۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

رفته بودیم شهروند. در راهروی بین قفسه ها همیشه حواسمان هست که خودمان و سبدمان راه کسی را سد نکنیم. در یکی از راهروها خانم جوانی (شاید همسن خودم) با مادرش و سبدشان طوری ایستاده بودند که عملاً امکان رد شدن نبود. چند دقیقه پشتشان ایستادیم تا کنار بروند اما علیرغم اینکه متوجه شدند هیچ حرکتی از خودشان نشان ندادند. احسان ناراحت شد و از بین چرخ آنها و یک خریدار دیگر که جای صحیحی ایستاده بود رد شد و راه باز کرد و چرخ ما را کشید جلو. من هم مودبانه گفتم: "لطفا، اجازه میدین ما رد بشیم؟" و رد شدیم. نمی دانم دختر خانم از چی بدش آمد که رو به ما با لحن بدی و با صدای بلند گفت" آقا نمی تونی صبر کنی؟ عجله داری نیا خرید" احسان یک لحظه نگاهش کرد و آرام گفت" شما بلد نیستین چطوری بایستید و خرید کنید وگرنه من مشکلی ندارم" و حالا بیا و خانم را جمع کن. با همان لحن طلبکار و زننده و هارش و با صدای بلند پشت سر ما با فاصله حدود 2 مترادامه داد که: " ...خودت بلد نیستی نمی دونی چطور رفتار کنی...تو جامعه نگشتی بلد نیستی..... از لباست معلومه... (و بعد رو به من) خانم عصبیه نیارش بیرون..." (وسط جیغ جیغاش احسان بدون اینکه برگرده و نگاهش کنه رو به من گفت: برو بابا، چی میگی ؟ *) من فقط برگشتم یک لحظه نگاهش کردم. و دست احسان رو سفت گرفتم و راهمون رو ادامه دادیم. تا نیم ساعت بعدش پاهام می لرزید. متاسفانه خاصیت بدی دارم ان هم این است که واکنش اعصابم نسبت به هر احساسی، بغض است. خوشحال می شوم بغض می کنم، ناراحت، بغض می کنم. عصبانی، بغض می کنم**. این بار هم بغض شدیدی داشتم. حقیقت این است که عادت به چنین رفتارهایی ندارم. نمی فهممش. حتی حتی حتی اگر کار ما اشتباه بود و مثلا کوبیده بودیم به آنها و رد شده بودیم هم حق نداشت آنطور با صدای بلند و لحن بد با ما حرف بزند و چنین چیزهایی بگوید. اصلا نمی فهمیدم داشت چه چیزی را به چه چیزی ربط می داد. لباس آدم چه ربطی دارد به رفتار؟ مرتب بودن و پاکیزگی به رفتار و منش ربط دارد اما نوع لباس نه. (جالب اینجاست که اتفاقاً احسان پیراهن شیک و گران قیمتی هم پوشیده بود!). یا مگر داشت راجع به حیوان حرف میزد که گفت نیارش بیرون...؟ حالم بد بود. نمی توانستم بپذیرم که آدم ها اینطور بد صحبت کنند. نمی فهمیدم چرا آنقدر بلند صحبت می کرد. انگار که می خواست بگوید:" وای ببینید من چه آدم فهمیده ای هستم که به اشتباه دیگران اعتراض می کنم" اما انگار اصلا حواسش نبود که فهمیدگی اول به مدارا است. به ادب است. به ملایمت است. به صدای بلند و جلب نظر نیست. به لحن زمخت و طلبکار نیست. هم برای خودمان ناراحت بودم و هم برای او. هم شب ما خراب شده بود و هم شب او. شب او حتی بیشتر. چون کاملاً آماده بود که ما جوابی بدهیم که باز صدایش را بلندتر کنند و آسمان و ریسمان را به هم ببافد. و ما محل نگذاشتیم وهیچ نگفتیم و می دانم که صدایش در گلویش ماند. خودم هم نیم ساعتی حالم بد بود. مغزم به طرز وحشتناکی داشت کار می کرد و جوابهای زیادی در ذهنم مرور می شد. نه اینکه آن لحظه جواب نیامده باشد. به آدم بی منطق نباید جواب داد. به آدم بی ادب نباید جواب داد. اما بعدش ذهنم مگر آرام می گرفت؟ بگذریم. آرام شدم و بغضم فروکش کرد و لرزش پاهایم تمام شد و بقیه شب بسیار بهمان خوش گذشت. اما هنوز شوکه هستم. من زیادی ظریف و لطیفم. تمام عمرم از گل نازک نگفته ام و نشنیده ام. و این نقطه ضعف بزرگی است. هرگز دعوا نکرده ام. هرگز فحش نداده ام. تا پیش از 26 سالگی توی دلم به بعضی ها می گفتم خر. یا بی شعور. فقط توی دلم. بعدش خودم تصمیم گرفتم کمی یاد بگیرم زمخت صحبت کنم. جاهایی لازم است. این بود که یاد گرفتم با صدای بلند بگویم... نه راستش با صدای بلند نمی توانم بگویم بی شعور. می گویم کم شعور. کم فهم. نمی گویم حرف بد نزده ام و توهین نکرده ام. قطعاً کسانی را ناراحت کرده ام. اما نه اینطوری. نه با حرف بد نه به عمد. نه با آگاهی.
 
*  احسان متاسفانه عادت دارد حداقل یک چیزی بگوید. عقیده دارد باید مثل خودشان و با لحن خودشان جوابشان را داد. من اصلا این را نمی پسندم. شدیداً عقیده دارم که اول باید ارزش و شان خودم را بسنجم و ببینم در این موقعیت آیا این شخص در این حد هست که باهاش وارد مکالمه (بحث آرام، خشن، دعوا، گیس و گیس کشی) بشوم؟ ناگفته نماند که کلا از جدال وحشت دارم. 

** بدتر از اینها، وقتی شدیداً خجالت زده و شرمسار می شوم، شدیداً خنده ام می گیرد! طوری که نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. خدا را شکر تعدادش در طول زندگی ام به انگشتان یک دست نمی رسد! :دی


۲ نظر:

نیلی گفت...

بعضی آدم ها هارند. می دونند که آدم های دیگه از رفتارشون دچار شک و فشار عضبی می شن انقدر که در لحظه نمی تونن برخورد کنن باهاشون. و از این وضعیت سواستفاده می کنند. من هم بغضم م یگیره در لحظه ای که فکر می کنم در حقم بی انصافی شده

Maryam گفت...

دقیقاً همینطوره نیلی جان. درواقع از شکنجه گر بودن لذت می برن. ولی خب سکوت طرف مقابل معمولن شکنجه رو برمیگردونه به خودشون.