۱۳۹۳ مهر ۱۹, شنبه

مادربزرگم

اول باید توضیح بدهم که اگر بخواهم با حس واقعی ام بنویسم، اشک امانم نمی دهد. سر کارم و امکان تخلیه احساسی  نیست و ضمناً می توانید تصور کنید رد اشک روی ضد آفتاب چقدر گند است!
 
راستش باید درباره اش بنویسم. درباره مادربزرگم. 23 روز از رفتنش می گذرد. اولین مواجهه من با فوت عزیزان است. دفعه قبل هنگام فوت مامان بزرگم* 12 ساله بودم. به مناسبت امتحانات خرداد، دور بودم از ماجرا و کلاً هم زیادی سیندرلایی بزرگ شده بودم و در دنیای پرنسس ها سیر می کردم و آنجا هم بدیهی است که کسی نمی مرد! بنابراین حس خاصی نسبت به ماجرا نداشتم. ربع ساعتی توی تختم گریه کردم و بعدش فقط یادم است که مامانم غصه دار بود و یادم نیست کی خوب شد. که البته هنوز هم گاهی آه دردناکی می کشد.
داشتم می گفتم اولین مواجهه من با فوت نزدیکان و عزیزان است. 3 هفته قبلش رفته بودم شیراز و در بیمارستان دیده بودمش و روز اول فقط تلاش می کردم که متوجه نشود هر نیم ساعت یک بار بغضم می شکند و زار می زنم. از حالت چشم هایش فهمیده بودم که مرا شناخته و خوشحال شده که آمده ام. مادربزرگم که همیشه یک شاهزاده خانم تمام عیار بود از هر لحاظ، حالا بی جان و زخمی و نابسامان روی تخت بیمارستان بود. سنجاق های مشکی کوچک را عمه زری به موهایش زده بود و به لب هایش کرم می زد و از زیبایی اش می گفت و... می دانستیم که بهتر است خودش را در آینه نبیند. دیدنش در آن وضع برایم غیر قابل هضم بود. و البته که همان لحظه فهمیدم که دیگر ماندنی نیست. و الان می دانم که گریه ام برای همین بود. چون داشتم شرایط را می دیدم و مجبور بودم باور کنم که به زودی دیگر نخواهیم داشتش. اجبار چیز مزخرفی است و این اولین لمس واقعی من از اجبار هم بود. بین همه افراد خانواده کوچک ما، شایان آن کسی بود که به طرز خطرناکی جانش به جان مادربزرگ بند بود. پسر عموی 18ساله ام که خرداد آینده کنکور دارد.همه نگرانش بودیم. خوشحالم که یکی از مردها در این فامیل دوست داشنتی و ابله اینقدر شجاع است که گریه کند. عاشقش هستم بس که خوب به زمین و زمان ف... می فرستد و خوب گریه می کند. شایان تمام آن مدتی که مادربزرگ بیمارستان بود به دیدنش نیامده بود. رسماً اعلام کرده بود نمی توانم ببینمش پس مجبورم نکنید. تا روزی که من رفتم شیراز و عجبا که او هم آمد. چند ساعتی توی اتاق بودیم و بعدش گفتم می خواهم قدم بزنم، باهام میایی؟ و رفتیم به دورترین نقطه محوطه بیرون بیمارستان و نیمکتی پیدا کردیم و نشستیم و حرف زدم و حرف زد و گریه کردم و فحش دادم و کشاندمش به آنجا که خودش بگوید ترجیح می دهد مادربزرگ زودتر تمام شود چون به هر حال هرگز مثل اولش یا حتی مثل قبل از بیمارستان آمدنش نمی شود و همیشه از اینکه سالم و سرپا و خانم زندگی اش نباشد وحشت داشت پس بهتر است این همه اذیت نشود و تا همین جا هم خیلی مقاومت کرده و بعد از این همه آی سی یو و جابه جایی بین بیمارستان های احمق شیراز فقط یک مرده متحرک است که دارد زجر می کشد و از توانش متاسفانه فقط این برایش مانده که می فهمد که چه بلایی دارد سرش می آید و... همین. این ها را که گفت خیالم راحت شد. لازم بود خودش صدای خودش را بشنود که می گوید آرامش مادربزرگ به اندوه و تلاش ما ارجحیت دارد. لازم بود بگوید و با خودش به صلح برسد و بداند که هیچ اشکالی ندارد. هیچ چیز اشکالی ندارد. فقط زندگی است که جریان دارد و باید قدر لحظه هایش را بدانیم. قدر همین را که ما عموزاده ها چه دوستیم با هم و چه حرف می زنیم و با هم به دنیا لعنت میفرستیم.
با شهاب لازم نبود حرف بزنم. همدیگر را می شناسیم و می دانستم هرچند بغضش را می خورد و آقای جذاب خونسرد است، اما حرفش را با صدای بلند می زند و جای نگرانی ندارد. فقط بعد از رفتن مادربزرگ و شب قبل از برگشتن از شیراز، درباره عمه معصوم با هم صحبت کردیم.
چه شد که اینها را گفتم؟ هیچ، دو روز شیراز بودم و برگشتم تهران و احسان از چین آمد و در این فکر بودیم که برویم دوباره دیدن مادربزرگ که عمه جان زنگ زد و گفت که داریم آماده مراسم می شویم و هر لحظه رفتنی است...
آها... می خواستم بگویم این بار هم تقدیر نگذاشت من خاکسپاری را ببینم. اولین بار در زندگی ام بود که روانه مراسم خاکسپاری می شدم. آن هم خاکسپاری مادربزرگم. که نرسیدم! ماشینمان در جاده خراب شد و یک شب در کاشان ماندیم! به همه گفتیم ما پس فردا می رسیم که نگران نشوند و تقریباً 20 ساعت طول کشید تا دوباره حرکت کردیم. این هم تجربه جالبی بود. نتیجه آن شد که فردای خاکسپاری ساعت 7 صبح با دو ظرف بزرگ آش سبزی شیرازی جلوی در خانه بودیم و کلیدهای من در را باز نمی کرد. صبر کردیم تا 1 ساعت بعدش چون مطمئن بودیم که بعد از یک روز غم انگیز و خسته کننده همه خوابند. ساعت 8 زنگ زدم به مامانم. معلوم شد که هیچ کس خانه نیست و صبح زود رفته بوده اند دارالرحمه و حالا نزدیک خانه اند و آش می خرند و می رسند. بهشان گفتیم که ما خریده ایم و منتظریم پشت در! خلاصه دو تا ماشین پر از آدم هایی که اتفاقاً همه شان جداگانه ته دلشان آش خواسته بودند و می خواسته اند بخرند رسیدند و جمع عزاداران غمگین خجسته احوال صبحانه را جشن گرفتیم.
عصرش رفتم سر مزار مادربزرگ. اینجای ماجرا اشک دارد. پس با مسخره باری تعریف می کنم. گل ها را با رعایت اصول هندسی و سنجش موقعیت مرکز سطح شان چیدم، هی نگاه کردم به خاک نرم و خیس و هی مادربزرگ را در حالت خوابیده تصور کردم و اخرش نتیجه گرفتم که باید در حالت جنینی بگذارندش وگرنه جا نمی شود... راستش از آنجا به بعد دیگر حالم خوب نبود. پذیرش اینکه آن زیر است سخت بود. فهمیدم که باور نمی کنم. که باید بودم در خاکسپاری. هنوز به مبل و پتوی رنگارنگ جلوی تلویزیونش فکر می کنم و نمی فهمم که چطور ممکن است دیگر آنجا ننشسته باشد. عینکش را چکار می کنند؟ اصلا نبودنش یعنی چه؟ مثل این است که به زبان چینی با من حرف بزنید. من نمی فهمم.
فردایش بعد از ختم، با احسان و وحید و پسرعموها رفتیم بیرون. رفتیم چندتا قاب از عکس های مادربزرگ را سفارش دادیم برای اعضا خانواده. موسیقی با صدای بلند و شام و صحبت درباره مادربزرگ و فامیل و همزمانی کل این ماجراها با تغییر ساعت تابستانی-زمستانی و بساط خنده ای که همیشه با مادربزرگ داشتیم. هر از گاهی آهی و قطره اشکی و دوباره خنده. فقط نوشیدنی مان کم بود.
من عقیده دارم که آدم های نیک، بودن و نبودنشان باعث نیکی است. رفتن مادربزرگ کسانی را دور هم جمع کرد و محبت هایی را زنده کرد. مراسم خاکسپاری و ختمش با آرامش و متانت و زیبایی برگزار شد. همه دلسوخته اما آرامند. مادربزرگ و احسان خیلی فرصت شناختن هم را نداشتند. در کل 3 سال گذشته روی هم به اندازه 1 هفته همدیگر را ندیدند. اما باعث شد که من قدر بودن احسان را، قدر داشتنش را بیشتر بدانم. به جا بودن همه چیزش، همدردی اش، آرامشش، آغوشش، نوازشش برای خودم و همراهی و همدلی و از جان مایه گذاشتنش برای خانواده ام. پدرم، عموهایم و عمه هایم حالا بیش از پیش دوستش دارند و تحسینش می کنند. دیگر داماد خانواده نیست، پسر خانواده است و این لذت بزرگی را برایم به ارمغان آورده.
این روزها وقتی زنگ می زنم شیراز و با عمه و عموها صحبت می کنم، ناگهان مچ خودم را می گیرم که نزدیک بوده ناخودآگاه حال مادربزرگ را بپرسم یا بگویم که بهش سلام برسانند. به آشپزخانه اش فکر می کنم. به لباس هایش. به بلوز و دامن های هماهنگ و قشنگش. به گردن بندی که برای عروسی بهم هدیه داد.
مادربزرگم زن فهمیده و با کمالاتی بود. متولد 1304. دلش می خواسته معلم بشود. اما  با پسر عمه اش ازدواج می کند. عمه بزرگم تعریف می کند که (در حدود سال های 1343 تا 1345) وقتی دانشجو بوده و عمه زری 14-15 ساله، به مادرش می گوید که زری چند باری رژ لب زده و من نمی خواهم باهاش برخورد کنم. خودتان باهاش صحبت کنید. مادربزرگ به جای اینکه عمه زری را دعوا کند که دختر در این سن و سال رژ نمی زند، برایش یک رژ لب صورتی ملایم می خرد و می گوید دخترم از وسایل خواهرت استفاده نکن. این ها وسایل بهداشتی و شخصی است و ضمناً رنگش زیبایی طبیعی تو را نشان نمی دهد...
مادربزرگم محجبه بود. بسیار متدین و آزاد. هرگز کسی را قضاوت نکرد. به دخترهایش دین را و اعتقاد را آموزش داد. اما هرگز کوتاهی دامنشان را اندازه نگرفت.
قبل از رفتنش، روز آخر که شیراز بودم، کمی بیشتر جان داشت و گاهی کلماتی را زمزمه می کرد. وقتی بوسیدمش و باهاش خداحافظی کردم، همه توانش را جمع کرد و به سختی و تقریباً نامفهوم اما آرام و با محبت گفت: "سپردمت دست خدا".
 
* کوچک که بودم، از بس دوتا مادرها را با هم قاطی می کردیم و هی باید می گفتیم مامان بزرگ شیرازی (مامان ِ بابا) و مامان بزرگ تهرانی (مامان ِ مامان)، بنده با عقل سلیم کمتر از 6 ساله ام قانون گذاشتم که از این پس به مامان بزرگ تهرانی می گوییم مامان بزرگ و به مامان بزرگ شیرازی می گوییم مادربزرگ. نتیجه آن شده که پسر عموهایم هم همین قاعده را اجرا کردند و این رسمی است که بنده بنا گذاشته ام!

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خدایش بیامرزاد و شما همه سلامت باشید.

Maryam گفت...

ممنون از لطف شما :)