۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

یعنی دارم درس می خونم عیییییییییییین.... آدم حسابی!!
سه تا درس رو تقسیم کردم. یکشنبه ها و سه شنبه ها از صبح ساعت 8:30 با ایمان تئوری امواج و سکو میخونیم تا 12:30. بعدش از 1:30 تا 5:30 با عباس و آرش mesh generation می خونیم(تاااااازه نوزدهم همین ماه میدترم داریم و من امروز فهمیدم!!!!) چهارشنبه ها هم از صبح تا عصر ساعت 5 با ایمان و محمد قراره پیش برنده ها رو بخونیم. ساعت 5 تا 7 هم که کلاس فلوئنت داریم. تازه شنبه ها و دوشنبه ها هم بعد از کلاس ها باز با یکی دوتا از همین ها درس می خونم. شب ها هم که دارم تز و مقاله می خونم واسه نوشتن پروپوزال و آماده کردن سمینار.
خودم دارم شاخ در میارم از این همه جدیت و پشتکار! البته مطمئناً دسته گلی که ترم اول به آب دادم بی تاثیر نیست. دلیل دوم هم داروهایی هست که دکتر عزیز بهم داد و حقیقتاً در تمرکز و آرامش و کاهش استرس من خیلی خیلی موثر بود. تازه کلی تلقین منفی کردم به خودم که نه، اینا فایده نداره... ولی داشت، خیلی زیاد هم داشت. دیگه اینکه تحت اثر اون دو عامل قبل، یهو به خودم آمدم و گفتم معلوم هست در چه حالی دختر؟؟ یک آقایی چند وقت پیش برای من کامنت گذاشته بود که معلوم هست دارم چه غلطی می کنم؟؟؟ راست می گفتی آقاهه، ولی خب حالم خوب نبود و آخرشم گند زدم دیگه، ولی الان همچین دارم می خونم که بیا و ببین!
اولش خیلی ناراحت بودم که این ترم ماندانا نیست و خودم تنهام، ولی خوشبختانه پسرهای همکلاسیم بچه های فوق العاده نازنینی هستن و پایه و ساپورتیو. به محض اینکه پیشنهاد کردم با هم درس بخونیم استقبال کردن شدید. و حالا هم همه چیز داره خوب پیش می ره.
.
فردا شب داره میره و آخر هفته برمی گرده. و می دونم که قراره با پری هم صحبت کنه و می دونم که اتفاقاتی خواهد افتاد...
راستی امتحان دکتراش رو هم بد نداده، بعد از امتحان بلافاصله بهم زنگ زد و اول به خاطر برخورد تند روز قبلش عذرخواهی کرد و گفتم که ناراحتیم از برخوردت نبود، از اینکه اونقدر به هم ریخته و بدحال بودی ناراحت شدم و اصلاً نیازی به عذرخواهی نیست و... صدای لبخندش میومد از توی گوشی... بعدشم گفت که امتحان خیلی بد نبوده... از شدت خوشحالی چنان جیغی کشیدم که نگو، گفت اصلاً تضمینی نیست که قبول بشه و منم بهش گفتم که این اصلاً مهم نیست و همه نگرانیم از این بوده که اصلاً نره سر جلسه و حالش انقدر بد باشه که... گفت نه، به خودم مسلطم، به هر حال می رفتم...
عزیزم، عزیزترینم، از صمیم قلب، از عمق وجودم آرزو می کنم که بهترین اتفاق برات رقم بخوره، می خوام دوباره شادی به وجودت برگرده، می خوام زندگیت سرشار از عشق کسی باشه که لیاقت عشق تو رو داشته باشه، می خوام این سرگشتگی از نگاهت بره...
امیدوارم حکمت الهی، مطابق میل و خواسته دل تو باشه...
اما اگر نبود...
به هر حال بهترین خواهد بود، می دونم خودتم اینو قبول داری...
.

هیچ نظری موجود نیست: