دست كره شمالي درد نكند. خوب جلوي عربستان درآمد. ديشب فقط نيم ساعتي از اين فوتبال توانست فكرم را از ماجراهاي مملكت منحرف كند و كمي هيجان آرامش بخش باعث استراحت روحم شد. نمي توانم بگويم چقدر خوشحالم از اينكه تيم ملي صعود نكرد. فكر مي كنم اين بار همه ايران دست به دعا برداشته بودند براي صعود نكردن! براي اينكه كوچكترين بهانه اي براي بوق و كرنا به دست گرفتن اين حضرات نباشد. از كار بچه هاي تيم هم خيلي لذت بردم. من هميشه مهدوي كيا را دوست داشتم. الان رسماً عاشقشم. بقيه هم كه واقعاً عزيزند. از همه شان ممنونم. فقط اميدوارم وقتي برمي گردند از فرودگاه يك سره نبرندشان اوين!
تلويزيون كه روشن ميشود حالت تهوع مي گيرم. الان چقدر پشيمانم كه هميشه با خريدن ماهواره مخالفت كردم. در خانه ما برعكس خانه هاي ديگر، ما بچه ها با ماهواره مخالفيم! دليلش اين است كه به عقيده من در شبانه روز تماشاي تلويزيون بيشتر از 2-3 ساعت، احمقانه و غيرمنطقي است. از طرفي پدر من مي خواهد همه اش بنشيند پاي اخبار و برنامه هاي سياسي. من اعصابش را ندارم! ولي الان واقعاً لازم است. هم به خاطر اخبار، و هم به خاطر اينكه به صدايي به جز صداي مجريان ايراني نياز دارم. تحمل شنيدن صداهاي رياكار را ندارم. تهوع مي گيرم.
وحيد كاملاً اعصابش خورد است و نميشود باهاش حرف زد. احساس مي كنم جرقه مي زند. ديشب جايي فيلم كشتار را ديده بود. مي گفت طرف بالاي ساختمان قشنگ مسلسل گرفته بود روي مردم. يكي ديگر هم با تفنگ ساچمه اي شكاري. اين هاا را كه مي گفت بغض داشت...
چقدر در اين شرايط صحبت كردن با ديگران آرامش بخش است. آدم يا بايد خودش وسط ماجرا باشد، يا بايد يكي باشد كه بنشيند باهاش حرف بزند. ديشب چندين ساعت با نسرين چت مي كردم. هي اخبار رو ردوبدل مي كرديم و درباره شان نظر مي داديم و غصه مي خورديم و بدوبيراه مي گفتيم. تازه خوب است كه 5-6 سال از من بزرگتر است و اصلاً صميمي نيستيم. يعني نبوديم. حالا شديم. شوهرش هم كه دوست وحيد است حتي فهميده من خيلي دارد بهم فشار مي آيد، طفلك اخبار رو براي من هم مي نويسد. اين نسرين خواهر همان محمد است. همان آقاي مهندس مغرور خود بزرگ بين كه مي خواهد برود خارج و مدتي هم ايتاليا بود و كلاً براي ايران خيلي پيف پيف مي كند. حالا فكر مي كنيد چه كار مي كند؟ هر روز ميان جمعيت است. هر روز ميرود راه پيمايي. 3 روز پيش كه باهاش چت كردم اصلاً باورم نشد اين همان محمد است! گفت دارد با پدرش ميرود... واقعاً چيزي در وجودش بود و من نفهميده بودم... ما حقيقتاً وسط خود تاريخ ايستاده ايم. ميان همان بخشي كه در آينده يا با افتخار در كتاب هاي تاريخ فرزندانمان ثبت مي شود، يا كلاً از صحنه وجود محوش مي كنند. اميدوارم سال هاي آينده نبينيم كه خردادمان چند روزي كم دارد... و در اين چند روز خيلي چيزها تغيير مي كند، تفكرها، احساسات، ادبيات... خودم را كه مي بينم كه همين 2 ماه پيش اينجا نوشتم كه در سياست پپه هستم و اصلاً اهميت نمي دهم و ... البته الان هم آنقدرها نمي فهمم! ولي چيزهايي مي دانم، حداقل فهميدم برايم بي اهميت نيست، چون ايرانم بسته به آن است...حداقل مي بالم به خودم كه مي گردم و مي خوانم و مي بينم كه چه چيز راست است و چه چيز دروغ...
خوشحالم كه دارم آدم هاي اطرافم را بهتر مي شناسم، پسر دايي هايي كه هر روز ميان جمعيت اند، از هر گوشه تهران خودشان را به ميعادگاه مي رسانند، كه مي بينم اميد بلوز سبز به ماني كوچولو مي پوشاند و با راحله راه مي افتند. دوستاني كه گمان مي بردم به جز مهماني و سفر و س+ك+س و ماشين و برند عينك دغدغه ديگري ندارند و حالا مي بينم كه همه شان با خانواده از تجريش و فرشته راه مي افتند تا آخرش را با جمعيت مي روند، لذت مي برم و افسوس مي خورم كه ميانشان نيستم. ديگراني را هم شناختم، دوستاني كه تحصيل كرده اما كورند، كه "اعتقاد" به اين بت بي چشم و رو عقلشان را زايل كرده، كه به راحتي مي گويد: نه، محمود چنين آدمي نيست... و من مي دانم كه حتي با جر دادن خودم! نمي توانم قانعش كنم كه پسر جان، برو بخوان! برو ببين! كو گوش شنوا؟ كو چشم بينا؟ كو عقل اكتيو! اين ها همه پروسسورهايشان را به وديعه گذاشته اند!
راستي اينجا همه چيز سركوب شده، همان 2-3 روز حدود 200-300 نفر را گرفته اند. البته ظاهراً دارند كم كم آزادشان مي كنند. اما ديگر ازشان صدايي برنخواهد خواست...
از صميم قلب دعا مي كنم. براي همه شمايي كه داريد در ميدان مي جنگيد. دوريم اما دلمان، روحمان، انرژيمان همراهتان است. خداوند حافظتان...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر