۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

سوگ نامهء یک عروسی

امروز عجیب رفته ام توی حس بدبینی و خودبدبخت پنداری. دیشب مهمانی خیلی خوبی بودم. صبح با عشق و اخلاق بسیار خوشی بیدار شدم. دوش آب گرم مفصلی گرفتم و آرایشم را خیلی دوست دارم و دوره پی ام اس هم نیست و وقت دکتر پوست هم دارم و خیلی شادمان بودم. بعد همینطور خوشدلانه که داشتم مانتو اتو می کردم که بپوشم و اماده بشوم برای خروج از منزل، نمی دانم چطور به فکر سالگرد ازدواجمان افتادم و به اینکه : "خب، چکار کنیم؟؟" یا  " چگونه خاص و یونیک برگزارش کنیم؟" یا "چگونه دو نفری جشن بگیریم و لاو بترکانیم؟"  و بعد از آنجا که خانواده و فامیل ما همه خیلی رسوا هستند و از شب قبلش تلفن و تبریک بارانمان می کنند و فرصت سورپرایز را هم از آدم می گیرند؛ و از طرفی عمه جان مهربانم از همین الان ما را به صرف شام در رستوران سنتی پر ساز و آواز مورد علاقه ام دعوت کرده (که می خواستم با احسان برویم)؛ و از همه بدتر به احتمال 99 درصد احسان باز هم وسط ماموریت خواهد بود؛ کلا قرار است مثل فحش برگزار شود!!! درباره این قضیه تلفن و تبریک من واقعا حساسم چون خودم رعایت می کنم. مثلا در مورد دوستانم، اگر قبلن اولین کسی بودم که تولدشان را تبریک می گفتم، هر کدامشان که ازدواج کرده شب بعد از روز تولدش بهش تبریک می گویم. به نظرم حالا دیگر این لحظه ها و مناسبت ها عمومی نیستند که حق داشته باشیم جفت پا بپریم توش. حالا هر تولد و سالگردی فرصتی برای خلق یک خاطره دو نفری است و نباید فرصت را آن "زوج" گرفت.  همسر دوست من حق دارد فرصت کافی داشته باشد برای سورپرایز کردن. یا گذراندن چند ساعت عاشقانه بدون مزاحمت تبریک های تلفنی و دلنگ دلنگِ اس ام اس.
خلاصه، به همه این ها اضافه کنید قضیه عکس را. پارسال موقع عروسی من نرفتم آتلیه برای اینکه نه کار آرایشگرها و نه کار عکاس های آن شهر کوفتی را قبول نداشتم و ندارم. برای اینکه یکی مثل عروسک رنگت می کند و آن یکی مثل یک مترسک ازت عکس می گیرد. به همین دلیل به ارایشگر آنجا نگفتم که عروسم تا هر کاری را که من می گویم انجام دهد و بد هم نشده بودم. خلاصه گفتم وقتی برگشتم تهران می روم پیش آرایشگر خودم و پیش آن عکاس حرفه ای و تحسین برانگیزی که می شناسم. ولی این قضیه به دلیل مشغله فراوان 1 سال طول کشیده. حالا احساس می کنم که " خب که چی؟؟؟" یا " عکس بدون خاطره به چه دردم می خورد؟؟؟" یا " بروم بی خود و بی جهت شصت تا فیگور بگیرم و با لباس های مختلف عکس بگیرم که چی؟ همه اش مصنوعی، همه اش دروغی...". نمی دانم شاید من خیلی عجیبم یا خیلی حساس. ولی واقعا به نظرم کار احمقانه ای می آید. خصوصا که از عروسیم هم خاطره خوشی ندارم. همه چیز خوب بود. بی هیچ مشکلی برگزار شد. همه چیز مهیا، همه چیز شیک، بی کم و کسر و بی عیب و نقص... اما چیزی نبود که من می خواستم. ناب نبود، روز من نبود، روز دیگران بود، همه شاد، همه خوشحال، همه راضی، اما... برای من فرمایشی بود، اجباری بود، تنها چیزهایی را که در روز عروسیم دوست داشتم دسته گلم بود و کفشم. طرح دسته گلم را خودم داده بودم، کفشم هم بی نهایت ملوس و عزیز بود. همه تهران را گشته بودم و آخرش این عزیز را در Leather House پیدایش کرده بودم. لباسم را تا قبل از آن روز خیلی دوست داشتم. لباسی که  پارچه اش را با وسواس انتخاب کرده بودم. لباسی که خودم دوخته بودم و بی نهایت ملوس و قشنگ بود. اما به لطف دوندگی ها و شکنجه های دو هفته آخر آنقدر لاغر شده بودم که به تنم زار می زد. لباسی که دو هفته قبلش دوخته بودمش و فوق العاده خوش فرم و کیپ بود؛ روز عروسی به طرز احمقانه ای گشاد شده بود و با کلی دنگ و فنگ روی تنم نگهش داشته بودم... سفره عقدم را که خودم رنگ و نقاشی روی ظرف هایش را انتخاب کرده بودم و خریده بودم، طرحش را که کشیده بودم و توی خانه تمرین کرده بودم، و کوچک بود و شکیل وظریف، آنجا خانم های فامیل لطف کردند و فرمودند که کوچک است و به چشم نمی آید و تورش را که قرار بود پر چین و شکن پهن شود، کشیدند و بزرگ پهنش کردند. و من به جز لبخند متین یک تازه عروس واکنشی نباید نشان می دادم...البته باز هم قشنگ بود، اما خلاقیت و تصوراتم را همانجا جلوی چشم خودم به گند کشیده بودند، دیگر زیباییش اهمیتی نداشت...
عروسی خیلی خوبی برگزار شد، همه کسانی که مطمئن بودم نظر واقعیشان را می گویند، با تحسین و تشکر بسیار گفتند که من خیلی زیبا و ساده و شیک بوده ام و مه چیز کامل بوده و شدیدا بهشان خوش گذشته و جالب بود که همه می گفتند با تمام ان هیاهو و پایکوبی، آرامش عجیبی را حس کرده اند. همه می گفتند خیلی خوب بود که مهمان کم بود (140 نفر) و عروس (من) در دسترس بودم و در کنار همه بودم... این خیلی خوب است. خیلی خوب است که همه لذت برده باشند، خیلی خوب است که دوستانم بگویند عروسی من از عروسی فلانی و فلانی که خیلی خیلی خیلی مجلل تر بودند، بیشتر خوش گذشته و خوب هیجان و انرژی شان را خالی کرده اند و لذت برده اند. که من عروس خیلی باحالی بوده ام و خوب رقصیده ام و خوب به همه رسیده ام و حواسم به تک تک مهمان ها بوده است و حسابی همه را شاد کرده ام و سر حال آورده ام با اخلاق و شادی بی حد و حصر...
اما...
اما این میان فقط منم که می دانم آن شادی دروغی بود، آن لبخند فقط ماسکی بود که روی صورتم کشیده بودم، آن همه رقص فقط برای این بود که زمان برایم زودتر بگذرد...
این میان فقط من می دانم که آن شب تا 4 صبح داشتم در رختخواب گریه می کردم از شدت خستگی و اندوه...

پی نوشت:
1- عکس های توی مجلس و عکس هایی که پسر داییم ازمان گرفته بود را که می بینم حالم بد می شود. قشنگ بودم اما خودم غصه و خستگی را توی چشمان خودم می بینم...احسان هم درونش کلافه بود... چرا دیگران اینقدر کور بودند؟؟
2- خودم متحیرم از اینکه بالاخره توانستم این ها را بنویسم، بعد از یک سال شاید کمی آرام بگیرم...

۲ نظر:

نیلی گفت...

خودت لباست رو دوختی دختر؟ عجب عروسی:)می فهمم چی می گی، برای خود من خیلی عجیب بود که با وجود اتفاقات مشابه اون روز انکار هیچ کس نمی تونست منو ناراحت کنه (البته غیر مادربزرگ داماد که از دیدن رقص من احتمالا شکه شده بود!) چون من کلا خیلی زود از این برخوردها ناراحت می شم

Maryam گفت...

1. بذار دقیق بگم که ریا نشه: لباسم یک پیراهن دکلته ساتن با دامن چند لایه حریر بود که یک بلوز با یقه مستطیلی باز و آستین تا زیر آرنج روش پوشیده میشد و کمر بند حریر با پاپیون روش بسته میشد. پیراهن رو خودم دوختم اما بلوز رو دادم به خیاط. چون پارچه اش شبیه دانتل و با مروارید دوزی های ظریف بود و ترسیدم خراب بشه. ولی خب به هر حال پز دادم کلی :دی ی ی
2. نکته اینه که من از هیچ چیزی ناراحت نشدم نیلی. همه چیز خیلی خوب بود. ولی مثل این بود که یک آشپز درجه یک، غذایی رو که تو دوست نداری به بهترین شیوه ممکن برات سرو کنه! عالی بودن اون غذا باعث نمیشه که ازش لذت ببری چون اصلاٌ ماهیت اون غذا رو دوست نداریی. درسته؟