۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

1. حوصله نمی کنم بنشینم و پست های قبلی را پابلیش کنم!! انگار که تیک زدن سخت ترین کار دنیا باشد!
2. همسر مهربان باز هم ماموریت است.
3. مدتی است شدیداً خودم را گذاشته ام زیر ذره بین. از جهات مختلف روحی و جسمی، ظاهری و باطنی. . دقیقاً مثل یک سوم شخصِ ناظرِ خارج از گود نشسته ام به قضاوت و به خودم گیر داده ام اسااااااسی. از نظر ظاهری معترضم که چرا مثل سال های گذشته زندگی ام به راحتی لاغر نمی شوم. خوب علتش این است که یک موجود سست عنصر ضعیفم! شبی 1 ساعت پیاده روی و ناهار سبک و کم کالری واقعاً کاری ندارد! معترضم به اینکه چرا چندین ماه است که به ناخن هایم نمی رسم؟ آن هم من که هرگز بدون مانیکور و لاک مناسب و سالم و خوشرنگ دیده نمی شدم! چرا تنبلی می کنم و کرم مرطوب کننده نمی زنم؟ چرا کرم دور چشم نمی زنم؟ و خلاصه  چراهایی از این قبیل. علت اینکه کم کم اینها را حذف کردم، خستگی ناشی از کار بود. در دوره  2-3 ماهه ای فشار کار چنان زیاد شد که جسد وارانه می رسیدم خانه و خب به همین دلیل یک سری از فعالیت های هلث کر به طور غیر محسوس حذف شدند. حالا یکهو نگاه می کنم میبینم که وقت برای همه شان دارم اما انگار متوجه کمبودشان نمی شوم! و این اصلا خوب نیست. خلاصه دوباره دارم ریکاوری می کنم. در همین راستا رفتم دوباره استخر ثبت نام کردم، وقت دکتر پوست گرفتم و رژیم کم کالری لذیذم را هم دوباره شروع کردم. صبح یک سیب و پرتقال خوردم با چای و 2 عدد بیسکوییت. ناهار امروزم هم سالادی است که مخلوطی از کاهو، گوجه فرنگی، بلوچیز، یک سوم از کنسرو ماهی تن، کمی کنجد و آب نارنج است. برای فردا هم ترکیبی شبیه همین را درست می کنم با فیله مرغ و ذرت. یادم باشد بروکلی هم بخرم. برای امشب هم پاستا می پزم برای خودم.یامی یامی.. مخصوصاً 2 تا مانتو هم خریدم که برای پوشیدن یکیشان حداقل 2 کیلو و برای پوشیدن یکی دیگه حداقل 4 کیلو باید کم کنم. 3 کیلو هم که کم کنم به عنوان جایزه برای خودم شلوار جین می خرم و از تحریم 6 ماهه ام بیرون می آیم.  کلاً لباس جدید انگیزه هایپری برای وزن کم کردن به من می دهد. :ی ی ی
خلاصه، در راستای این گیر دادن ها، به خودم خرده گرفتم که چرا اینطور شدم؟ این "اینطور" که می گویم، اینطوری است که غمگین هستم. غمگین نه به این معنا که بنشینم یک گوشه و زانوی غم بغل بگیرم. به این معنا که هیچ کاری نمی کنم. اطرافم را جمع و جور نمی کنم. آشپزی نمی کنم. لنزهایم را درنمی آورم. کوسن هایی را که 3 ماه است تصمیم گرفته ام بدوزم، نمی دوزم. مهمانی نمی روم. تلفن نمی زنم، موسیقی گوش نمی دهم، کتاب نمی خوانم و ... در این مورد ماموریت رفتن های احسان خیلی موثر بوده. دفعه های اول که می رفت حتما با دوستم قرار می گذاشتم و می رفتیم بیرون برای گردش و خرید. یا بعضی کارهای عقب افتاده را انجام می دادم، یا غرق در کتاب می شدم. اما این چند بار اخیر کاملاً خرس وارانه در خانه می نشستم و زل می زدم به دیوار و حتی ساعت 7 شب می خوابیدم تا روز بعد. این شد که از خودم بدم آمد!!! در همین راستا این بار که عزیز جانم رفته ماموریت و اتفاقاً جمعه و یکشنبه هم تعطیل بودم، افتادم به جان خانه. انقدر شستم و موسیقی با صدای گوش خراش گوش کردم و ساعت ها با دوستان خارج از ایران صحبت کردم که خووووووووب زیر و رو  شدم. دقیقاً هر چیزی که خودم دوست دارم و احسان دوست ندارد را گوش کردم. سلین دیون، سالار عقیلی، مرضیه، دریا دادور، جاش گروبان، ... دقیقاً 1 ساعت و نیم با لاله در سیدنی حرف زدم و 1 ساعت با طیبه در سنت جان. (به دوستان داخل ایران زنگ نزدم. همه درباره سیاست و مجلس و گرانی و الودگی هوا و بچه دار شدن من!صحبت می کنند!! دی میک می فیل سیک!) تازه مهمانی هم رفتم. مهمانی شلوغ و پر جمعیت و شاد منزل عمه جان و بعد از یک سال، شب هم پیششان ماندم تا عصر روز بعد و خیلی چسبید. البته پیرو تخته نرد زدن با شوهر عمه ام یک شام در یک رستوران خیلی گران هم بدهکار شدم :ی ی ی
مانده یک مورد دیگر که باید روی خودم بیشتر کار کنم. متوجه شدم که وقتی احسان نیست خیلی کم حرف و منزوی می شوم. حقیقت این است که وقتی او نیست انگار هیچ کس نیست. احسان که نباشد وسط عروسی هم که باشم انگار هیچ صدا و شادی و هیاهویی وجود ندارد. هیچ کس و هیچ چیز دیگری مطلقاً نمی تواند ذهنم را به کار بگیرد. احسان که نیست حتی حرفی برای گفتن با دیگران ندارم. در جمع دست و پا چلفتی می شوم!! من قبلاً این طور نبودم! کلا  در اکثر جمع ها محور بودم. اما الان بدون او حتی نمی توانم راه بروم! این اصلا خوب نیست. خیلی خیلی خیلی بد است. فکر کنم دارم تاوان این حرفم را پس می دهم که در دوره ای می گفتم "وابستگی احسان به من خیلی بیشتر از وابستگی من به اوست. طوری که گاهی اذیت می شوم" خب این جملات خیلی خیلی از موضع بالا و از سر خودبزرگ بینی است و من همینجا اعلام "حماقت" می کنم. همسر عزیزم آنقدر وجودش برای من موثر و آرامش بخش و مقوی و هیجان انگیز است که نبودنش مثل نداشتن اکسیژن، مثل نداشتن قلب است. اما خب من 28 سال بدون احسان زندگی کردم. پس حتماً بلد بوده ام که "زندگی" کنم. حتماً راه های کوچک دیگری برای شادی و انرژی گرفتن وجود داشته (کوچک در مقایسه با  لذت و تاثیرِ داشتنِ احسان). بنابراین یک سلسله فعالیت هایی را دوباره شروع می کنم. به طور خاص قصد دارم شدیداً مهمانی بروم و مهمانی بدهم.
......
همکارم درباره موضوعی باهام صحبت کرد و یادم رفت که می خواستم چه بگویم. بحثم نیمه کاره ماند. نتیجه را حتما اینجا می نویسم که یادم بماند.

هیچ نظری موجود نیست: