۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

زندگی، آغازی دوباره

باور نمی کنم هنوز، که همه چیز تمام شد، آن کابوس، آن شکنجه، برای او و من، تمام شد...
توصیف این روزها و شب ها ممکن نیست برایم، توصیف خوشبختی و شادی عمیقی که درش غوطه ورم ممکن نیست، توصیف لذت دیدن احساس دوباره بلند شدن در چشمان او، دوباره زندگی را شروع کردن، دوباره بهتر از پیش ادامه دادن...
دلم می خواهد تمام حرف های دیشب را اینجا بنویسم اما توانش نیست.
مصمم است، درست همانطور که گفت دستش را بر زانو نهاده و بلند شده، قوی، پرامید، با هدف، او هم مثل من شمشیر را برای خودش از رو بسته، در یک جبهه با هم می جنگیم، برای هم می جنگیم...
می داند که دوستش دارم، می دانم که به گونه ای دیگر دوستم دارد، می دانم عاشقم نیست، اما برایش عزیزترین و مهم ترینم، و می داند که عاشقش هستم اما دوستش می مانم، برای همیشه...
لذت قدم زدن در کنارش بار دیگر تکرار شد، لذت فهمیدنش و فهمیدنم، لذت نبودن سیاست، ملاحظه، ترس از قضاوت...
آرامش مطلق، لذت خودمان بودن، و بی پروا بروز دادنش...

هیچ نظری موجود نیست: