم که خشونت ربطی به سواد و تحصیلات و سطح زندگی و نصف سال در مونت کارلو بودن ندارد. خشونت به نهاد هر شخص برمی گردد که توسط والدینش و معلمانش و اطرافیانش و جامعه ای که در آن زندگی می کند ساخته و پرداخته می شود. خشونت گاهی شلاق است، گاهی ناسزا، گاهی تحقیر و تحکم و گاهی، متاسفانه بیشتر از گاهی، حمایت و احترام.
 
بیایید مراقب احترام گذاشتن هایمان باشیم.
 

هیچ نظری موجود نیست: