باورم نمي شود كه بلاگر بالا آمد! از ديشب تا الان آنقدر كلنجار رفته ام تا يه اين صفحه ويرايش رسيدم كه حالا نمي دانم چه بنويسم!
نمي دانم روزي چند ساعت را دارم با اينترنت سپري مي كنم. نمي دانم كي اين احساس خفگي برطرف خواهد شد. نمي دانم تا كي قرار است از خيلي ها بي خبر بمانم. نمي دانم آخرش چطور تمام مي شود... كارم شده خواندن وبلاگ، و آفلاين هاي دوستاني كه روزي 10 بار خبر جديد مي نويسند. اجازه بيرون رفتن از خانه را ندارم. بله، من ِ 26 ساله اجازه بيرون رفتن از خانه را ندارم. تحمل تلويزيون را ندارم. تحمل راديو را هم ندارم، حالا چه مال ايران باشد، چه نباشد. ديدن و شنيدن اينكه چه شده و كجا هستند و چند نفر زخمي و كشته شده اند با آن لحن آرام و فيگورهاي خاص گويندگان اخبار از تحمل من خارج است. تهوع دارم. از اينكه ميليون ها به پا خاسته اند و اين ها ككشان هم نمي گزد. مگر ما ملت ازتان چه مي خواهيم؟ به جز يك جواب؟ به جز حقيقت؟ اينجا نشسته ام و هيچ كاري از دستم برنمي آيد به جز خبررساني و دعا. دعا مي كنم كه كسي وسط جمع داد نزند، كه كسي هيجان زده نشود. كه بهانه اي به دستشان ندهيم. كه كسي را نگيرند، كسي زخمي نشود. كسي نميرد... مي بايست تهران بودم. شنيدن اخبار هميشه سخت تر از بودن در دل اخبار است. اينجا راه مي روم، با تلفن صحبت مي كنم، مي نشينم، مي خوانم، دوباره راه مي روم، بحث مي كنم، دعوا مي كنم، دوباره مي نشينم و مي خوانم، دوباره... كاش آنجا ميان آن سكوت عظيم بودم...
دوستانم، خواهرانم، برادرانم، خداوند ياورتان...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر